بابام هیچوقت نذاشت نوبرونه ببرم مدرسه. هیچوقت اجازه نداد لوازم التحریر شیک با خودم ببرم مدرسه. نوبرونه فقط توی خونمون باید خورده میشد. لوازم التحریر شیک مال خونه بود. خیلی چیزایی که بقیه نمیتونستن بخرن، برای من توی خونه مصرف میشد. از همون سالها، حتی من اجازه بردن یه موز به مدرسه نداشتم، چون بابام میگفت میبری و یکی دلش میخواد و چشمش پیشش میمونه و دلش میسوزه.
من تا یاد دارم مردم نداشتن. توی دوران راهنمایی، یادمه همکلاسیم سر یه توپ تنیس گریه کرد چون نداشتن بخرن. هنوز یادمه گاهی اوقات، بعضی از بچهها نامه میدادن جلوی همه بهشون که ببرن برای خانواده، چون همون مختصر پولی که مدرسه اول سال میگرفت رو نداده بودن. حرف کمک به مدرسه که میشد، یادمه که بعضی از بچهها، ذوق ما از گرفتن رسید کمک به مدرسه که شبیه اسکناس بود رو میدیدن و حسرت میخوردن چون پولی نداده بودن.
بابام توی زندگیش هم همینطوریه. ما رو هم همینطوری تربیت کرد و بهمون همینطوری یاد داد. من یادم نمیاد بابام نوبرونه رو همیشه جلوی چشم بقیه بخره. هیچوقت جلوی بقیه نوبرونه نخرید، همیشه میذاشت وقتی میرفت میوه فروشی که بدونه خلوته، یا وایمیستاد همه برن بعد اون نوبرونه رو بخره. میگفت بعضیها ندارن، ممکنه ببینن نتونن بخرن و دلشون بسوزه. اینو هم واسه ما جا انداخت. جایی نوبرونهای بخوای بخوریم، چیز گرون بخوریم یا یه چیزی استفاده کنیم که بقیه نتونن، کوفتمون میشه و نمیتونیم. وقتی میریم مغازه و اگه بخوایم چیزی بخریم که بقیه نمیتونن، دست و دلمون به خریدش نمیره چون میترسیم یکی دلش بسوزه.
این دل سوختنی که بابام ازش میترسید و ترسش رو حتی برای ما هم کاشت، چیز خیلی مهمیه. بارها برام داستان اون رفیقش رو تعریف کرد که چطوری دل یکی رو همینطوری سوزونده بود و زندگیش سوخته بود. آتیش انداختن تو دل یکی، یعنی آتیش انداختن تو زندگیت. دل بقیه زندگی من و توئه، واسه همینه نسبت به هم مسئولیم. آتیش بندازیم، افتاده وسط زندگیمون.
چیزی که بابای من سالیان ساله بهمون میگه و از باباش دیده بود، چیزی که ما یاد گرفتیم خیلی ارزش داشت. چیزی که خیلی از مسئولین و هنرمندا و بلاگرها نمیدونن. نمیدونن چقدر دل مردم راحت میسوزه، مخصوصا وقتی شرایطشون مثل حالا باشه. دل مردم این روزا شده آتیشدون آتیشای این و اون، هر کی به یه طریقی، هر کی به یه شکلی.
خدایا، یه چیکه آبی داری بریزی رو آتیش دل مردم؟