از همین حالا شوقِ خواندنِ «آن کتاب» را دارم. حالِ آشنایی است. پیش از خواندنِ جنگ و صلح هم همین حال و روز را داشتم. 14 سال پیش بود. پسر بچهای بودم با آرزوهای بزرگ. کششی عمیق مرا به خواندن وامیداشت. وادار ام میکرد 8 صبح از خواب بیدار شوم و با شوق و شوری وصف ناپذیر به سمت کتابخانه بروم. داشتم دنبال خودم میگشتم. بین آن همه کتاب رنگارنگ و قطور. بین آن همه داستان و شخصیتهایی که خیال را به تسخیر خودشان در میآوردند و گاه تا دمِ صبح رهایم نمیکردند. گاهی مرا با خود میبردند تا ناکجا آباد و گاهی درون اتاق حبسام میکردند.
میشناسم. من این حال را بارها زندگی کردهام. باید دوباره دنبال خودم بگردم لابهلای کاغذ کتابها. میان آن کلمات سیاه نوشته شده. زندگی همین است دیگر. گمشدن و پیدا شدنهای گاه و بیگاه...
نقاشی: Claude Monet (1840–1926), Impression, Sunrise (1872),