هر دومون یک نگاه به هم دیگه انداختیم... با هیجان گفت: تو منی!!!
با بی حوصلهگی گفتم: من توئم...
گفت: وای وای واااااااااااای نمیدونم از کجا شروع کنممممممم.
- از الان بگم که من به هیچ سوالی جواب نمیدما!
- هعی! تو مثلا منی! باید بهم کمک کنییییییییی!
- نمیتونی مجبورم کنی جواب بدم
- کی گفته!؟
- من
- بعد ببخشید شما کی باشی؟
- تو
- خب... حداقل بزار من برات بگم
- من مگه تو نیستم؟
- هستییییی
- خب پس چی میگی؟
- ببین من فقط دلم میخواد یکی باشه که درکم بکنه... یکی باشه که بتونم بهش حرفام رو بزنم...
- بزن
- رفته بودم خونهی آرزو اینا حالا بگو چیشده؟
- چی شده؟
- چرا میگی چی شده؟ مگه خودت نمیدونی؟
- حالا شاید یادم نباشه تو بگو!
- میخوان از این خونه برن...
پقی میزنم زیر خنده... همیشه میخواستن برن ولی نرفتن! خدا رو شکر البته!
- چیه؟ آخه ببین تو که میدونستی میدونم... من فقط میخواستم بگم امروز فهمیدم...
یاد حس بدی میوفتم که وقتی این خبر رو شنیدم داشتم و گفتم: بد تو دلت را نده رستا جون!
- خب... چراع؟
- آدم بزرگا هستن که میگن بزرگ میشی میفهمی؟
- خب...؟
- به حرفشون گوش بده... چون بزرگ میشی میفهمی
- تو هم آدم بزرگ شدی؟
- تو هم آدم بزرگ میشی
- ام... میشه... میشه فقط یه چیزیو بپرسم؟ خواهش میکنممممم. فکر کنم بدونی بزرگترین سوالم... بزرگترین دغدغم چیه...
- اوا! مگه شما هم دغدغه داری!
- خودت رو به اون راه نزن...
- نداری
- ولی تو داری درسته؟ و من هم توئم دیگه!
- یکم پیچیدس...
- اگه واقعا هیچیو نمیگی نمیشه فقط بگو چرا پیچیدس؟ اون وقت دیگه ساکت میشم
چی کار میتونستم بکنم؟ به یه بچه که آیندش رو دیده بگم نپرس که فعلا وقتش نشده...
همیشه فکر میکردم که ماشین زمانا چطوری وجودشون ممکنه؟ میدونستم که تخیلیه اما هر چی که فکر میکردم اگه کسی بخواد بسازه چی کار میتونه بکنه، به یه سوال بر میخوردم:
وقتی که یه نفر از آینده، میره توی گذشته و بعد یه تغییری ایجاد میکنه مثلا خونهای که قبلا داشته رو نمیخره... پس چطوری قبلا اون خونش بوده؟ یعنی اگه تغییر رو ایجاد کنه این تغییر باید توی آیندهای که بوده اجرا میشده دیگه!
میدونستم که بهش نمیگم... بهش هیچی نگفتم... فرصتم رو از دست دادم... فرصت برگردوندن همه چیز... ولی اگه از این فرصت استفاده میکردم این من دیگه این من نبود... این من بد نیست... فقط با اون من فرق داره... خیلی هم داره... اون رستا چی میدونست؟ به قول صورتی خوب زندگی نمیکرد! یا اصلا نمیفهمیدش... نه اینکه من بفهمما!! نه من فقط میدونم که خیلی چیزا هست برای فهمیدن... اونقدری که نمیتونیم درک کنیم...
اصلا مهم چیه؟
هر وقت لج میکنم با هر کسی، میگم که اهمیتی نداره... ولی اون وقت واقعا چی اهمیت داره؟! اصلا چه اهمیتی داره من این حرفا رو بزنم؟ واقعا اهمیتی داره!؟ معلومه که آرع...! همه چی و همه چی و همه چی اهمیت داره... اهمیت برا زندگی برا کاری که داری هر روز میکنی...
ولی آخر، مهم چیه؟
دوستم میگفت مهمه که بگی... ولی اون از کجا میدونست؟ درسته که درست میدونست! اما اون یه چیزی میدونست... اون میدونست که تک تک کارایی که ما داریم میکنیم روی سرنوشتمون تاثیر داره... به قول معروف...
کلمات میتونن زندگیها رو از این رو به اون رو بکنن...
حتی کلماتی که گفته نمیشن...
کلمات یعنی انتقال معنا از طریق یه واژه که بعد از مدتی معنی پیدا میکنه جوری که ما به صورت ناخداگاه و روزمره ازشون استفاده میکنیم... اما باید حواسمون باشه واقعا داریم از چی استفاده میکنیم! حواسمون باشه این کلماتی که به کار میبریم میتونن زندگیها رو از این رو به اون رو کنن... یادمون نره!
فکر کن که یه حرفی زدی و زندگی یه کسی کلا از این رو به اون رو شده در حالی که خودت اصلا یادت نمونده!
یه تجربهی بامزه که داشتم این بوده که کلاس اول یه گروه دوستی بود که هی میگفت تو که پیشدبستان این مدرسه نبودی هیچی رو نمیفهمی و این حرفا! انگار فقط خودشون بلدن مثلا سیب چیه! و من آدم فضاییم!! سال بعد که کلاس دومی شدم یکی از اون اعضای گروه شد دوست صمیمیم! بهش گفتم که یادته این حرفا رو میزدی؟ گفت نه (O_O)
میدونم... میدونم که خود این کلمات همون مشکلیه که بعضی از ماها داریم... اینکه کلماتی رو گفتیم، که نباید میگفتیم... و اون جوری شده که این جوری شده... اصلا این بخش هیچ کمکی نمیکنه غیر از اینکه حرص میده بقیه رو به خاطر کلماتی که استفاده کردن (که این هم کمک نیستO_O)
- میدونی چیه؟
- چیه؟!؟!؟!
- بگو بزرگترت بیاد
- چییییییییییییییییییییییییییییییییییی!؟
- هیچ کاری از دست ما بر نمیاد! از دست ما دو تا... به هر حال باید همون طوری که زندگی کردم زندگی کنی و بعد بیای و خیلی منطقی تصمیم بگیری که تو هم به گذشتهی گذشتهت نگی چی شده...
- فقط بگو یعنی چی گذشتهی گذشته؟
- این رو هم به موقعش میفهمی...
اون من بود و من اون. من نقطه ضعفهای اون رو میدونستم و اون هم چون من بود نقطه ضعفهای من!
- تو خودت دوست نداری با آیندهت حرف بزنی؟
- چه فایده؟ اونم مثل من که ضدحال زدم تو حال تو، ضدحال میزنه تو حالم!
- خوبه خودت میدونی...
- آره! باور کن سنگ دل نشدم...
- یعنی داشتی میشدی؟
- به هر حال...
- تو عجیبی! هیچ وقت فکر نمیکردم آیندهم این طوری باشه، اینکه هی بحث رو عوض کنه یا جواب نده!! دوست داری عجیب باشی؟
- چه فرقی میکنه که دوست داشته باشم و یا دوست نداشته باشم... من به هر حال چه بخوام چه نخوام عجیبم
و دفتر انشام رو به دستش میدم... چشاش گرد میشه و میگه:
- اینا رو تو نوشتی؟!
- آره... میدونم به پای کتابایی که میخونی نمیرسه اما...
- صبر کن ببینم مگه تو کتاب نمیخونی؟!؟!
- هعیی...
- نمیتونی از زیر این جواب در بری یا همین الان میگی یا...
- خب من بیشتر فیلم میبینم...
- وااااااااااااااااااای تو دیگه از دست رفتیییییی!!!
- هعی! اونقدرا هم بد نیست!!! خودت بزرگ میشی میفهمی!!
- اگه قراره بزرگ که شدم مثل تو بشم ترجیح میدم بزرگ نشم اصلا...
با خودم گفتم که میتونست بدتر هم بشه... با خودم گفتم که ممکنه الان آیندم هم خواب ببینه داره با من حرف میزنه؟ اون الان کجاست؟...
با خودم گفتم: فردا شب همین موقع با آینده...