میپرسن مدرسه چطوره.
چی بگم ؟ بگم امسال با همهی سالا فرق داره؟
بگم دارم از مدرسه رنجونده میشم؟
بگم دیگه رستا ریاضی دوست نداره؟
بگم رستا حوصلش رو نداره؟
بگم رستا همون رستایی که همهی کاراش رو میکرد الان داره تکلیفاش رو دودر میکنه؟
چی بگم؟ شما چی میگین؟
من میگم خب به اون عالیای هم نمیشه اما به هر حال بد نیست.
اما هست! معلومه که هست.
قبلا عاشق مدرسه بودم. با اون صبحونههایی که الکی میخوردیم. نون و چایی معروف من... میترسم دیگه نتونم از اون صبحونههای همیشگیم بخورم... همونایی که یکم چای میریختم بعد بقیش رو آب یخ میکردم و یه تیکه نون کوچیک میزدم توش
با اون سرودملیای که فریاد میزدیم
و با اون بدوبدوهایی که میکردیم.
عاشق این بودم که هی یه چیزیو بزرگش کنم.
همه چیو به هم ربط میدادم و تمام فکر و ذکرم دوستی و این جور چیزا بود
البته الان که فکر میکنم اونا فکر نبودن... اونا کاری بودن که داشتم برای ادامهی بقا انجام میدادم غیر از این کار خاصی نمیکردم غیر از اینکه رو سرو کول دوستام آویزون بشم البته، اگه بهشون بگی دوست.
نمیدونم دوست واقعا کیه؟ کسیه که باهات دعوا میکنه یا کسی که باهات بازی میکنه؟ اون کسی که باهاش بیشتر خوش میگذره دوستته یا اونکه همهی فکرت پیششه؟
اون موقعها فکرم درگیر هیچی نبود. درگیر این نبود که الان جواب این دوستمو چی بدم یا دیرگیر این نبود که دارم از بین میرم، دارم تغییر میکنم، به کسی که معلوم نیست کیه
از اون موقع تا حالا خیلی چیزا عوض شده. من دیگه دوست ندارم فضانورد بشم و دیگه اونقدارا هم کتاب نمیخونم اون زمان هنوز کسایی رو داشتم و اون زمان یه چیزایی رو نمیدونستم
اما قرنطینه همش رو عوض کرد. من خونه نشین شدم پشت همین لبتاب ۱۳ ساله؛
هممون شدیم میدونم که هممون شدیم و یا حداقل هممون یه زمانی قطعا عوض شدیم یا خواهیم شد.
خیلی حرفا دارم، بیشتر از چیزی که تصور کنین اما همهی گفتنی نیست...
این پستم مثل هیچ کدوم از پستای قبلیم نیست، نه معرفیه و نه داستان. نوشتمش که فقط نوشته باشمش
مهم هم نیست...