چشمهایش را بر دنیایی سراسر تاریک و ناشناخته گشود. در نگاه اول با دست پشمالو و لاغر خودش یا بهتر است بگوییم خودِ گربهاش مواجه شد. عامل مواجهاش نورِ مرموزی بود که روی دستش لم داده بود. به نظر میآمد نور را از صافی - فقط از نوع راهراهاش و نه نقطهنقطهای - رد کردهاند! گربه خط نور را با چشمانِ سیاهش دنبال کرد، ثانیهای بعد به منبعِ نور رسیده بود. یک پنجره، مستطیل شکل و چوبی. چیزی از شیارهای پنجره معلوم نبود فقط نورکورکننده و سفیدی از آنطرف بهشدت میتابید.
نه صدایی میآمد و نه بویی حس میشد. تنها سرنخهایش از وضعیتش لمس سطح سرد زمینی که رویش دراز کشیده و آن پنجرهی پر از نور بود. پس همان سرنخها را گرفت و خودش را بالا کشید. پاهای نحیفش شکستند و با صدای تلپی پخش زمین شد. با انگیزه خودش را سرپا کرد ولی قبل از اینکه بتواند مسافتی را طی کند، به خودش آمد و دید دوباره پخش زمین شدهاست!
او بر بدنش مسلط نبود! لحظهای شک برش داشت. امکان نداشت او گربه باشد! پس اگر گربه نبود چرا در آن بدن بود؟ اصلا چه بود؟!
حسی به او میگفت جواب سوالاتِ بیپایانش آنطرفِ پنجره انتظارش را میکشند. نمیتوانست بیدلیل همانجا، جاخوشکند و انتظار معجزهای را بکشد. هرجور که شده باید به هدفش میرسید.
بدونآن که بداند چرا اینکار را انجام میدهد به صورت غریزی به روی شکمش دراز کشید و همچون کرمی خزید! همانقدری که در چهاردستوپا راه رفتن استعداد نداشت، برعکس در خزیدن استعداد داشت. همانطور که مسافتِ کمِ بین مکان اولش و پنجره را طی میکرد، اقیانوسی از سوالات به او هجوم آوردند: چطور انقدر خوب خزیدن را بلدم؟ تا به حال گربهای به این خوبی خزیده؟ چرا گربه هستم ولی نمیتوانم از بدنم استفاده کنم؟ و مهمتر از همه: چرا هیچ چیزی را به یاد نمیآورم؟!
در فکر سوالاتش بود که به پنجره رسید. پنجره دقیقا هماناندازهای بود که از دور تخمیم میزد، یعنی حدودا دو برابر طول خودش. به خودش امید داشت. باید میداشت، راهی جز این نداشت. خودش را به دیواری که پنجره در آن خانه داشت تکیه داد و با کمک آن، روی چهارپایش ایستاد!
نفسی از سر آرامش کشید. توانسته بود از دومین مرحله هم بگذرد. حالا نوبت آن بود که پنجره را باز کند تا بلکه دستمزدی از این تلاشهای سخت دریافت کند.
خب… او گربه بود! گربهها هم نمیتوانند آنقدری که انسانها بر دستانشان مسلط هستند و با آنها کارهای مختلفی انجام میدهند، مسلط باشند یا کاری انجام بدهند. ولی گربه تا آنجا آمده بود و ناامید نمیشد برای همین با دستان کوچک و نحیفش، سعی و تلاش را برای باز کردن پنجره ادامه داد. در آخر هم جواب داد!
«جوینده یابنده است» این ضربالمثل دقیقا لحظهای به ذهنِ کوچک گربه خطور کرد که پنجره باز شد. این جمله برای گربه بسیار آشنا بود! ولی چگونه و از کجا...؟
سرش را از پنجره بیرون برد. برعکس سیاهی درون اتاق، سفیدی مطلق تنها چیزی بود که دیده میشد. گربه لرزید. تمام تلاشها و امیدهایش بر باد رفته بودند. لحظهای مکث کرد. بله! هنوز امید وجود داشت! و گربه احساس میکرد امید دقیقا زیر پایش است. برایهمین سرش را خم کرد؛ زمان ایستاد. و گربه در سفیدی مطلق، سقوط کرد.
داستان بر اساس عکس بالا نوشته شده و ادامه دارد :)