صدای کولر، باد کولر و بوی کولر؛ در کلاس ریاضی خوب حواسم را درگیر کردهاند. ذهنم را هم درگیر کردهاند. همه دست به دست هم دادهاند و مرا با تمام حواسم به تابستان بردهاند. مرا متوجه موقعیت کردند، آخرین زنگ هشتم؛ آخرین باری که اینجا گوشه سمت چپ هشتچهار مینشینم.
بله ریاضی داریم و معلم حتی در آخرین زنگ هم اصرار دارد هرجور که شده درس بدهد. آخرین جلسه جای ریاضیات نیست، جای رسیدن به چیزهاییست که از آنها گذشتیم. جای احساسات است؛ چیزی که اعداد ندارند و در اعداد محدود نمیشوند.
راستش بدم نمیآمد درس را گوش دهم. اما این کلمات و احساسات همراهشان هرگز بر نخواهد گذشت. درحالی که بعدا هم میشود به این اعداد برگشت.
هماکنون صدای معلم حکم موسیقی پسزمینه را دارد. مونولوگ این صحنه را من میگویم.
نگران چیزهای دیگری هم هستم. حتی اگر داستانِ پایان را ننویسم، به داستانهای دیگری فکر خواهم کرد که هنوز پایانشان مشخص نشده.
فضا و زمان ما را محدود و گاهی مسدود میکنند. میتوانم پایان بیپایان داستان پایان را به گردن این دو عامل بیندازم. کلماتم به پایین برگه، و بچههای چونهزن کلاسمون به خواستهیشان رسیده بودند.
میدانم که این متن پایان شیک و تروتمیز ندارد. همانطور که کلا کروکثیف هست. این را خودم دارم میگویم. دوستانم که در وسط حیاط برایمان (من و نوشتهام) دست زدند.
این مدت خیلی نسبت به نوشتههایم و مخصوصا به اشتراک گذاشتنشان حساس شدم. این مدت از کمالگراییها و سختگیریهای سخت و بیموردم کاستم اما از آن طرف کمبود این طرز فکر را در نوشتن و به اشتراک گذاشتنش جبران کردم.
بیشتر در به اشتراک گذاشتن. نوشتن به تنهایی برایم کاملا مثبت و راحت است. آن جایی که نوشتنم قضاوت میشود پریشانم میکند. این آنجاییست که میخواهم بهترین باشم. بهترین بهترین هم نشد میخواهم خوب باشم. خوب در حد رستا. رستایی که ادعا دارد خوب مینویسد. حتی ادعا هم نه، فکر میکند خوب مینویسد. حتی فکر هم نه، احساس میکند خوب مینویسد. و اینجاست که رستا حتی احساس هم نمیکند که خوب مینویسد.
و تا اینجایش فقط خودش است. ولی دنیا فقط خودش نیست. دیگران هم هستند. او میخواهد به دیگران ثابت کند که میتواند خوب بنویسد. در اصل با اینکار میخواد به خودش ثابت کند. اینطور خودش را گره زده به افکار مردم. میترسد نتواند به آنها ثابت کند پس تمام سختگیری و کمالگیریش را به کار میبرد که مطمئن شود نوشتهی خوبی را ارئه میکند. و اگر نتواند جوری که میخواهد از خودش بنویسد و بخواند... میتواند برای ساعتها تنها در سکوت به سقف اتاقش زل بزند و برای تمام ناراحتیهایش غصه بخورد.
نمیتوانم یک پایان، فیک کنم و بگذارم انتهای متن بالا. نه اینکه کیبوردم قفل شود، فقط کولرمان راه نیوفتاده و جملاتی که الان اضافه کنم مثل جملات قدیمی بوی کولر نمیگیرند؛ نوشتهام تکه تکه میشود. همینقدری که از این نوشته کم و زیاد کردهام کافیست. اگر دقیق بخوانید باد کولر را از بین کلمات آن روز حس خواهید کرد اما از کلمات امروز نه.
نه دقیق نخوانید. دقیق بخوانید مثل من میشوید وقتی جزوههای زیست را میخوانم و با خودم میگویم: «باید اینطور مینوشت!» «آخه این دیگه چه وضع جملهبندیه!»
شاید همین مزخرفات (چون دقیقا نمیدانم چه مزخرفاتی فقط مینویسم مزخرفات که دقدلم را سر چیزی خالی کرده باشم و فقط خودم توسری نخورده باشم.) مرا در چهارچوبی برای نوشتن زندانی کردهاند.
حالا که دارم دقیقتر فکر میکنم این حساسیتهایم از کلاس نگارش امسال شروع شد. اونجایی که باید مینوشتم و باید میخوندم. البته که همونجا هم بود که متوجه اتفاقی که برایم افتاد شدم.
حالا بعد از این همه متانت در کلماتم، با منتشر کردن این پست زبونم را رو به این حساسیت دراز میکنم و توی کوچه کنارهای ویرگول فریاد میزنم: «دیدی دارم یه متن منتشر میکنم که هیچ ساختمان نوشتاری نداره. کمتر از سه بار ویرایش شده و اصلا بندبندی نشده. خب که چی. دیگه نمیتونی منو به گریه بندازی میخوای برو خودت گریه کن.»
این کاریه که من بهش میگم «خود، خود را نجات دادن»
هشتم ما با خنده تمام شد. هشتم «ما»یی بود؛ چیزی که هفتم نبود. همین برای لبخند زدن به هشتم کافیست. هشتم آبی بود که آتشی که هفتم به جان من انداخته بود را خاموش کرد. آتش انقدر بزرگ بود که فقط با حجم زیاد آب خاموش میشد. یک سیل با موجهایش که کمی از این ور و آن ور دنیایم را خراب کرد. اما حداقل آب بود، خیس کرد اما نسوزاند. یلدای امسال در مدرسه، بخشی از یکی از دفترهای نویم در باران خیس شد؛ اما حداقل از آتش آتشبازیش آتش نگرفت.
پینوشت: حتی بخشی که امروز نوشتم هم پایان درست حسابیای نداشت
پینوشت دوم: حالا که اینطور شد برای پینوشتها هم نقطه نمیگذارم که حداقل درونپستی از یک قاعده یکسان استفاده کرده باشم