ویرگول
ورودثبت نام
مجتبی رضوی
مجتبی رضوی
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

سکوت سرما . صدای سرباز .

باز دوباره وحشیانه به صورتم سیلی می زند خواستم صورتم را کنار بکشم که نتواند بزند فایده ای نداشت دوباره خشمگین تر زد اشک هایم در آمده بود فکر کرده است تسلیم می شوم ای باد برو از باران بپرس که من را مشت می زند نه فقط بر صورتم بر تمام استخوان های داشته و نداشته ام

وقتی باران صدایم را شنید او نیز شروع به زدن کرد یکی مشت می زد دیگری چک دیگر عادت کرده بودم باید این رفقای جدید را تحمل می کردم سربازی هم عالمی دارد و زمانی جذاب تر می شود که لب مرز باشی هیجان وصف ناشدنی دارد اوایل واقعا برایم سخت بود و مزه این هیجان را نمی چشیدم

بدون شرح
بدون شرح


امروز فقط باد و باران آمدند بعضی اوقات که حالشان خوب باشد رفیق دیگرشان که دستانی سنگین تر دارد می آید تا اینجا مشکلی نیست ولی این رفیق قدر ما درست است که اول سرد است ولی زمانی که بپوستت بخورد مانند آتش می سوزاندت تو فکر می کنی در جهنمی اما دور برت را برف گرفته

زمانی که فهمیدم که باید به انجام وظیفه بروم آن شب را تا صبح بیدار بودم و لحظه ای خواب به چشمانم نیامد و وقتی که بی‌بی مریم فهمید که باید بروم به کردستان هر دفعه من را می دید یک دفعه می زد زیر گریه واقعا نگرانش هستم او بجز من کسی را ندارد از وقتی آقا محمد فوت شده کمی رنجور تر شده و همدمش شده باغ سبزی و گل های شمعدانی و جانماز و مسجد واقعا زنی باخدا است ندیدم شبی را در یک جای مشخص خانه بخوابد بهش می‌گویم چرا می‌گوید " آدم برای این دنیا نیست و جایی نداریم در اینجا ننه " دلم برایش تنگ شده آن روسری گل گلی و بوی معرکه غذایش آدم را مست می کرد

لعنتی. نباید چشمانم را ببند در این هوا تلف می شوم بیدار باش رضا بیدار باش طلوع نزدیک است فردا که بیاید بدون شک به پیش فرمانده می زوم و درخواست مرخصی می کنم او مردی خشن است و من تا به حال ندیدم که اخم نکند چین اخم هایش روی پیشانی زمختی مانده و بهانه من را قبول نمی کند من می دانم که در آن کوه سنگی قلبی شیشه ای دارد من تسلیم نمی شوم

غیر قابل پیش‌بینی بود رفیق عزیزمان آمده لحظه ای که فکر میکردم امروز نخواهم دید آمد. اول آرام می زد ولی چند دقیقه که گذشت شدت ضرباتش محکم تر محکم تر شد . بزن ناجوانمرد بزن که همه ما را زدند تو نیز بزن که فردا نزدیک است خدا نزدیک روشنایی بعد شب سرد لذت دارد وگرنه مردم از روز روشن لذت نمی برند آنها اصلا چه می دانند که روز چیست روشنایی چیست. در فکر هایم غوطه ور بودم که صدای اذان را شنیدم تا زمانی که در خانه بودم هیچ وقت فکر نمی کردم که صدای اذان صبح انقدر دلنشین باشد اصلا عالم دیگری است ندایی از آسمان ها شایدم بالاتر. برای من لحظه پایان شیفت است و زمان عبادت باورش سخت است ولی شاکرم و با تمام وجود می‌گوییم ای خدا دوستت دارم .

بدون شرح
بدون شرح


ممنون که سرباز وجودم رو همراهی کردی

صدای اذانبارانرفقای جدیدخاطراتی که هرگز اتفاق نیافتده استسکوت
من کمال‌گرا نیستم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید