این داستان درباره دختریه که توی یک روز بارونی، نامههای قدیمیِ دوست صمیمیش رو پیدا میکنه... نامههایی که سالها توی صندوق پست جا مونده بودن و حالا قراره راز یه دلتنگیِ طولانی رو براش آشکار کنن. داستانی درباره دوستی، انتظار... و حسرتی که خیلی دیر خونده میشه.
باران آرام روی شیشهی پنجره میرقصید، انگار که هر قطره قصهای از روزهای گذشته را زمزمه میکند.
یونا کنار صندوق پست ایستاده بود، دستهایش سرد و خیس شده بود. صندوق کوچک چوبی پر از نامه بود، نامههایی که سالها نخوانده در انتظار بودند.
با دستان لرزان یکی یکی نامهها را برداشت. پاکتها قدیمی شده بودند، کاغذها زرد و شکننده. اسم فرستنده همه روی پاکتها یکی بود: سویان، دوست صمیمی و همیشگیاش، کسی که از کودکی قسم خورده بودند هیچوقت همدیگر را فراموش نکنند.
یونا نشست روی پلههای کوچک، اولین نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد:
«یونا عزیزم، امروز دوباره باران بارید و من به یاد روزهایی افتادم که با هم زیر باران بازی میکردیم...»
صدایش آرام اما پر از اشک شد.
نامهها یکی پس از دیگری خوانده میشدند، هر کدام پر از خاطره، وعدهها و اشتیاق سویان برای دیدار دوبارهی یونا.
سویان در یکی از نامهها نوشته بود:
«دوست دارم هر روز نامهای برایت بنویسم، تا وقتی که دوباره همدیگر را ببینیم... من همیشه منتظر تو هستم، مثل تو که منتظر منی...»
سویان، که همیشه به نظر میرسید قوی و پر امید باشد، در آخرین نامه صدایش تغییر کرد.
یونا نامه را با دستانی که دیگر از شدت گریه نمیتوانستند ثابت بمانند باز کرد. نامه پر از درد و ناامیدی بود:
«یونا، این آخرین نامهی من است... دیگر نمیتوانم بیشتر از این ادامه دهم. تو را همیشه در قلبم دارم، ولی زمان من به پایان رسیده است...»
صدای باران بلندتر شده بود، اشکهای یونا با باران یکی شده بود. حسرت، تنهایی و داغ از دست دادن دوست صمیمیاش، قلبش را میفشرد.
او آنقدر چشم به راه سویان بود، که حتی نمیدانست سویان در سکوتی ناگهانی رفته است.
یونا روی پلهها نشست، نامهها را در آغوش گرفت و بیصدا، زیر باران سرد گریه کرد.
باران همهجا را شست، اما آن بغض و انتظار دیرینه را هیچ وقت نمیتوانست بشوید...
خوشحال میشم نظرتون رو راجب به داستانم بگید❣️❣️