در ادامۀ خاطرۀ چپدست باید بگم که اون زمان رئیس شعبه به این همکار ما هیچی نگفت و اصلاً توبیخش نکرد.
زمان گذشت تا این رئیس شعبه به شعبۀ دیگری منتقل شد. یک روز همۀ همکارها جمع شدیم و شیرینی و گل گرفتیم تا به دیدنش بریم. این همکار چپدستِ ما هم گفت که «منم باهاتون میآم.»
حرکت کردیم و به شعبۀ جدید رسیدیم. رئیس شعبه خیلی خوشحال شد. زمان خداحافظی، همکار ما به رئیس شعبه گفت که «میشه یه خواهشی کنم؟»
رئیس شعبه گفت: «بگو.»
گفت: «یه چک بزن تو گوشم، راحت شم. یه غده تو گلوم گیر کرده.»
رئیس شعبه هم باهاش روبوسی کرد و ما هم خدافظی کردیم و رفتیم.
هر جا هست خدا نگهدارش باشه، رئیس خیلی خوبی بود.