به بازرسی منتقل شده بودم و چند روز در جلسات توجیهیش شرکت کرده بودم. وقتی نوبت به مأموریتها رسید، با یکی از افرادی که در اون جلسات شرکت داشت اعلام کردیم که میخوایم با هم به مأموریتهای شهرستان بریم.
اولین مأموریت به کرمانشاه بود. روز قبل از سفر رفته بودم کوه و دیروقت برگشته بودم خونه، شبش رو هم با دوستانم بودم و تا صبح بیدار مونده بودیم.
صبح به ترمینال رفتم. همکارِ همسفرم در ترمینال بود. سوار اتوبوس شدیم به مقصد کرمانشاه.
من که حسابی خوابم میاومد تا اتوبوس حرکت کرد خوابم برد. بعد از مدتی همکارم بیدارم کرد که چای بخورم. چای رو خوردم و دوباره خوابیدم. به زنجان رسیدیم، همکارم من رو بیدار کرد گفت «وقت ناهاره. پیاده شو بریم ناهار بخوریم.» رفتیم ناهار خوردیم و مجدد سوار اتوبوس شدیم. بهمحض سوارشدن دوباره خوابم برد تا خود کرمانشاه.
این همکارمون که دوست داشت مرتب با هم گپ بزنیم، وقتی از اتوبوس پیاده شدیم، شروع کرد به فحش دادن، البته به اداره، نه به من. میگفت «این ادارۀ فلان فلانشده هم یه آدم چُرتی رو با من فرستاده!»
بالاخره به سرپرستی رفتیم و خودمون رو معرفی کردیم. کلید آپارتمان رو گرفتیم و، بعد از کمی استراحت، رفتیم بازدید از شهر و شام رو هم بیرون خوردیم.
وقتی به آپارتمان برگشتیم، من چون تمام طول روز خواب بودم، دیگه خوابم نمیبرد. رفتم چای درست کردم و دو تا لیوان ریختم. موقعی که از آشپزخونه برگشتم، دیدم همکارم خوابیده. بیدارش کردم و گفتم «چای درست کردم.» چای رو خورد و دوباره خوابید.
بعد از مدتی، دوباره چای ریختم و مجدد بیدارش کردم. دیگه از کوره در رفت و گفت «بابا من غلط کردم، بذار بخوابم.»
منم دیگه حرفی نزدم و خودم هم کمکم خوابم برد.
پ.ن: البته بعدها با هم دوست شدیم و همۀ مأموریتهای شهرستان رو با هم رفتیم.