روایتی که برایتان تعریف میکنم به نوعی اعتراف یواشکی و درِ گوشی من پیش چشمان ملتی است که این ماجرا را میخوانند. نمیدانم اگر خانمجانم راهش را به سمت ویرگول کج کند و بعد از پاک کردن عینکش نگاهی به این خرچنگ قورباغهها بیندازد زیر لب چه دعای خیری را روانه ذهن پریشان نوهاش خواهد کرد؛ اما تا آن زمان، کی مُرده؟ کی زنده و اصلا در کدام اینترنت میخواهد این نوشتهها را گیر بیاورد؟ پس با خاطری جمع، راه خیالم را به سمت این ماجرا باز میکنم.
جانم برایتان بگوید که شب چله بود. از عمه خانم بگیر تا عمو جان و آن سه قلوهای آتش پارهاش همه به هوای سپری کردن این شب طولانی در خانه خانمجان جمع شده بودیم. به رسم هر سالِ خاندان بهاری، عمه خانم به زیرزمین رفت و پس از کلی ایش و پیف کردن به خاطر وجود چند عدد سوسک ناقابل که از قضا عمه خانم داشت خانه خرابشان میکرد، بالاخره به مراد دلش رسید و آفتابهلگن قدیمی خانوادگی هویدا شد.
به قول خانمجانم آن قدیمها اصلا کسی به این دو پارچه حلبی، نیمچه نگاهی هم نمیانداخت؛ اما حالا به لطف عتیقه فروشها، شده است گلی از گلهای بهشت و بوی دوران خوش قدیم را برای عمه خانم ما تداعی میکند. هر چقدر خانمجانم زیر گوش این دختر خَلَفش میخواند که: «بَبَم جان! آخر جای آفتابه که وسط سفره چله نیست! اگر آقاجانت زنده بود یک دل سیر به تو میخندید و یک خروار هم به جان من گیس سفید غر میزد که این چه وضع تربیت کردن بچهها است! نکن دخترم!» اما گوش عمه خانم بدهکار این ماجرا نبود که نبود. از خانمجان اصرار و از عمه خانم انکار!
در آن میان، من که نوهی دستهگل خانمجانم بودم داشتم به شکلی موشکافانه این ماجرا را تماشا میکردم. هوا بَس ناجوانمردانه سرد بود و من هم که بالاخره فرصتی برای گرم کردن انگشتان همیشه سرد پایم پیدا کرده بودم تا خرخره زیر لحاف کرسی رفتم. فقط نوک انگشتان دستم از کرسی بیرون بود آن هم فقط به این خاطر که میترسیدم گوشیام زیر گرمای کرسی، کُن فیکون شود! همانطور که چشمم به گوشی و گوشم به بحث خانم جان و عمه خانمم بود، با خودم گفتم چقدر خوب میشد اگر بلایی بر سر این آفتابهلگن نحس میآمد و خانمجانم از دستش خلاص میشد!
ناگهان ایدهای همچون جرقه از جلوی دیدگانم گذشت! اندکی از زیر لحاف بیرون آمدم تا ببینم موقعیت این آفتابهلگن در چه وضعیتی است. دیدم که بله! همچون گل سرسبد مجلس، درست وسط سفره چله و در کنار انارهای دان کرده نشسته است. در همان وضعیت نیمخیز، چند عکس جانانه و هنری از این مصنوع دست قدیمیها گرفتم و آن را در دیوار گذاشتم! با خودم گفتم، تیری در تاریکی است. اگر خریداری پیدا شد، در یک فرصت مناسب آفتابهلگن را میفروشم و یک فامیل را از دستش خلاص میکنم. اگر هم نشد که یعنی نصیب و قسمت ما این بوده که با این آفتابهلگن دمخور باشیم!
در آگهی دیوار، قیمت را توافقی زدم. چون مظنه آفتابهلگن قدیمی دستم نبود و راستش را بخواهید اصلا هم برایم مهم نبود. حتی وسوسه شدم که به جای قیمت بزنم مژدگانی! تا بلکن زودتر از دست این دردسر خلاص شوم! بعد از انجام این عملیات مخفی، دوباره به وضعیت لمیده خودم برگشتم و ریز ریز به این وضعیت هچل هفت خندیدم!
شب شد. هنوز آفتابهلگن روی کرسی بود. من هم دیگر نا امید شده بودم. با خودم گفتم: «آدم حسابی، چه کسی در این دوره و زمانه میآید آفتابهلگن خانمجان تو را بخرد؟!» دیوار را باز کردم تا آگهی را پاک کنم که یک دفعه پیامی آمد! یک نفر میخواست بداند قیمت این آفتابهلگن چند است! آنقدر خوشحال شدم که یادم رفت در اتاقی مملو از فک و فامیل نشستهام! ناغافل از پاشنه درآمدم که: «یس!!!!! بالاخره یکی پیدا شد!» همه ساکت شدند. سه قلوهای عمو جان پریدند وسط و گفتند: «کی گم شده بود؟!» عمه خانم هم نگاهی چَپَکی به من کرد و گفت: «این ریحانهی بلا گرفته معلوم نیست از صبح دارد توی آن گوشی چه میکند! چه شده عمه جان؟ اگر خبری هست بگو!» اوضاع قاراشمیشی بود. داشتم در ذهنم به دنبال یک جواب دهان پر کن میگشتم که بابای سه قلوها یعنی عمو جان نجاتم داد: «ای بابا! چقدر به این مهندس ما گیر میدهید! بشین عمو جان، بشین» لبخند ملیحی را نثار عموی عزیزتر از جانم کردم و بدون گفتن یک واژه اضافه دوباره به زیر کرسی شیرجه زدم!
بعد از 30 دقیقه چت کردن با خریدار محترم، بالاخره هر دو روی قیمت 500 هزار تومان به توافق رسیدیم. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، هیچ فکرش را نمیکردم که کسی حاضر باشد برای خریدن این آفتابهلگن خاک گرفته 500 هزار تومان پول بدهد! کمی احساس عذاب وجدان هم داشتم که با یک خبر وحشتناک از سوی عمه خانم، دود شد و به هوا رفت!
عمه خانم در طی یک پیشنهاد غافلگیر کننده و به تنهایی تصمیم گرفته بود که این آفتابهلگن را جزو جهیزیه آینده بزرگترین نوه خانواده – یعنی من نگون بخت – قرار بدهد! با شنیدن این خبر، هوش از سرم پرید. تمام اهداف زندگیام را کنار گذاشتم و با خودم عهد کردم که هر طور شده همین امشب شر این آفتابهلگن منحوس را از سر خودم و زندگیام پاک کنم!
ماموریت غیر ممکن آغاز شد. خریدار و پولش که حی و حاضر بودند، فقط یک مشکل کوچک میماند و آن هم برداشتن آفتابهلگن از وسط سفره آن هم جلوی چشم تمام فک و فامیل و البته عمه خانم بود که گویی نگهبان بیجیره و مواجب این شی باستانی شده بود!
دفتر و دستکم را برداشتم و خودم را از لای دست و پای سه قلوهای عمو جان که چسب به دست داشتند همهچیز را به همهجا میچسباندند نجات دادم و برای فکر کردن به گوشهای از حیاط که پاتوقم بود پناه بردم. حالا باید راهحلها را یکی پس از دیگری مینوشتم. بالای دفتر، هدف ماموریت را اینچنین نوشتم: «برداشتن آفتابهلگن از وسط سفره بدون اینکه کسی بفهمد و خارج کردن آن از خانه!» حالا راهحلهایی که به ذهنم میرسید را دانه به دانه زیر هم ردیف کردم:
1. گول مالیدن سر سه قلوهای عمو و بیرون آوردن آفتابهلگن از اتاق
به همان سرعتی که آن را نوشتم، خطش زدم! چون در این چند سالی که از خدا عمر گرفتم، کسانی دهن لقتر و آدم فروشتر از سه قلوهای عموجان به چشمم نیامدند! تازه اگر من را لو نمیدادند هم باید تا آخر عمرم به این سه تا وزالدوله باج میدادم! نه نه...بعدی بعدی!
2. صبر کردن تا موقعی که همه به خانههایشان بروند و در یک فرصت مناسب، برداشتن آفتابهلگن!
این هم راهحل خوبی نبود. چون در آن صورت، خریدار میپرید!
3. قطع کردن فیوز برق!
این خیلی خوب بود! فقط باید صبر میکردم تا شب شود، سپس سر بزنگاه به بهانهای از اتاق بیرون میآمدم، فیوز برق را قطع میکردم و در یک چشم بر هم زدن، آفتابه را میبردم!
با خودم بر سر راهحل سوم به توافق رسیدم. حالا باید از دنیای تئوری به میدان عمل قدم میگذاشتم! پس همچون شیری که در علفزار منتظر لحظه شکار مینشیند، باز به جایگاه خودم یعنی زیر کرسی فرو رفتم و در حالی که پوزخندی شرورآمیز بر لب داشتم، به آفتابهلگن زُل زدم!
بالاخره هوا تاریک شد! بعد از شام، وقتی همه در حال تخمه شکستن و دولوپ دولوپ انار خوردن بودند، به بهانه جواب دادن به تلفن از اتاق بیرون آمدم. به سمت جعبه برق خیز برداشتم، نفسم را حبس کردم و در یک حرکت ناگهانی، فیوز را قطع کردم! با این کار، تمام خانه در خاموشی فرو رفت و صدای اهل خانه درآمد! در آن اوضاع شلم شوربا من نیز به دو وارد اتاق شدم، آفتابهلگن را زدم زیر بغلم و حال برو که رفتی!
تمام کوچه را دویدم تا سوار ماشینمان شوم که تازه در میانههای راه یادم آمد ماشین بابا جان داخل حیاط پارک شده است! زیر لب چند فحش آبدار را نثار سازنده این آفتابهلگن کردم و چون وقت تنگ بود، تا محل قرار با خریدار، یک تاکسی دربست گرفتم. سرتان را درد نیاورم! خریدار هم که انگار خدا پس کلهاش زده بود یک دل نه صد دل عاشق آفتابهلگن شد! من هم چون دلم برایش سوخت و دیدم بنده خدا واقعا ذوق کرده است، 50 هزار تومان به او تخفیف دادم!
معامله انجام شد و من به خانه برگشتم! اما اوضاع جالبتر از چیزی شده بود که فکرش را میکردم! وقتی وارد حیاط شدم دیدم عمه خانم مثل گندم شادانه از این طرف به آن طرف میدود! سه قلوهای عمو هم مثل جوجه اردک دنبال عمه خانم راه افتاده بودند و کِر کِر میخندیدند. خانمجان هم بالای پلهها نشسته بود، دستش را جلوی دهانش گرفته بود اما صورتش از شدت خنده سرخ شده بود! عمه خانم مدام میگفت: «مگر به شماها نگفتم که این آفتابهلگن یک چیز معمولی نیست! دیدید؟ دیدید؟ دزد بُرد! حالا فهمیدید من چه میگفتم!؟ محمدرضا – عمو جانم را میگفت – بدو زود باش زنگ بزن به پلیس!» عمو جان هم که انگار خدا این ماجرا را در دامنش گذاشته بود، مدام به عمه خانم میگفت: «گلنسا! آخر زنگ بزنم به پلیس چه بگویم؟! بگویم سلام حضرت آقا، دزد آمد و از میان این همه آدم بزرگ، این همه وسیله و حتی آن فرش دستباف قدیمی، عدل آمده و آفتابهلگنی که تو دوستش داشتی را برده است؟! به ما میخندند، صد سال سیاه هم که بگذرد من زنگ بزن نیستم!»
در آن میان، من خیلی ریز و یواشکی، رفتم کنار خانمجانم و شانه به شانهاش نشستم. داشتم با خودم فکر میکردم که به این دردانه عزیزتر از جانم بگویم که چه عملیات غیر ممکنی را انجام دادهام یا نه که ناگهان زیر گوشم گفت: «آفتابهلگن که رفت و همه از دستش خلاص شدیم، فقط این وسط، سه قلوها سوییچ ماشین پدرت را با چسب داخل آفتابه چسبانده بودند!» با شنیدن این حرف و درک عمق فاجعه، اندکی سرخ، سفید و سپس بنفش شدم. در نهایت دستم را بیخ گلوی وجدانم گذاشتم و لام تا کام حرف نزدم تا امروز!
خانم جان، بابا جان و فک و فامیل عزیز، بدین وسیله و از این تریبون اعلام میکنم که مجرم اصلی آشوب آن شب چله من بودم. حالا بگذریم از اینکه همه به جز عمه خانم با شنیدن آن ماجرا قند در دلشان آب شد ولی چون دیگر نمیتوانستم وجدانم را ساکت کنم، لب به اعتراف گشودم. ناگفته نماند که تا قِران آخر آن 450 هزار تومان را هم به اسم خاندان بهاری به حساب یک موسسه خیریه واریز کردم. باشد که از این آفتابه لگن منفور، ثوابی هم عاید جمیع فک و فامیل ما شود.
والسلام!