روز امتحان پایان ترم اول که بیدار شدم، بدنم درد میکرد. از فردای آن روز بارانی که دنبال آیدا رفته بودم توی کافی شاپ، هر روز انتظار این را میکشیدم که میان من و آیدا یک اتفاق جدید بیفتد که بهم رسیدنمان را زودتر رقم بزند. این انتظار، این انتظار دراز و کش دار هر روز بیشتر از دیروز در من احساس رخوت ایجاد کرده بود. رخوت این انتظار به قدری تنم را سنگین کرده بود که نمیتوانستم از رخت خواب بلند شوم. آن شب، بعد از آنکه از کافه برگشتیم فکر کردم کار تمام است. بدون هیچ زحمتی کلید صمیمیت با آیدا را زده ام و حالا فقط مانده که وازد دنیای او شوم؛ در حالی که از آن روز به بعد، تعداد زیادی از بچه های مدرسه با من صمیمی شده بودند و من تبدیل به معلم مورد علاقه آنها شده بودم اما آیدا بیشتر از همه از من فاصله گرفته بود و این میان هیچ کاری از دست من برنمی آمد.
حدس میزدم با خودش فکر میکند که من جاسوس مدرسه ام یا این حجم از محبت و توجه ام برایش احساس ناامنی به وجود آورده بود که سعی میکرد از من فاصله بگیرد. گویی ارتباط با من او را از نقطه امنش خارج میکرد و او ترجیح میداد زیاد به من نزدیک نشود تا دردسری برایش درست نشود.
هرطور که بود خودم را از تخت کندم و رفتم جلوی روشویی. موهایم بهم ریخته بود و حلقه تاپم افتاده بود روی بازویم. انگار چروک های دور چشمم از دیشب تا حالا دو رج جلوتر رفته بودند. کمی به چشم های خودم در آینه خیره شدم و بعد بغضم ترکید. هرقدر به صورتم آب میزدم اشک هایم بیشتر شدت میگرفت. به هق هق افتاده بودم. از دستشویی بیرون آمدم و خودم را انداختم روی مبل.
امید از در اتاق بیرون آمد و با چشم های نیمه باز و ابروهای در هم کشیده آمد به سمتم. جلوی پایم روی زانوهایش نشست:«چی شده آتنا؟»
«اشتباه کردم امید، اشتباه کردم...»
گریه امانم نمیداد که جملات بعدی را بگویم. امید حیران و پریشان راه میرفت، مینشست، بلند میشد و میپرسید«چیو اشتباه کردی؟»
«آیدا بدون من خوشبخت بودم نباید میدیدمش.»
«آتی جان بچه اته پاره تنته مگه میشد نیای سراغش...»
«امید من دیگه نمیدونم چیکار کنم. دوسم نداره. باهام حرف نمیزنه. همه بچه ها منو دوست دارن جز آیدا»
روی مبل،کنارم نشست. دست هایش را توی هم قلاب کرد و به زانویش تکیه داد.«عزیز من این چه حرفیه میزنی. اون فقط ترسیده. هزارتا راه هست که تو بهش نزدیک شی.»
«من از پسش برنمیام امید.»
صورتش را آورد جلوی صورتم و به چشم هایم زل زد. موهایم را از توی صورتم کنار زد:«آتنا تو نه تنها فوق العاده ترین زنی هستی که تو زندگیم دیدم، بلکه فوق العاده ترین آدمی هستی که دیدم.»
داشتم هق هق میکردم. توی چشم هایش نگاه کردم «ما داریم از حقیقت صحبت میکنیم امید»
«عزیز من حقیقت همینیه که دارم بهت میگم. بخدا من روز اولی که به تو گفتم باهم باشیم فکر نمیکردم رابطه مون یک ماهم طول بکشه»
زل زدم به چشم هایش. حرف آدم ها را از چشم هایشان بهتر میفهمم تا از لب هایشان. ادامه داد «هر کی ده دقیقه با تو حرف بزنه نمیتونه ازت دل بکنه. من روز اول فقط فکر میکردم...»
«فکر میکردی چی؟»
«هیچی ولش کن الان جاش نیست ولی تو خوبی. خیلی خوب. اونقدر خوب که من تاحالا شبیهت ندیدم.»
بعد هم دستش را گذاشت روی زانوهایش و بلند شد. دستش را دراز کرد به سمتم«پاشو. پاشو دوش بگیر مدرسه دیر میشه»
آن روز توی مدرسه همه، از دم در تا دفتر معلم ها، فهمیدند که حال من خراب است. هرکس حالم را میپرسید جواب سر بالا میدادم تا کسی پیگیر نشود. رفتم داخل سالن ورزش تا وسایل امتحان را بیاورم بچینم. 3 تا توپ بسکتبال را باهم از توی کمد برداشتم و بعد داخل دستم هایم، از ناحیه آرنج احساس سوزش کردم. توپ ها را توی حیاط رها کردم و آستین هایم را بالا زدم. دیدم که دستانم با مساحتی بیشتر از همیشه کهیر زده اند.
مستخدم مدرسه را صدا زدم و از او خواهش کردم که برایم وسایل را جا به جا کند. با آستین های بالا زده و دستانی که از بدنم فاصله داده بودم و راست نگه شان داشته بودم تا به جایی نخورند از دو تا کلاس اول امتحان آمادگی جسمانی گرفتم. گفتم امتحان والیبال و بسکتبال را میگذاریم برای پایان سال. همه بچه ها بلا استثنا پرسیده بودند که دست هایم چرا اینطور شده و من هم گفته بودم که خودم هم نمیدانم. ولی میدانستم. از نوجوانی هر بار دچار اضطراب شدید میشدم دست هایم کهیر میزد اما به آن طفل معصوم ها چه دخلی داشت که من اضطراب دارم.
آخر وقت رفتم سر کلاسی که آیدا دانش آموز آن بود. با همان آستین های بالا زده و حال نزار بهشان گفتم که بروند توی حیات و شروع کنند خودشان را گرم کنند. آیدا نشسته بود سرجایش و چشم دوخته بود به دست های من. از جایش بلند نمیشد که همراه بچه ها برود توی حیاط. کلاس تقریبا داشت خالی میشد که از جایش بلند شد. قدم هایی که بین میز و صندلی نمیکت برمیداشت تا از آن خارج شود اندازه قدم های یک مورچه بود. بقیه هم کلاسی هایش را دانه دانه از نظر میگذراند و به آنها راه میداد تا از جلوی نیمکتش رد شوند و بعد خودش بیرون بیاید. نفر آخر که از کلاس بیرون رفت آمد به سمت من. خم شد روی دست هایم و چشم هایش را ریز کرد. پایین مقنعه اش را با دست به سینه اش فشرده بود تا ول نشود و به دست های من برخورد کند.«کهیر زدین خانوم؟»
قلبم داشت از جا کنده میشد. میخواستم از فرط هیجان گریه کنم«آره عزیزم.»
برگشت و از توی کیفش دو تا تیوپ کرم بیرون آورد و یکی از آنها را گذاشت زیر بغلش و دیگری را زد به کف دستش و همانطور که به سمتم می آمد دست هایش را مالید بهم. «منم کهیر میزنم. خیلی زیاد. به خصوص موقع امتحانا. این کرمه زودی خوبتون میکنه.»
خیره شده بودم به حرکاتش و منتظر بودم برسد نزدیک من.
«ببخشید خانوم باید با دست تمیز اینو بزنید.»
زبانم بند آمده بود فقط هاج و واج به لب هایش نگاه میکردم. ادامه داد«من با این ژله دستمو تمیز کردم. اجازه هست براتون بزنم؟»
احساس کردم که قلبم دارد ذوب میشود. دهانم خشک شده بود. «ممنونم دخترم»
من همه بچه ها را دخترم صدا میزدم ولی دلم میخواست وقتی به آیدا بگویم دخترم که بداند مادرش هستم اما در آن لحظه که فهمیدم کهیر را از من به ارث برده، دلم میخواست بلند به همه جهان بگویم این هم سند اثبات مادری من. آیدا دختر من است.
همانطور که داشت با انگشت های لطیفش کرم را با آهنگی ملایم روی دست هایم میمالید پرسید«استرس یا فشار عصبی دارین خانوم؟»
«یه مقدار...»
«منم هر وقت اضطراب دارم کهیر میزنم.»
«تو چرا اضطراب داری؟»
پوزخند زد«شما هم ازونایی هستین که فکر میکنید ما چون سنمون کمه غم و غصه نداریم؟»
بازویش رو گرفتم و صورتش را با دست دیگرم نوازش کردم«شما از ماها بیشتر غم و غصه دارید، فقط خواستم بدونم چرا...»
توی چشم هایم نگاه کرد و لبخند زد«چراهاش زیاده خانم.» و در کرم را بست« این کرم مال شما. من خونه از این دارم.»
«نه میرم میخرم عزیزم. اسمش چیه؟»
«خانم این تو ایران نیست. بابام هر دفعه از ارمنستان برام میاره.»
فهمیدم احمدرضا شغل بساز و بفروشی اش را در سطج بین الملل توسعه داده. آیدا خیلی اصرار کرد که کرم ارمنی احمدرضا را از او بگیرم اما من دلم نمیخواست فردا که حقیقت روشن شد، حتی زیر بار دین یک تیوپ کرمی باشم که احمدرضا خریده.
آن روز با دست کهیر زده از 90 تا دانش آموز امتحان گرفتم و به همه آنها هم 20 دادم. وقتی برگشتم خانه، مطمئن بودم که امروز امید یک برنامه شادی آور برایم تدارک دیده. به محض ورود به خانه دنبال آثار این برنامه گشتم. روی یخچال یک کاغذ گذاشته بود«آتی جونم فالوده بستنی برات گرفتم گذاشتم تو فریزر.»
رفتم دست و صورتم را بشورم که دیدم هیچ اثری از کهیرها نیست و کاملا محو شده اند. دست های شفابخش دخترم باید مرا از مرگ هم نجات میداد، کهیر که جای خودش را داشت. همانطور که مانتو تنم بود فالوده و بستنی را از فریزر در آوردم و بعد یک قاشق از توی جاظرفی برداشتم و روی مبل ولو شدم. مبایلم را از توی جیبم در آوردم. طبق معمول خاموش شده بود. بدنم را کشیدم تا دستم به سیم شارژ بغل مبل برسد. مبایل را زدم به شارژ و عضلاتم را رها کردم. برگشتم سرجایم و تلویزیون را روشن کردم.
موبایلم که روشن شد، چند بار ویبره رفت. از خوردن فالوده و بستنی کیفور شده بودم و توجهی نکردم. یادم افتاد یکی از همسایه ها پول تعمیر پارکینگ را نریخته و قرار است از من شماره شبا بگیرد. موبایل را برداشتم. یک شماره ناشناس در وایبر 4 تا پیام داده بود. پیام ها را باز کردم:
«سلام خانم. من آیدام، شمس آبادی »
«شمارتونو اون روز تو کافه دادین بهم»
«گفتم عکس چهارتا کرممو بفرستم بدونید واقعا به اندازه کافی ازشون دارم. بعضی وقتا همینجوری که پلمپن منقضی میشن. بذارید یکیشو براتون بفرستم»
و آخرین پیام یک عکس بود که نورش کم بود ولی 4 تا از همان کرم ها، روی یک میز تحریر سفید در آن نمایان بودند. آیدا همچنان آنلاین بود. جواب دادم:
«سلام عزیزم. ممنونم که به یادمی ولی من کهیرام خوب شد»
و همان لحظه پیامم را دید و پاسخ داد«خانم توروخدا تعارف نکنید دیگه. اگر میشه آدرستونو بگید. البته اگر مشکلی ندارید»
با خودم گفتم شاید هرچقدر کمتر با او تعارف کنم، بیشتر با من احساس صمیمیت و نزدیکی کند. گور پدر احمدرضا و افکار سرزنش کننده اش. آدرس را برایش ارسال کردم و نیم ساعت بعد زنگ خانه به صدا درآمد.
از پشت آیفون چهره آیدا را دیدم. قلبم دوباره به تپش افتاد. کلید را برداشتم و بدون روسری از پله ها پایین رفتم. آیدا هنوز گوشش را گرفته بود دم آیفون و منتظر شنیدن پاسخ از آن ناحیه بود که در ساختمان را باز کردم.
«عه خانوم اینجایین؟ سلام.»
«سلام عزیزم. ممنونم خیلی زحمت کشیدی»
«شماچرا زحمت کشیدید؟ براتون میاوردم بالا»
فهمیدم احمدرضا یک دختر بیش از اندازه مبادی آداب و در یک کلام تعارفی بار آورده که با خودش فکر کرده بود اگر این بسته را میفرستاد دست آژانس به من بی احترامی میشد. اصرارش کردم بیاید بالا خانه ما. فکر کرد تعارف میکنم و قبول نکرد. گفتم چند لحظه منتظر باشد تا برگردم. رفتم از داخل خانه کمی فالوده بستنی و پول برداشتم. آمدم به هزار زحمت و مقابله با تعارف های آیدا پول آژانس را حساب کردم. آیدا را در آغوش کشیدم، نشاندمش داخل ماشین و کاسه بستنی را به دستش دادم. در ماشین آژانس را بستم و ماشین رفت.
بلافاصله سعی کردم به یاد بیاورم که امروز چندم ماه است. 28 آذر ماه 1394، این تاریخ باید در تقویم من ثبت میشد. اولین باری بود که به دخترم بستنی داده بودم و بعد در آغوش کشیده بودمش.