هر سال، سیزده بدر، همه باهم خانوادگی میرفتیم باغ مهرشهر که یادگار بابای بهجت خانم بود. از یک روز قبل میرفتیم خانه باغ را گرم میکردیم. شب، دسته جمعی، کنار هم میخوابیدیم و تا صبح با دخترخاله هایم حرف میزدیم و میخندیدیم. آنقدر میخندیدیم که یک بزرگتر پیدا شود، در اتاقمان را بزند و به ما تذکر دهد که بقیه خواب هستند و دارد صبح میشود و ما هم باید مسخره بازی را تمام کنیم و بخوابیم. و ما آنقدر نمیخوابیدیم تا روشنی هوا را ببینیم و بعد یکی از بینمان پیدا میشد که بگوید: «خاله بهجت هشت صبح میاد متکارو از زیر سرمون میکشه. بخوابید.»
آن سال اولین سیزده بدری بود که من و یکی دیگر از دختر خاله هایم دانشگاه قبول شده بودیم و بقیه هنوز دبیرستانی بودند. همه دخترخاله هایم متوجه شده بودند که من یک تغییر بزرگ کردم. همه چیز مثل سال های قبل بود. میخندیدیم، بازی میکردیم، دلمان خوش بود اما همه هم سن و سال ها میفهمیدند که آتنا بی قرار است و وقتی علت را جویا میشدند، میگفتم: «آخه 13 افتاده پنجشنبه، جمعه خیلی ترافیک میشه. منم 15ام میان ترم دارم.»
و همه باهم به استادی که 15 ام میان ترم گذاشته بود فحش میدادیم؛ در حالیکه چنین استادی اصلا وجود خارجی نداشت. وقتی این حرف ها را میزدم محسن، برادرم، فقط نگاهم میکرد و لبخند معنادار میزد. بعد هم چشم هایش را از من برمیداشت و به بازی کردن با پسرش مشغول میشد.
سیزده بدر آن سال، بعد از نهار درحالیکه همه روی مبل ها و پشتی ها لم داده بودند و منتظر بودند که چای دم بکشد، محسن صدایم کرد که بروم توی باغ کمکش کنم سیخ ها را بشوییم. محسن باقی مانده مرغ ها را از روی سیخ جداها می کرد، من سیخ ها را کف میزدم و بعد او آب میکشید.
«من فردا صبح بعد نماز میبرمت ترمینال. دیگه ترافیکم نیست.»
با شنیدن این حرف میخواستم از خوشحالی بال در بیاورم که مچم را گرفت و گفت: «فقط جون داداش محسن، گفتم جون داداش محسن، راستشو بگو.»
نفسم در سینه حبس شد و دلم پیچید. به زور انتهای لب هایم را بالا کشیدم: «چیو راست بگم؟!»
«بخاطر امتحان انقدر ذوق زده و بی قراری بری اصفهان؟»
«من ذوق زده و بی قرار نیستم. استرس دارم.»
نگاهم کرد و خندید. گویی خواست چیزی بگوید اما پشیمان شد. «باشه آبجی. دستت درد نکنه. برو تو، وسایلتم جمع کن صبح بریم.»
محسن خودش این کاره بود. وقتی فوق لیسانس میگرفت با همسرش لاله توی دانشگاه آشنا شده بود و دقیقا هر دو سالی که محسن برای فوق لیسانس میرفت دانشگاه، تمام ایام عید را بی قرار بود. از اینکه محسن یک بوهایی برده باشد ترسیده بودم. رفتم از خاله ام اجازه گرفتم که مثلا به تلفن خوابگاه زنگ بزنم و بپرسم فردا ساعت چند در خوابگاه را باز میکنند.
شماره احمدرضا را گرفتم و با زبان رمزی به او گفتم که فردا حدود ساعت 6 میروم ترمینال. گفت او هم ساعت 6 ترمینال تهران است. هرطور بلد بودم با زبان رمزی مخالفت کردم. نمیتوانستم بگویم اگر نصف شب از اصفهان راه بیفتی خطرناک است، ممکن است خوابت ببرد ولی هی میگفتم: «نه من دارم با اتوبوس میام.» بعد از این که این جمله را برای بار دوم شنید صدایش را کمی بالا برد: «گفتم نه! آتنا.» ساکت شدم. ادامه داد«همون جایی که همیشه وامیستم. محسن که رفت بیا بیرون. موبایلتم روشن کن.»
آن شب، بعد از آن که سیزده بدر شد تا صبح با دخترها گفتیم و خندیدیم و وقتی آنها خوابشان برد، من لباسهایم را پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون. محسن لباس پوشیده و سوییچ به دست، روی مبل بالاسر 10 11 تا مردی که خوابیده بودند و صدای خروپفشان هفت آسمان را برداشته بود، نشسته بود. صدای در اتاق را که شنید از جایش بلند شد و رفتیم نشستیم توی ماشین.
من و محسن هر موقع کنار هم قرار میگرفتیم، به خصوص اگر تنها بودیم و کسی نبود برای حرف زدن وقت کم می آوردیم اما من ساکت بودم و هیچ چیز نمیگفتم. بعد از چند دقیقه محسن سر صحبت را باز کرد و البته بهتر بگویم متکلم وحده شد و درباره عشق و عاشقی حرف زد. البته هیچکدام از حرف هایش بدرد من نمیخورد چراکه او کلا قضیه را اشتباه متوجه شده بود. فکر میکرد من گرفتار عشق یک جوانک 19، 20 ساله پاپتی شدم که قرار است 4، 5 سال دیگر هم او تغییر کند و هم من. من هم جوابی نمیدادم و فقط با تکان دادن سر، حرف هایش را تایید میکردم.
محسن دم ترمینال مرا پیاده کرد و برخلاف همیشه سریع راه نیفتاد که برود. تا وقتی در ناحیه دید من بود هنوز حرکت نکرده بود و احتمالا داشت نگاهم میکرد. موبایلم را درآوردم و به احمدرضا زنگ زدم.
«الو احمد، سلام.»
«سلام عزیزم، ماشین محسنو دیدم رفت. بیا.»
رفتم به سمت در و احمدرضا را از دور دیدم که به ماشین قرمزش تکیه داده بود و باد موهای جوگندمی اش را تکان میداد. پیراهن سفید و کت و شلوار طوسی ای را پوشیده بود که من عاشقش بودم. به چند قدمی اش که رسیدم بوی عطرش را احساس کردم و انگاری یک آن قلبم از سینه ام پایین افتاد. دلم برای در آغوش کشیدنش پر کشید. صدایش زدم: «احمدرضا.»
سرش را برگرداند. طبق معمول برای یک روز مهم، صورتش را کامل تراشیده بود. چهرهاش به قدری شاداب و ذوق زده بود که آدم باورش نمیشد که این آدم نصف شب، 6، 7 ساعت بدون وقفه پشت فرمان نشسته باشد. ساک را از دستم گرفت و گذاشت توی ماشین. کتش را در آورد و بوی عطرش به یکباره چند برابر قبل پیچید توی بینی ام. در ماشین را برایم باز کرد و خودش هم نشست پشت فرمان.
«مردم از دوریت آتنا. فقط بریم برسیم یه دل سیر نگاهت کنم، بغلت کنم...» برگشتم توی چشم هایش نگاه کردم و سعی کردم خنده ام را کنترل کنم. سرش را تکان داد: «ای آتیش پاره. بریم که تعطیلات بهت ساخته.»
زد توی دنده یک و به سمت اصفهان به راه افتاد. بعد از چند دقیقه، دستش را برد پشت صندلی و بطری دوغ و گوشفیلی را که توی یک ظرف پلاستیکی دردار بود بیرون آورد. در این مدت بیش از هرچیزی دلم برای احمدرضا تنگ شده بود و بعد از او برای دوغ و گوشفیل. از جایم پریدم و به نشانه تشکر صورتش را بوسیدم و او مثل همیشه معترض شد که توی خیابان این کارها را نکنم. میگفت جای این کارها توی خانه است.
«حالا کو تا من دوباره بیام خونه تو.»
«بابا یعنی چی؟! آخر هفته اس دیگه. الان مامان بابای همکلاسی تو مسافرتن تو باید بری پیشش.»
«احمد فردای سیزده بدر کی مسافرته؟! نمیشه بخدا محسن یه بوایی برده.»
«چه بویی برده محسن؟ چیکارس این داداش کون نشورت؟ مگه تو بابا نداری که محسن همش پیگیر توعه؟»
دو دفعه آخری که آمده بودم تهران سر محسن با احمدرضا دعوایم شده بود. احمد میگفت که من بزرگ شدم و باید پای محسن را از احساسات و تصمیماتم ببرم. من اما 18 سال تمام یک پشتیبان و یک رفیق واقعی داشتم و آن هم محسن بود. طاقتش را نداشتم کسی از محسن بدگویی کند. احمدرضا که این حرف ها را میزد، بق میکردم و توی خودم جمع میشدم.
«آتنا با شمام.»
نمیدانم احمدرضا توقع داشت اینجور وقت ها چه جوابی از من بشنود اما من همیشه سکوت میکردم. بلد نبودم با او بحث و دعوا کنم. میدانستم مخالفت و کشمکش با او قطعا عاقبت خوشی ندارد. فقط وقتی دهانم را باز میکردم که مطمئن بودم آتش خشمش فروکش کرده و بابت بداخلاقی هایش عذرخواهی میکند.
«عزیز من، من فقط میگم به کسی میدون نده تو زندگیت دخالت کنه. من خواهرم تا دم در خونه ام میاد. راهش نمیدم تو ولی جرئت نداره بپرسه چرا.»
«احمد کی جرئت داره از تو بپرسه چرا کلا؟»
به یکباره سرش را برگرداند به سمتم و به من خیره شد. من نگاهش نمیکردم اما سنگینی نگاهش به قدری بود که میدانستم چه میزان از خشم و عصبانیت در چشم هایش موج میزند.
دوتا دستش را زد روی فرمان و نفس عمیقی کشید: «ای بابا ولش کن. بخور اینارو ضعف نکنی.»
دوغ داخل بطری روی پایم، تکان میخورد و گوشفیل ها به کف ظرف چسبیده بودند و هیچ چاله چوله ای تکانشان نمیداد. چند دقیقه بود که محتویات بطری با آهنگ خاصی این طرف و آن طرف میشدند و ظرف گوشفیل ها روی مانتویم میلرزید اما من رقبت نمیکردم وضعیتشان را تغییر دهم.
«آتنا جان غلط کردم. دوغ و گوشفیلتو بخور عزیز دلم.»
ظرف گوشفیل ها را از روی پایم برداشت و درش را باز کرد. یک عدد گوش فیل برداشت گرفت سمت دهانم.
«میبرمت خوابگاه. به مامان بهجت و خان داداش زنگ بزن بگو رسیدی بعد بیا میریم خونه، شبم میذارمت خوابگاه نوکرتم هستم.»
خواستم گوشفیل را از دستش بگیرم، دستش را عقب کشید.«نه. اونجوری نه! اینجوری!»
گوشفیل را از دست احمدرضا خوردم. بطری دوغ را از میان پاهایم برداشت و همانطور که با پاهایش فرمان را هدایت میکرد، با دو دستش دوغ را برایم باز کرد و گذاشت درون جالیوانی بین دو صندلی.
«من بدون تو میمیرم. تورو دوست دارم. داداشتم دوست دارم. بیای خونه دوسِت دارم. نیای دوسِت دارم. هر وقت دلت خواست، راحت بودی بیا عزیزم.»
آن روز به محض رسیدن، رفتیم خوابگاه و من زنگ زدم به مامان بهجت. برایش گفتم که همکلاسیم سر صبح به خوابگاه زنگ زده و گفته که او نیز بخاطر میان ترم شنبه، زودتر از پدر و مادرش برگشته و امشب تنهاست. بهجت خانم بار دیگر تاکید موکد کرد که بابا طاهر نباید بفهمد و من هم تا تنور داغ بود چسباندم و گفتم که حواسش باشد که محسن هم بویی نبرد. گفتم بخشی از مسئولیت اصفهان آمدن من گردن محسن است و نمیگذارد چیزی را از باباطاهر پنهان کنیم که بعدا گریبان گیرش شود. بیچاره بهجت خانم که چقدر ساده بود و بعد از شنیدن این حرف من کلی از هوش و سیاستم تعریف کرد.
رفتم داخل اتاقمان که جز من هیچ کس به آن برنگشته بود. با موبایلم به احمدرضا زنگ زدم و به او این خبر خوش را دادم که امشب میتوانم خانه اش بمانم.به نیم ساعت نکشید که رسید جلوی در خوابگاه. تمام راه کبکش خروس میخواند و برای این یک روزی که باهم بودیم برنامه میریخت. گفت که شنبه دنبال کار و بار نمیرود که تا ساعت 6 بعد از ظهر پیش هم باشیم و رفع دلتنگی شود.
وقتی رسیدیم خانه، به محض اینکه کیلد را توی قفل در چرخاند، بوی عود خورد توی صورتم. راضیه خانم، خانه احمدرضا را مثل دسته گل تمیز کرده بود. یک دسته گل رز توی گلدان وسط میز غذاخوری بود و روی اپن آشپزخانه، به اندازه یک کوه گوجه سبز و توت فرنگی، داخل دو تا ظرف پیرکس چیده شده بود. سنگ دستشویی و وان حمام برق میزد و خلاصه خانه از لحاظ تمیزی و آمادگی برای آمدن کسی که مدتی طولانی حضور نداشته، هیچ کم نداشت.
احمدرضا همینطور که پشت هم با توت فرنگی دهانش را پر میکرد گفت: «دیگه عید، غذای مامان پز زیاد خوردی، وسیله گرفتم امروز باهم پیتزا درست کنیم.»
آویزان شدم به گردنش و از خوشحالی بالا و پایین پریدم. نفس هایش میخورد توی صورتم. دهانش بوی توت فرنگی میداد. صورتم را محکم بوسید. «فقط زود چون خیلی گشنمه.»
«پیتزا زود درست نمیشه که. تازه من دیشب نخوابیدم الان کندم.»
«آخ! گفتی خواب آتی! بخدا تو این دو سه هفته ای که نبودی یک شب نبود که یه دل سیر بخوابم.»
راست و دروغش را نمیدانستم اما میدانستم که احمد، وقتی من کنارش بودم خوب میخوابید. آن روز هم پیتزا نخورده خوابش برد. آنقدر سنگین خوابیده بود که وزن دست هایش را چندبرابر همیشه رو تنم احساس میکردم و از فشاری که روی بدنم بود خوابم نمیبرد.
هر وقت میامدم خانه احمدرضا این داستان تکرار میشد. او هفت پادشاه را خواب میدید و من تا صبح چشم روی هم نمیگذاشتم. خوابم نمیبرد؛ از ترس، از اضطراب، از حالت تهوع ناشی از معده دردی که سنگینی بدن احمدرضا روی شکمم، به من میداد. تا صبح مثل مرغ پرکنده مینشستم و دوباره دراز میکشیدم و غلت میخوردم تا نزدیک های روشنی هوا که احساس خستگی و غربت بر من موستولی میشد. میخزیدم نزدیک احمدرضا و یک جای کوچک گرم پیدا میکردم و بعد برای چند ساعت عمیق میخوابیدم.
نصف شب ها به خودم قول میدادم که دیگر حتی یک شب هم خانه احمدرضا نیایم و صبح ها، همان چند ساعت خواب شیرین هنگام روشنی هوا و صبحانه مفصل بعد از خواب و قربان صدقه های احمدرضا مرا از این تصمیم منصرف میکرد. آخر هفته، دوباره تنهایی هم کلاسیم را برای بهجت خانم بهانه میکردم و میامدم خانه احمدرضا.