reyhane.ghanbarlou
reyhane.ghanbarlou
خواندن ۹ دقیقه·۵ سال پیش

بخاطر خودم/ داستان قرنطینه، بخش سیزدهم

تازه از مدرسه برگشته بودم و داشتم صورتم را میشستم که صدای زنگ آیفون آمد. همچنان مقداری کف روی صورتم بود و اعتنایی نکردم. وقتی از دستشویی بیرون آمدم صدای زنگ تکرار نشد. حدس زدم دوره گردی زنگ زده و بعد پشیمان شده یا شاید کسی زنگ را اشتباهی زده و رفته. داشتم میرفتم توی اتاق خواب که لباس هایم را عوض کنم، احساس کردم کسی به در خانه ضربه میزند. به سمت در رفتم و از چشمی نگاه کردم. مردی بود با موهای سفید که پشتش به در خانه بود. پشت در پنهان شدم و لای در را باز کردم«بفرمایید.»

«خانم دهقانی میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم؟»

صدایش برایم کمی آشنا بود، گفتم یقین یکی از همسایه هاست و میخواهد راجع به حساب و کتاب بنایی پارکینگ سوال کند. در را باز کردم و اول کفش هایی را دیدم که مشخص بود از واکس خوردنشان چند دقیقه بیشتر نگذشته و بعد یک سرآستین سفید و بی نهایت تمیز دیدم که روی یک ساعت بند چرمی را پوشانده بود.

انتظار دیدنش را داشتم اما نه به این زودی. همان صورت، همان چشم ها، فقط کمی پر چین و چروک­تر. همان موهای مواج فقط مقداری کم پشت تر و سفیدتر؛ اما همانی بود که صدایم میکرد«آتی! پیس پیسو»

«سلام. میتونم بیام داخل؟» و یک قدم جلو آمد.

ماتم برده بود. زبانم توی دهانم به قدری سنگین شده بود که حتی نمیتوانستم لب هایم را تر کنم. فقط دستم را بردم سمت جا کلیدی، کلید را برداشتم و بعد با دست های لرزان در خانه را بستم.

سرتاپایم را نگاه کرد و پوزخند زد«هنوز میترسی... هنوز از من میترسی»

حنجره ام داشت پیچ و تاب میخورد«نه!»

«باید حرف بزنیم. اگر خونه شما نمیشه، لطفا تو ماشین من.»

مقنعه ام را از دور گردنم روی سرم انداختم و با همان دمپایی های روفرشی با احمدرضا سوار آسانسور شدم. در آن 20 ثانیه ای که توی آسانسور بودیم، همه 20 سال گذشته زندگیم از جلوی چشمانم رد شد. احساس میکردم به اندازه همان 20 سال هم زمان گذشت و من پیر شدم.

وقتی رسیدیم جلوی در، احمدرضا سوییچ را فشار داد و چراغ های یک ماشین بزرگ سفیدرنگ شروع کرد به چشمک زدن. همان ماشینی که من چندماه پیش در تهران، در نمایشگاه ماشین خیابان ولیعصر دیده بودم و عاشقش شده بودم ولی آنقدر گران بود که در خواب هم نمیدیدم که یک روز سوارش شوم. به محض اینکه نشستم توی ماشین، سعی کردم چند نفس عمیق بکشم. احمدرضا نشست داخل ماشین و چند لحظه به من نگاه کرد. بعد دستش را برد و از صندلی عقب یک بطری آب آورد و جلوی من گرفت«فکر نمیکردم انقدر غافلگیر بشی.»

در بطری آب را باز کردم«زنگ خونرو زدین باز نکردم ولی جلوی در واحد دیدمتون. نباید غافلگیر میشدم؟»

سرم پایین بود اما میفهمیدم که دارد خیره خیره نگاهم میکند«یعنی واقعا فکر میکردی اگر با اسم و رسم واقعیت بیای معلم آیدا شی و باهاش تو دلی شی و ازش کرم ضدکهیر ارمنی بگیری و ببری و بیاری و...»چند لحظه مکث کرد و ادامه داد« واقعا فکر میکردی من نمیفهمم؟»

پوزخند زدم و یک قلپ آب نوشیدم.

«همچنان ساده ای آتنا خانم. یعنی فکر میکردی من میذارم هر کثافتی از داستان زندگی من تو سرته، هرجور دلت میخواد به خورد بچه ام بدی؟»

بطری را دوباره سمت دهانم بردم.

«بچه ای که با خون دل بزرگش کردم؟»

آب را قورت دادم و سرم را برگرداندم به سمتش و توی چشم هاش زل زدم.

پوزخندی زد و به یکباره انگاری سلول به سلول صورتش دوباره از تنفر ساخته شد«نه خانم! کور خوندی. خودم بهش گفتم که در ازای یه لونه موش تو پایین شهر تهران و چندر غاز حساب بانکی، بچه شیرخوارو ول کردی رفتی به امون خدا»

در بطری را بستم و آرامش تمام وجودم را گرفت. احساس کردم انتقام خیلی چیزها را از احمدرضا گرفته ام. انحنای لبخندم ناخودآگاه از این حجم از رضایت بیشتر شد و عمیق تر توی دوتا چشم هاش زل زدم.

بعد از چند ثانیه انگاری تنفر از صورتش پایین ریخته باشد و ترس بخواهد آرام آرام اجزای وجودش را تشکیل دهد، خودش را عقب کشید«چرا لال شدی؟»

«شما ساده ای جناب شمس آبادی. اتفاقا این محتمل ترین سناریویی بود که بهش فکر میکردم.»

«هنوز مث آدمیزاد صحبت نمیکنی. سناریو چیه مگه فیلم سینماییه؟»

«کار منو آسون کردی که بهش گفتی.»

قهقهه کوتاهی زد«واقعا فکر میکنی میتونی باز آیدارو ببینی؟ فکر میکنی حاضره ببینتت؟ جعل سند و مدرک میکنی میری تو مدرسه؟ حالا دو ساعت دیگه مدیر مدرسه زنگ میزنه خبر بیکاریتو میده...»

میان حرفش پریدم و با صدایی که 20 سال بود چنین آرامشی را به خودش ندیده بود گفتم«هنوزم فکر میکنی دور و بریات مثل خودت فکر میکنن یا بالاخره راضی میشه عین تو فکر کنن...»

لب هایش را باز کرد که چیزی بگوید، دستم را بردم نزدیک دهانش«صبر کن احمد. گوش بده ببین چی میگم. دخترت تخم ترکه تو هست ولی من زاییدمش. تو این 4، 5 ماهه فهمیدم آیدا رو هم عین خودم چراهای توی مغزش تشکیل دادن»

خندید و سرش را برگرداند به سمت شیشه ماشین «دوقرون بده آش»

«تا جواب سوالاشو نگیره ولت نمیکنه و متاسفانه همه حقیقت پیش تو نیست.»

«گوشیشو فعلا گرفتم تا عوض کنم. لازم باشه مدرسه ام نمیذارم بیاد. توام جمع کن برو تا به جرم جعل اسناد نگرفتنت. خودتو تو این شهر معطل نکن چیزی در انتظارت نیست.»

«احمد. یک اشتباه رو چند بار تکرار نکن.»

انگشت اشاره اش را بالا آورد. به قدری محکم انگشتانش را بهم فشار میداد که دستش داشت میلرزید«نه آتنا. تو اشتباه نکن. این دفعه نمیذارم برینی تو زندگیم»

آرامش من انگار هیزم آتش خشم احمد بود و این مرا مصمم میکرد که به قصد لجبازی آرام باشم.« آخرین باری که به یه تینیجر زور گفتی، جهنمی نصیبت شد که تمام میان سالیت توش سوختی!»

دستش را پایین انداخت و خندید«نه خانم. اشتباه به عرضتون رسوندن. خانواده ای که من دارم، زنی که من گرفتم، بچه ای که من تربیت کردم، شما و کل خاندانت تو خوابم نمیدید.»

«که البته در کنارش باید هر شب دیدن کابوس برگشتن من رو هم اضافه کنیم.»

دستش را گرفت به فرمان و خودش را به سمت من کشید«ببین آتنا من از برگشتن تو ترسی نداشتم. چون پولدارتر شدم و مطمئنم که اینبارم میتونم راضیت کنم.»

لبم را توی دهانم بردم و دوباره توی چشم هاش زل زدم«ولی اشتباه کردی احمد جون.»

«تو داری اشتباه میکنی آتنا جون. آیدا تا الان فکر میکرد تو مردی، میومد سر قبرت گریه میکرد. حالا که حقیقتو فهمید دیگه سر قبرتم نمیاد»

پوزخند زدم«خوبه هنوز نمردم ولی دوتا قبر دارم.»

« به هر حال آیدا از اول میدونست زن من مادرش نیست، پس کار من سخت نیست ولی کار تو...»

میان حرفش پریدم«کار تو سخته احمدرضا. چون من برای همه چی آماده ام ولی تو شصت سالت شده و هنوز نمیتونی دست از کنترل کردن آدما برداری.»

برگشت به سمت فرمان و قفل ماشین را باز کرد«من حرفام تموم شد. هر وقت نظرت عوض شد زنگ بزن.»

«به ضربه ای که آیدا میخوره فکر کردی احمد؟»

چشمانش را بست«خداحافظ خانم دهقانی»

«میخوای بهش بگی مادرت دوباره با وعده پول ولت کرد فقط به قیمت این که تحت کنترل تو باشه؟»

بلندتر گفت«به سلامت»

«آیدا که بالاخره میفهمید. ما الان میتونیم بهم کمک کنیم که کمترین آسیبو...»

برگشت سمتم و به من خیره شد«نه مثل اینکه قدیما عزت نفست بیشتر بود. امتحانی یدونه خداحافظ گذاشتم تو کاسه ات من و بچه امو این همه سال ول کردی. چطور الان چسبیدی به ماشین؟»

حرفم را خوردم و در ماشین را باز کردم.«خداحافظ.»

در را بستم و به چند ثانیه نکشید که احمدرضا با گازی که به ماشین میلیاردی اش داد خاک کوچه را بلند کرد. وقتی رفتم داخل آسانسور و صورتم را توی آینه دیدم ناخودآگاه دلم خواست که گریه کنم اما یاد آن صحنه ای افتادم که آن غول دو سری که همیشه هزار برابر من بود چقدر کوچک شده بود و داشت از ترس میلرزید. دلم خواست از این احساس پیروزی فریاد بزنم.

رفتم داخل خانه، سوییچ را از روی جاکلیدی برداشتم و این بار بدون اینکه سوار آسانسور شوم، پله ها را دوتا یکی پایین آمد و نشستم توی ماشین. گرد و خاکی که من در خیابان به پا کردم هم دست کمی از گردوخاکی که احمدرضا به پا کرد نداشت. صدای ضبط را بلند کردم، شیشه ها را بالا کشیدم و شروع کردم به فریاد زدن. دردم آمده بود. از داستان زندگی ام، از حقارتی که احمدرضا سعی میکرد به من بچپاند و من نمیخواستم بپذیرم، از سرنوشتی که آقا طاهر و بهجت خانم برایم رقم زده بودند، از اینکه برای همه کس و کارم مرده بودم و تنهای تنها افتاده بودم این گوشه دنیا. دردم آمده بود اما دیگر اشکم در نمی آمد. دلم میخواست فقط فریاد بکشم. شبیه حیوانی که تیر خورده باشد پشت فرمان ناله میکردم و نعره میزدم و در خیابان های شهر میچرخیدم.


داستان
اینجا کسی گمان برده که با نوشتن می‌تواند زنده بماند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید