تازه یک روز بود که از بیمارستان برگشته بودیم. ساعت 7 صبح روی تخت نشسته بودم و به متکای پشت کمرم تکیه داده بودم. داشتم زور میزدم که به بچه شیر بدهم. طفلک فکش دیگر رمق مک زدن نداشت ولی چند قطره شیر بیشتر نصیبش نشده بود. پرستار دیروز موقع شیر دادن گفته بود، نفس عمیق بکشم و به چیزهای خوب فکر کنم اما من هیچ چیز خوبی بنظرم نمی آمد که بخواهم به آن فکر کنم.
احمدرضا از در حمام داخل اتاق بیرون آمد و به بچه نگاه کرد.«شیر میخوره؟»
«ندارم که بخوره.»
حوله اش را از تنش بیرون آورد و شلوار پوشید. رفت جلوی آینه موهایش را شانه زد و چند پیس عطر به گردنش پاشید. زنجیر نقره اش را که به عنوان اولین و آخرین هدیه، عید از تهران برایش خریده بودم از کشو برداشت و انداخت دور گردنش. نمیتوانست قفلش را ببندد. قفلش از همان روز اول گیر داشت. آمد نشست روی تخت کنار من«اینو ببند»
نگاهی به بچه کردم که قطرات آب از روی موها و بدن لخت احمدرضا داشت میریخت روی سرهمی صورتیش. با دست دیگرم احمدرضا را هول دادم«اول پاشو خودتو خشک کن. بچه رو خیس کردی»
بلند شد و دوباره رفت جلوی آینه. خیره شده بودم به حرکاتش«میری خرید؟»
«نخیر»
«پس کجا؟»
«میرم سر کار»
بچه را از بغلم گذاشتم روی تخت.«میری سرکار؟ روز اولی که من با این بچه تو این خونه تنهام؟»
«زنگ زدم راضیه میاد.»
«روز اول باید بری سرکار؟ احمد من تنهام میفهمی؟»
زنجیر را پرت کرد روی میز، بچه از خواب پرید. آمد جلویم ایستاد«آتنا خانم! میفهمی پول از تو آسمون نمیباره؟ نه ماه تموم من نشستم تو خونه. صبح با ذکر احمد من تنهام بیدار شدیم. شب با ذکر احمد من تنهام خوابیدیم. کل این نه ماه یه بالشت نذاشتی زیر سرت کلا رو پای من خوابیدی. الان که به دنیا اومد. ول کن بریم یه لقمه نون دراریم.»
رفت از توی کمد پیراهنش را در آورد.
«دو ماهم روش. نرو»
داشت دکمه های پیراهنش را میبست«برای چی نرم؟»
دکمه ها را نصفه و نیمه ول کرد و آمد پتو را محکم کنار زد و نشست روی تخت«نه صبر کن، من نمیفهمم برای چی نباید برم؟»
«چون من دست تنهام.»
«راضیه جای ده تا مرد تو این خونه کار میکنه. مگه زنای دیگه بچه میزان خدم و حشم میاد براشون؟»
«زنای دیگه خانوادشون پیششونن.»
«شماهم زنگ بزن خانوادت بیان»
دهانم از جمله ای که گفت باز مانده بود. خیره شدم به لب هایش و پلک زدم.
«بد میگم؟ آخه داری باج میگیری از من.»
منتظر بود تا چیزی بگویم اما مغز من توانایی جاری ساختن هیچ جمله ای بر زبانم را نداشت.
«شما تو این خونه دست به سیاه و سفید نمیزنی من میگم باشه اشکال نداره. بچه اتو خودت نمیتونی جمع کنی میگیم باشه راضیه خانم میاد. آتنا متوجه میشی تو دیگه زن این خونه ای؟ متوجه میشی قضیه جدیه؟ بهجت خانمم تو خونه صبح تا شب ور دل آقاطاهر لم میداد؟»
انگاری احمدرضا رفته بود خواستگاری یک آتنای دیگر، با سلام و صلوات برایش حلقه نشان برده بود و بعد از یک عروسی مجلل برده بودش به خانه بخت و من خبر نداشتم. این آتنایی که در واقع یک روز به او تجاوز شده بود و با زور و زندانی شدن برای احمدرضا بچه آورده بود نباید این جمله ها را میشنید.
بغضم شکست و بدون آنکه حالت صورتم تغییر کند، سیل اشکها روی صورتم جاری شد.
از جاییش بلند شد و رفت سمت کمد«بیا دوباره آبغوره گرفت. همین کارارو میکنی شیرت خشک میشه، این طفل معصوم باید جور بچه بازیای تورو بکشه»
از فردای آن روزی که سیر از محسن و آقاطاهر و بهجت خانم کتک خورده بود، دیگر از گل نازک تر به من نگفته بود. باورم نمیشد این احمد باشد که با من اینطور صحبت میکند. با خودم گفتم شاید خسته شده. گفتم اگر با این حرف های درشتی که به من زده از خانه بیرون برود تا شب که برگردد باید حرص بخورم.
صدایش زدم«احمدرضا»
بدون آنکه نگاهم کند از خودش صدایی در آورد که یعنی بله!
«تو که منو بخاطر بچه نمیخواستی. میخواستی؟»
«من خانواده میخوام آتنا.»
آمد نشست سر جایش«بابای من میوه فروش بود یک صدم پول منو نداشت ولی هزار برابر من خوشبخت تر بود. چون زن و بچه اش همیشه خونه منتظرش بودن. چون زن و بچه اش بهش احترام میذاشتن. چون زن و بچش قبولش داشتن. من اینو میخوام. هرچیزی بخواد غیر از اینو تو زندگی من پیش بیاره از سر راهم بر میدارم»
«منظورت چیه؟»
«منظورم اینه که زن قبلی من یک بار گفت احمد بچه دار نمیشی، طلاق میخوام، احضاریه دادگاه برای اون اومد نه من»
«خب؟»
«یعنی ببین تا وقتی این جیب پر پوله و اون بچه که کنار دست تو خوابیده سالمه، ساختن اون زندگی ای که بهت گفتم بدون نیاز به هیچ چیز دیگه ای برای من هیچ کاری نداره»
«منظورت اینه که دیگه نیازی به من نداری؟»
«منظورم اینه که حواستو جمع کن»
احساس کردم یک گلوله آتش از کف پاهایم دارد قل میخورد و گر میگیرد که از دهانم بزند بیرون. حس کردم دیگر تا آخر عمرم نمیتوانم بیشتر از 20 سانت به این جورثومه کثیف، به این آدم جانی و زورگو نزدیک شوم. از من به عنوان دستگاه جوجه کشی استفاده کرده بود و حالا برده میخواست. من، آتنا دهقانی، دختر حاج طاهر دهقانی که هزارنفر از زیر دستش نان میخوردند و در بازار تهران نامدار بود، من آتنا دهقانی که قرار بود اولین خانم مهندس فامیل، آن هم در یکی از بهترین دانشگاه های ایران شوم، چرا در این موقعیت ایستاده بودم؟ چرا باید به این خفت تن میدادم؟
از جایم بلند شدم، بخیه هایم تیر کشید. چشمانم را بستم و دندان هایم را بهم فشار دادم. جلویش ایستادم و انگشت سبابه ام را زدم به شانه اش«ببین تو حواستو جمع کن احمد. من اگه بخوام زندگیتو به آتیش بکشم برام کاری نداره...»
صدایم داشت بالا میرفت. از جایش بلند شد. شانه هایم را گرفت و مرا به سمت بیرون اتاق هدایت کرد و در اتاق را بست«هیچ غلطی نمیتونی بکنی. صداتم بیار پایین بچه خوابه»
ضربات انگشتم را به شانه اش شدید تر کردم«تو تا وقتی بمیری به من بدهکاری عوضی. جوونی منو گرفتی، خانواده منو گرفتی. به من تجاوز کردی...»
«میگم صداتو بیار پایین. فیلم هندی درست نکن. تجاوز چیه؟»
«صد سال سیاه بهت احترام نمیذارم قبولتم ندارم. آدم بچه باز عوضیو کی قبول داره آخه...»
«آتنا حیف که عادت ندارم دست رو ضعیف تر از خودم بلند کنم وگرنه یجوری میزدمت عن بالا بیاری»
«ازت جدا میشم، بچه رو هم با خودم میبرم.»
«آره میری ور دل ننه بابات که چاقو بدست نشستن برسی، سرتو بذارن لب باغچه گوش تا گوش ببرن»
«حالا میبینی»
«نه مثل اینکه تورو دوباره باید بندازم تو این خونه درو روت قفل کنم.»
و رفت توی اتاق، کیف و کتش را برداشت و از خانه بیرون رفت و جدی جدی در را پشت سرش قفل کرد. باورم نمیشد که این همه وقیح باشد. خشمی که درونم بود میخواست پوسته تنم را پاره کند و کل خانه زندگیش را به آتش بکشد. دنبال چیزی بودم که بندازم زمین و بشکنم که صدای گریه بچه آمد.
برگشتم توی اتاق بغلش کردم و رفتم پشت پنجره. پرده را کنار زدم. احمدرضا را دیدم که داشت با ماشین قرمزش از کوچه بیرون میرفت. بچه را تکان میدادم و اشک میریختم. دوستش داشتم. بدنش نرم بود. دست های کوچکش توی سرهمی صورتی اش تکان میخورد. انگشتم را که میگذاشتم کف دستش محکم میگرفت و فشار میداد. وقتی میچسباندمش به صورتم گریه هایش کم میشد و بعد توی آغوشم آرام میشد.
خودش را دوست داشتم ولی پدرش را نه. خودش را دوست داشتم اما زمانی که به زندگی ام آمده بود را نه. توی صورتش نگاه کردم و هنوز نمیدانستم چه اسمی به این صورت می آید. صورتش هنوز باد و بق نوزادی داشت اما احساس میکردم بیشتر شبیه من بشود تا احمدرضا. از موهای مشکیش که سرش را کاملا سیاه کرده بود حدس میزدم.
ظاهرش احتمالا شبیه من میشد اما دلم نمیخواست هیچ لحظه ای در زندگیش شبیه زندگی من باشد. دلم میخواست خوشبخت باشد ولی بعد از شنیدن داستان من و پدرش، بعد از دیدن این همه اختلاف سنی بین ما، بعد از آنکه میفهمید من چه آتش خشم و نفرتی را زیر خاکستر آرامش و لبخندهایم برای پدرش قایم کرده ام، چه احساسی میخواست داشته باشد؟ من که در جایی که به قول احمدرضا اسمش خانواده بود بزرگ شده بودم، تمام ترس های پدر و مادرم را تعبیر کردم. حالا این بچه که قرار بود وسط مهلکه میدان انتقام بزرگ شود، چه سرنوشتی در انتظارش بود؟
با خودم گفتم برمیگردم تهران، به پای پدر و مادرم می افتم. از محسن کمک میگیرم؛ قلبشان که از سنگ نیست. طلاق میگیرم و این بچه را هم میبرم پیش خودم. گفتم برای احمدرضا یک نامه مینویسم و اگر تغییری در رویه اش نداد از خانه میروم. بچه را گذاشتم توی گهواره و رفتم به اتاق کار احمدرضا. یک قلم و کاغذ برداشتم و شروع به نوشتن کردم:«بخدا دیگه هیچی برام مهم نیست. اگه به این کارات ادامه بدی یه بلایی سر خودم و این بچه میارم....»
احمدرضا آن شب با یک جعبه شیرینی از شیرینی فروشی مورد علاقه من برگشت. وارد خانه که شد کبکش خروس میخواند و لبخند گشادی زده بود. با صدای بلند به من و راضیه خانم سلام کرد و قربان صدقه بچه که در آغوش من خوابیده بود رفت. دست هایش را شست و آمد در شیرینی را باز کرد. راضیه خانم رفت که پیش دستی بیاورد«آقا مبارک باشه به چه مناسبت؟»
احمدرضا یک شیرینی چپاند توی دهانش«به مناسبت ثبت شناسنامه گل دخترم»
آمد کنار من نشست، انگشت هایش را مکید تا شیره شیرینی روی دستش پاک شود. شناسنامه را از جیب کتش بیرون آورد«بفرمایید، مامان "آیدا" خانم»
دلم میخواست گردنش را بشکنم. اسم بچه ای که من با بدبختی حمل کرده بودم و زاییده بودم را هم خودش انتخاب کرده بود. سرم را برگرداندم سمت میز کارش که نامه را روی آن گذاشته بودم و آرزوی کردم کاش همین حالا نامه را بخواند که هیچ جمله ای جز آن جملات تنفر آمیزی که در آن نامه نوشه بودم نمیتوانست احساسم را به این کارهایش بیان کند.
«خودت همیشه میگفتی عاشق این شعر احمد شاملویی، آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود...»
قصه آیدا و احمد شاملو را کامل برای احمد گفته بودم و شعرهای شاملو را برایش خوانده بودم. احمد میگفت که شاملوی زندگی من است و من آیدای زندگی او هستم. و حالا من برایش یک آیدای واقعی زاییده بودم که فسخ عزیمت جاودانه اش باشد.