آقا طاهر آن روز دیگر از هیچ آدمی متمایز نبود. دیگر کت و شلوار گران و پیراهن نوی یخه آهاری تنش نبود. دیگر تسبیحی دستش نبود و انگشتر عقیق نجفی توی انگشت کوچکش نبود. دیگر راه نمیرفت که همه از سنگینی صدای قدم هایش بفهمند که حاج طاهر آمده. مثل همه آدمها دیگر، آدم های خطاکار دیگر، آدم های پولدار و بی پول دیگر، پیچیده بودندش لای چند تکه پارچه سفید و افتاده بود زمین و بالا سرش نماز میت میخواندند.
من چند متر دورتر ایستاده بودم و تماشا میکردم. آنقدر دور که اگر کسی رد میشد گمان میکرد دارم عزاداری قبر دیگری را میکنم. دلم میخواست گریه کنم. دلم میخواست غمگین باشم. از اینکه مطلقا هیچ احساس غمی توی دلم نبود ترسیده بودم. دلم میخواست خاطرات خوب باباطاهرم را بخاطر بیاورم و غمگین شوم ولی هرچه میگشتم فقط خشم بود و خشم. فقط یک صحنه جلوی چشم هایم بود. صحنه ای که بهجت خانم دستش را کوبید توی سینه ام و گفت«برو اینجا واینستا مردم میبیننت، بابات سنگ قبرتم گذاشته، مجلس ترحیمتم گرفته. به همه هم گفته تو مردی. برو!» و بعد در را توی صورتم بست. از آن روزها 8 سال گذشته بود اما شبی نبود که من این صحنه را در کابوس هایم نبینم.
احمدرضا نصف شب وقتی داشتم به آیدا شیر میدادم آمد بالای سرم و خیره شد به آیدا. چند لحظه منتظر شد تا شیر خوردنش تمام شود و بعد او را بغل کرد. توی تاریکی برق چشمانش آدم را میگرفت«آتنا»
ترسیده بودم. دست بردم و چراغ خواب کنار تخت را روشن کردم«بله»
«کاغذی که گذاشته بودی رو میزو خوندم.»
سرم را پایین انداختم و موهایم را پشت گوشم جمع کردم«خب؟»
«من نمیتونم اون چیزی باشم که داری بهش فکر میکنی.»
کمی مکث کرد و بعد ادامه داد «توام نمیتونی اونی باشی که من میخوام»
آیدا را گذاشت توی گهواره و پتویش را کشید رویش«ولی تو به من زندگی دادی. چیزی که احتمالا بدون تو نمیتونستم بهش برسم این بود که یک نفر منو بابا صدا کنه.»
«معلومم نیست صدات کنه»
«یه دقیقه دست از نفرت پراکنی بردار. به حرفم گوش کن.»
بطری شیری که کنارم بود را برداشتم و سر کشیدم.
«برات یه خونه میگیرم تو تهران، یه حسابم برات باز میکنم چند سال کفافتو میده. فقط باید قول بدی که دیگه هرگز سراغ من و این بچه نیای.»
صبح روز قبل تنها چیزی که از دنیا میخواستم همین بود که از خانه احمدرضا خلاص شوم. همین برایم کافی بود که قفل در خانه را باز کند و بگذارد که بروم اما این برایم یک اتفاق دور بود که فکر نمیکردم هرگز با آن مواجه شوم. میگفتم احمدرضا صد سال سیاه نمیگذارد یک دختر جوان که از قضا در میان سالی عاشقش شده و با او بچه دار هم شده از دستش در برود. اما حالا او داشت یک پولی هم دستی میداد که فقط از زندگی اش بروم بیرون. باورم نمیشد که این یکی هم بخواهد مرا بگذارد پشت در. آب دهانم را قورت دادم و خیره خیره نگاهش کردم.
«فکراتو بکن. صبح حرف میزنیم.»
و آنوقت من فکرهایم را کرده بودم و چند بار خواسته بودم از حسرت بغل کردن آیدا بمیرم و دچار «لحظات مرگ آور» شده بودم اما نمرده بودم و تصمیم گرفته بودم این معامله را قبول کنم. یک هفته بعد وسایلم را جمع کرده بودم و برای آخرین بار آیدا را بغل کرده بودم و گریه کرده بودم. بعد با احمدرضا نشسته بودیم توی ماشین قرمزش و آمده بودیم تهران. توی یک روز هم طلاق گرفتیم، هم تمامی وکالت ها را باطل کردیم و هم من تعهد محضری دادم که دیگر راجع به حق حضانت آیدا ادعایی نکنم. و آنوقت احمدرضا مرا رسانده بود جلوی در خانه خیابان ایرانشهر و پیاده شده بود و یک چمدان گذاشته بود جلوی در و پاکت مدارک خانه و طلاق و غیره را انداخته بود رویش و بدون آنکه حتی به من نگاه کند زیرلب خداحافظی کرده بود و رفته بود.
اگر وارد آن خانه قوطی کبریت چند سال ساخت میشدی باورت نمیشد این خانه را هم همان آدمی خریده باشد که برای خودش در بهترین خیابان شهر یک واحد درندشت و نوساز گرفته و داخلش را با گران ترین وسایل پر کرده. برای من گاز رومیزی دو شعله گرفته بود، یخچال ارگ، تخت و مبل فرفوژه و خلاصه از هرچیزی ارزان ترینش را.
فردای آن روز، بعداز ظهر رفتم بانک و دیدم مبلغی که توی حسابم ریخته به زور کفاف یک سال مرا میدهد. احمدرضا در ازای همین مبالغ ناچیز بچه ام را برای همیشه از چنگم درآورده بود.
از آن روز به بعد به مدت دو ماه یک پایم اصفهان بود و پای دیگرم تهران تا بتوانم انتقالی ام را برای هر دانشگاهی که میشد بگیرم و درسم را ادامه دهم. آنقدر داستان زندگیم را توی اتاق اساتید و مسئول آموزش و روسای دانشکده ها تعریف کردم و باهم گریه کردیم تا توانستم انتقالیم را به تهران بگیرم.
مهر ماه همان سال، وقتی فقط 20 سال داشتم توی یکی از دبیرستان های غیر انتفاعی تهران معلم شیمی شدم و حالا بعد از دو ترم غیبت میتوانستم بروم دانشگاه. صبح روز اول دوش گرفتم و آماده شدم. توی آینه به خودم نگاه کردم و گفتم«آفرین دختر. از پسش بر اومدی.»
بعد از کلاس های مدرسه کلاس های دانشگاه شروع میشد. از مدرسه آمدم بیرون که سوار تاکسی شوم و بروم دانشگاه اما مدرسه به خانه پدریم خیلی نزدیک تر بود. گفتم بروم شانسم را امتحان کنم. برایشان بگویم که برگشته ام و زندگی ام از روزی که رفتم هم روال تر شده، بگویم اصلا از آن مرد و بچه اش فعلا خبری نیست. گفتم بعد از یک سال لابد آتش خشمشان خوابیده.
رفتم زنگ خانه مان را زدم. بهجت خانم برداشت پرسید«کیه؟»
«مامان منم»
«عاطفه تویی؟»
«آتیم مامان»
و بعد بهجت خانم آیفون را گذاشته و بود من باز زنگ زده بودم. و ناگهان در حیاط جلوی صورتم باز شده بود و بهجت خانم گفته بود:«برو اینجا واینستا مردم میبیننت، بابات سنگ قبرتم گذاشته، مجلس ترحیمتم گرفته. به همه هم گفته تو مردی. برو!» و بعد در را توی صورت من بسته بود.
8 سال گذشته بود اما من هنوز دلم آرام نگرفته بود. دلم میخواست بروم جلو، درست کنار تابوت آقا طاهر بایستم و معرکه بگیرم. بلند داد بزنم«دیدی باباطاهر؟ آخر سر توام اومدی اینجا. دیدی همه اونایی که از ترس آبروت منو ازشون قایم میکردی همه یروز میان اینجا کنار دست خودت؟ دیدی بالاخره یروز من داد زدم و تو ساکت موندی؟ دیدی هرچقدر زورگو باشی و حرفت بره تهش میفتی تو این سرازیری؟ دیدی قبل اینکه دستت به من برسه رفتی تو قبر....؟»
نمیتوانستم داد بزنم و این ها را بگویم اما میتوانستم زیر لب هزار بار با خودم تکرارشان کنم. آنقدر آن دور ایستادم و این جملات را تکرار کردم که همه از سر قبر باباطاهر رفتند برای مرده خوری اش. دور و بر را نگاه کردم. رفتم نزدیک. خاک خیس و تازه ریخته بودند رویش. یک آن ترسیدم و دلم برایش لرزید. هق هق کوتاهی کردم و بعد احساس کردم تمام نفرتم از آقا طاهر و زن و بچه اش برگشته توی وجودم. پایم را کوبیدم به قابی عکسی که گذاشته بودند روی خاکش. عکس افتاد روی قبر کناری و شیشه های قاب عکس، تکه تکه رویش را پوشاندند. عکس را از زیر شیشه ها بیرون کشیدم و نگاهش کردم. باز هم گریه ام گرفت. یک هق هق کوتاه کردم و بعد دو طرف عکس را آنقدر کشیدم که پاره شد.
دیدم یک نفر دارد از دور میدود به سمتم. من هم شروع کردم به دویدن. یک مرد جوان با موهای بلند و فر خورده که سرتاپا مشکی پوشیده بود و خوب میدوید. از روی تمام قبرها میپرید و دنبالم می آمد. ناگهان دیدم صدا زد«آتنا خانم صبر کنید»
دیگر توان دویدن نداشتم. با آخرین قطره های جانم دوتا یکی از روی قبرها میپریدم.
«نترسید صابرم، پسر حاج فتاح.»
سر جایم ایستادم و دستم را گرفتم به پهلو هایم. نفس نفس زنان، در حالیکه پهلوهایم از درد مچاله ام کرده بودند و آفتاب توی چشم هایم بود نگاهش کردم. پسر حاج فتاح بود. همان که 4 سال پیش بابا طاهر میگفت مطرب و تارک الصلاه شده و حاج فتاح نمیگذارد سر سفره بنشیند. میگفت یک روز حاج فتاح سازش را شکسته و بعد او رفته تیر و تخته اتاقش را فروخته و دوباره ساز خریده و حالا شبها روی زمین سفت میخوابد.
پیش از آنکه باباطاهر این قصه ها را بگوید ماه رمضان ها سر سفره ای که باباطاهر شب 21 ام در حیاط خانه پهن میکرد میدیدمش اما بعد از آن دیگر هرگز توی هیچ جشن و مناسبت و مهمانی و سفره ای دیده نشد.
ولی لااقل حاج فتاح پسرش را نکشته بود. جیره مواجبش را قطع کرده بود و او باز دست از کارهایش نکشیده بود. چند ماه بعد چو افتاده بود که پسر حاج فتاح شیره ای شده و بعد از آن حاج فتاح برای صابرش یک کتابفروشی باز کرده بود به شرط آنکه دیگر پایش را توی خانه حاج فتاح نگذارد. گفته بود این پول هایی که با زحمت درآوردم مفت چنگت. کتاب بفروشی بهتر از آن است که پای حاج فتاح به شیره کش خانه و کلانتری باز شود. فقط سر سفره مسلمان جماعت نشین که برکت را از سفره و نان میبری.
حاج فتاح هرجا مینشست هیچکس از او نمیپرسید صابر کجاست یا چه کار میکند ولی او یک سوژه گیر می آورد که آخرش یک آه بلند بکشد و بگوید «بعله... پسر نوح با بدان بنشست، خاندان نبوتش گم شد....»
جلوتر آمد. نفس نفس میزد و صورتش را جمع کرده بود. خاک قبرستان روی سر تا پایش نشسته بود. داشت مرا از بالا تا پایین ورانداز میکرد. نفس اش در نمی آمد و بریده بریده حرف میزد.«من... مطمئن بودم... شما نمردین... نه من... خیلیای دیگه هم... باور نکردن»
دست برد توی کیف دوشی اش و یک قمقمه آب بیرون آورد. درش را باز کرد و آن را گرفت به سمتم. سرم را گرفتم بالا و قمقمه را با فاصله کج کردم توی دهانم. آنقدر خاک توی دهانم بود که وقتی آب از گلویم پایین میرفت، گل میشد. با پشت دست لبهایم را پاک کردم و خودم را انداختم روی یکی از قبر ها که یک سنگ قبر ایستاده داشت و به آن تکیه دادم.
«شما چه خبطی کردین؟ ترک اولی کردین؟»
«چیکار کردم؟»
«خیلی قدیما... اهل شریعت اگه یه گناه دم دستی... مرتکب میشدن... میگفتن ترک اولی کردیم... بعدم دستارشونو... باز میکردن مینداختن دور گردنشون... که بقیه بدونن فلانی ترک اولی کرده...»
سینه ام داشت مثل توپی که از ارتفاع افتاده بالا و پایین میرفت«نه گناه من دم دستی نبود»
«کدوم گناه؟ گناه چی هست اصلا؟»
«رفتم شهرستان درس بخونم از مرد غریبه حامله شدم»
«چقدر غریبه؟»
«غریبه آشنا»
«عاشقش بودی؟»
«اون موقع آره»
«خب کو بچه؟»
«پیش غریب آشناست. تعهد دادم سراغش نرم»
آمد دستش را به سمتم دراز کرد«پاشو...»
یک نگاه به دستش کردم و نگاه دیگری به چشم هایش. برق چشم هاش آدم را یاد شوالیه های فرانسوی می انداخت. دستش را گرفتم و بلند شدم. «من سمت طالقانی چند بار دیده بودمتون»
«خونه ام ایران شهره»
توی چشم هایم خیره شد«یه چایی مهمونم کن»
آفتاب افتاده بود توی چشم هایش و رنگش به عسلی میزد. نمیفهمیدم چرا باید پسر حاج فتاح را به خانه ام دعوت کنم. ولی مطمئن بودم چشم هایش حرفی را میزنند که هیچ شباهتی به حرف های باقی پسرهایی که در این نه سال به زندگیم آمده بودند و رفته بودند نداشت.
«میخوام داستانتو بشنوم. میخوای شما بیا مغازه ما. هرچی باشه بهم نزدیکیم. فرقی نداره.»
همانطور که توی چشم هایش خیره شدم بودم لبخند زدم و راه افتادم.کمی گام هایش را تندتر کرد تا به من برسد«فقط من ماشین ندارم»
«هرجوری شده میریم به فلاکس خونه من میرسیم.»