توی تراس نشسته بود روی یک صندلی پلاستیکی و لیوان چای را گرفته بود جلوی بینی اش. هرکس از روبرو نگاه میکرد میتوانست بخار چای را ببیند که پیوسته از چهره خسته اما دوستداشتنی او رد میشود و میرود سمت آسمان و میان راه محو میشود. غروب شهریورماه بود و هوا سوز کمی داشت. پتوی نرمش را که موقع قیلوله بعدازظهرگاهی می انداخت روی خودش، از روی دست مبل برداشتم و رفتم توی تراس. پتو را انداختم روی شانه اش و خم شدم صورتش را بوسیدم. چشمانش را بست و لبخند زد.
دستکش های گل گلی مخصوص باغبانی را پوشیدم و کیسه خاک برگ را ملق کردم توی گلدان های ارغوانی که به نرده های تراس تکیه داده بودند.
«نهار چی داریم؟»
«باقلی پلو با ماهیچه»
«دوباره؟»
«برات خوبه. الان ضعیف شدی، قوت میگیری.»
«مگه چی شده که من بخوام ضعیف شم؟»
«هیچی مامان جان منظورم اینه که خوبه خودتو تقویت...»
از جایش بلند شد و از تراس بیرون رفت«نه منظورت اینه که باید روزی 10 بار به هردومون یادآوری کنی من دو ماه پیش چه غلطی کردم.»
قلبم تیر کشید. خاک برگ را ول کردم روی زمین و نشستم به نرده های تراس تکیه دادم. راست میگفت. مرض از خود من بود که مدام آن روز کذایی را به هردویمان یادآوری میکردم. آن روز صبح چشمانم را باز کردم، دستم را بردم سمت موبایل ببینم ساعت چند است، دیدم از احمدرضا 17 تماس بی پاسخ دارم. شماره اش را گرفتم. دو تا بوق بیشتر نخورد که جواب داد. داشت گریه میکرد و میگفت«همینو میخواستی؟ بچم داره از دستم میره»
کاسه سرم تیر کشید«چی شده؟»
«چی شده؟ 20 تا قرصو باهم خورده»
احساس کردم تمام سمت چپ بدنم گزگز میکند و میخواهد لمس شود. نمیتوانستم کلمات را درست ادا کنم.
«الان کجاست؟»
«آتنا به خدای احد و واحد اگه بلایی سر این بچه بیاد زندت نمیذارم.»
و تلفن را قطع کرد. نمیتوانستم گریه کنم. ماتم برده بود. زنگ زدم به امید. داشتم از اینکه جوابم را بدهد ناامید میشدم که برداشت.
«امید آیدا خودکشی کرده»
«یا جد سادات. دارم میام.»
«نمیدونم کجاست»
و بعد از گفتن این جمله هر دردی که درونم بود تبدیل شد به غم و بعد به بغض.
«اگه اورژانس برده، خورشیده. بپوش اومدم.»
و تا امید تلفن را قطع کرد. شروع کردم به زار زدن و ناله کردن. برای همه چیز. از روزی که به دنیا آمدم تا امروز برای همه چیز زار میزدم و اشک میریختم. داد میزدم و موهایم را میبستم. هق هق میکردم و مانتو میپوشیدم. اشک هایم را پاک میکردم تا چشمانم ببیند و از میان شال های توی کمد یکی را بردارم. تمام وجودم از این سرنوشت درد میکرد. از این اتفاقات بد یومن که هیچ کدامشان عاقبت خوشی برایم نداشت.
وارد بیمارستان که شدیم از پذیرش پرسیدم که آیا بیماری به نام آیدا شمس آبادی اینجا آمده یا نه. گفتند که همین بیمارستان بستری شده. از وضعیتش پرسیدم، جواب سر بالا دادند. توی راهرو دویدم به سمت آی سی یو. احمدرضا را دیدم که آرام نشسته بود روی صندلی های انتظار. توقع داشتم بلند شود و درگیری ایجاد کند اما نشسته بود و سرش را تکیه داده بود به دیوار. رفتم جلویش ایستادم«حالش چطوره؟»
«میگن فعلا نمیتونن چیزی بگن.»
دیدم که یک کاغذ لوله شده توی دستش گرفته. کاغذ آنقدر توی دستانش مانده بود که نم کشیده بود. نشستم بغل دستش. امید دورتر ایستاده بود و داشت نگاهم میکرد. احمدرضا سرش را روی دیوار تکان داد و برگشت به سمتم«چرا برگشتی؟»
داشتم اشک میریختم و به کاغذ توی دستش نگاه میکردم.
«همه چیو به باد دادی آتنا»
کاغذ را از توی دستش کشیدم. هول برش داشت. خواست کاغذ را از دستم بگیرد. بلند شدم دویدم. احمدرضا توی راهرو میدوید دنبالم و میگفت«بدش به من». رسیدم به ته راهرو و احمدرضا گیرم انداخت. با من درگیر شد که کاغذ را از من بگیرد. امید از آنطرف راهرو رسید و جدایمان کرد. کاغذ پاره شده بود. نیمی از آن در دست من بود و نیم دیگر دست احمدرضا.
هر دو داشتیم نفس نفس میزدیم و زل زده بودیم بهم. شبیه دوتا ببر نر که بخواهند با هم بجنگند. احمدرضا آمد به سمت من و امید.«کاریت ندارم فقط اون کاغذو بده به من»
«نمیدم. بقیه شو بده.»
«آخه نفهم تو مادری؟»
امید رفت به سمتش«آقا مودب باش لطفا»
احمدرضا انگاری امید را ندیده باشد« انقدر بیشعوری که نفهمیدی اگه اون حرفارو یه شبه بریزی تو مغز بچه از زندگی سیر میشه؟»
امید جلویش را گرفته بود تا از یک حدی به من نزدیکتر نشود.کاغذ را صاف کردم که بخوانم. دستخط آیدا بود.«وقتی اینو میخونید من دیگه نیستم...»
نعره احمدرضا تمرکزم را بهم زد«خودخواه. بخاطر خودت زندگی بچه رو تباه کردی»
دستش موقع نوشتن لرزیده بود«من دیگه از همه چی میترسم. از اینجا به بعد دیگه هرچیزی میتونه دروغ باشه....»
احمدرضا دوباره فریاد زد«میخواستی بکشیش؟ بیا به آرزوت رسیدی»
پرستارها آمدند به احمدرضا تذکر دادند که ساکت شود والا با حراست تماس میگیرند.
در ادامه یک قطره اشک افتاده بود روی کاغذ و جوهر پخش شده بود«بابا احمد، من تا امروز فکر میکردم هیچ مردی به اندازه تو مهربون نیست ولی تو یه هیولا بودی. امشب میخواستم مامانمو برای همیشه فراموش کنم و بخوابم ولی...»
احمدرضا داد زد«بگیر بخون تا خنک شی...» و باقی کاغذ را پرت کرد توی صورتم. رفت روبروی من نشست روی پاهایش و پشتش را به دیوار تکیه داد.
چشمانم را دوباره دوختم به کاغذ و دنبال آخرین جمله ای که خوانده بودم گشتم«فراموش کنم و بخوابم ولی وقتی یادم افتاد توی اتاق بغل یه هیولا خوابیده، ترسیدم. اگر باید بین زندگی با آدم ترسناکی مثل تو و زندگی با آدمی که وقتی من چندروزه ام بوده ولم کرده یکیو انتخاب کنم من ترجیح مید»
باقی جمله پاره شده بود. تکه دیگر کاغذ را برداشتم و وصل کردی به قسمتی که پاره شده بود.«میدم که بمیرم. من برای هر دوتون یه وسیله بودم. برای تو یه وسیله خواستنی، برای اون یه وسیله نخواستنی که رها کردنش هیچ کاری نداشت. ولی یادت باشه بین تو و اون، اونی که بیشتر نفرت انگیزه تویی. اگه اون موقع منو انداخته بود، نه من باید این لحظات وحشتناکو تحمل میکردم نه اون الان تو 36 سالگی، موهاش انقدر سفید بود.»
به اینجا که رسیدم زانوهایم شل شد. چانه ام لرزید و تکیه ام را به دیوار دادم. سرم را میکوبیدم توی دیوار و اشک میریختم. پشیمان بودم از اینکه به باباطاهر اصرار کردم بروم اصفهان، پشیمان بودم از آن نامه ای که برای احمدرضا نوشته بودم، از اینکه آیدا را در نوزادی ترک کرده بودم. از اینکه دیروز که به خانه ام آمد حقیقت را برایش گفته بودم، پشیمان بودم. با خودم میگفتم کاش میمردم. کاش میتمرگیدم سرجایم و هیچ غلطی در زندگی ام نمیکردم.
امید آمد سرم را گرفت و شانه هایم را ماساژ داد. عکس خودم را توی پنجره شیشه ای روبرویم دیدم که با هر فشار امید به شانه هایم تکان میخورد و انگاری دوتا میشد. موهایم را دیدم که ژولیده و نا مرتب روی پیشانی ام ریخته بودند. یکی در میان سفید بودند. صابر این اواخر که موهای سفیدم زیاد شده بود و به صرافت رنگ کردنشان افتاده بودم، گفته بود«هرطور خودت دوست داری ولی من از این جو و گندم زیباتر به عمرم ندیدم زن حسابی» ای کاش به حرف صابر گوش نمیکردم. اگر سفیدی موهام به غم های آیدا افزوده بود کاش رنگشان میکردم.
کمی آنطرف تر احمدرضا را دیدم که دارد با چشم های اشکی نگاهم میکند. تازه فهمیدم که چرا مثل همیشه توپش پر نبوده. نامه ای که آیدا برایش نوشته بود و من خوانده بودم تبدیلش کرده بود به پیاده نظامی که انگاری من ندانسته با تانک از رویش رد شده بودم. در آن لحظه غم و عجز توامان توی صورتش دویده بود و بنظرم خیلی شبیه باباطاهر می آمد. تمام ترسش این بود که کسی خانواده اش را از او بگیرد و حالا همینطور شده بود. مثل باباطاهر که تمام ترس زندگیش این بود که دخترش خراب شود و همینطور هم شد.
زل زده بود به من و سرش را تکان میداد.«چه غلطی باید بکنیم آتنا؟ الان چه خاکی باید به سرمون بریزیم؟»
شانه ام را از زیر دست های امید بیرون کشیدم و رفتم به سمت میز پذیرش. از سوپروایزر پرسیدم که وضعیت آیدا کی معلوم میشود. گفتند که دکتر ساعت یک می آید و تا آن موقع نمیتوان نظر قطعی داد. به ساعت موبایلم نگاه کردم. هنوز یک ساعت و شانزده دقیقه تا ساعت 1 مانده بود. احمدرضا همچنان نشسته بود روی زمین بیمارستان. چیزی توی وجودم مرا کشاند به سمت او. دوست داشتم به او زل بزنم و این عجز و لابه را در تک تک سلول هایش تماشا کنم.
داشت ناله میکرد«چی گفتن؟»
«دکتر ساعت یک میاد»
همچنان زل زده بودم توی صورتش و سنگینی نگاه امید را روی حرکاتم احساس میکردم. احمدرضا هم زل زد توی چشمان من«آتنا من چیکار باید بکنم؟»
شنیدن این جمله از زبان احمدرضا وقتی او افتاده بود روی زمین و من راست بالاسرش ایستاده بودم، وقتی او ناتوان ناتوان بود، بازنده بازنده بود حتی اگر آیدا به هوش می آمد اما من امیدوار بودم، در عین غم انگیز بودن برایم کیف داشت. هیچ وقت فکر نمیکردم جایمان اینطور عوض بشود. آنقدر کوچک و ضعیف شده بود که دلم برایش سوخت. دلم خواست به حالش گریه کنم. دستم را دراز کردم به سمتش«پاشو بشین رو صندلی»
دستم را گرفت و بلند شد. نشست روی صندلی و سرش را توی دست هایش گرفت. کنارش نشستم و نگاه غضبناک امید را دیدم. پرسیدم«پروانه کجاست؟»
«دیروز بخاطر اینکه آیدارو فرستاد خونت انقدر سرش عربده زدم که اونم گذاشت رفت.»
دور و بر را نگاه کردم و یک آبسرد کن دیدم. رفتم دو لیوان آب ریختم و برگشتم. امید همچنان ته راهرو به دیوار تکیه داده بود و نگاهم میکرد. احمدرضا آب را گرفت و یک نفس بالا کشید.«پروانه ریز ماجرای من و تورو نمیدونه. خواهش میکنم چیزی هم نفهمه.»
«اگه آیدا بهش نگه...»
«آیدا به هوش بیاد، من دیگه هیچی از دنیا نمیخوام.»
دروغ میگفت. پروانه را میخواست. خودش، پروانه و آیدا را دور یک میز خواست و هنوز انقدر از کاری که با من کرده بود پشیمان نبود که رویش نشود این جملات را بگوید.
«چرا پروانه نباید بفهمه؟»
برگشت و سرتاپایم را نگاه کرد.«چون اینجوری بهتره.»
«چون کاری که کردی خیلی وحشتناک بوده و هر زنی اینو بفهمه دیگه دلش نمیخواد به زندگی کردن با تو ادامه بده. نه؟»
دندان هایش را بهم فشرد«این ته بی معرفتیه که وقتی یه نفر زخمیه بهش زخم بزنی. خنک میشی بهم زخم زبون میزنی؟»
به زور لبخند زدم و بخشی از اشک هایم توی دهانم رفت.«نه بدبختی اینه که هرچقدر بهت زخم بزنم خنک نمیشم.»
صورتش را با دست هایش چندبار مالید و درنهایت موهایش را عقب کشید«آیدا...»
اشک هایم را پاک کردم. داشم دستمال کاغذی توی دستم را ریز ریز میکردم و به دانه هایش نگاه میکردم.«آیدا چی؟»
«کاش به هوش بیاد. اگه آیدا به هوش بیاد هرکاری بخواد براش میکنم.»
و آیدا وقتی به هوش آمد دیگر حتی خواسته ای هم از پدرش نداشت. فقط گفت که میخواهد چند وقت نبیندش. گفت که نمیخواهد هیچ کداممان را ببیند. گفت از هردوی ما متنفر است که از خودکشی نجاتش دادیم. گفت که به خانه هیچکداممان برنمیگردد.
یک ماه تمام رفت و ماند خانه شاجون، مادر پروانه. میگفت که شاجون تنها کسی است که هنوز در این دنیا دوستش دارد. راست هم میگفت من هم در نگاه اول عاشق مهربانی های شاجون شدم. شاجون برخلاف پروانه که دیوار بلندی مقابل من کشیده بود و به محض اینکه فهمید من و احمدرضا دشمنی خونینمان را کنار گذاشتیم و داریم راجع به آیدا حرف میزنیم، سفت و محکم برگشت سر خانه زندگیش، با من مثل غریبه ها رفتار نمیکرد. آیدا در آن یک ماهی که مانده بود خانه شاجون، هفته ای دوبار مشاوره رفته بود و با دستور پزشک قرص مصرف کرده بود. من هر روز زنگ میزدم احوالش را از شاجون میپرسیدم و تا میتوانستم از زیر زبانش حرف میکشیدم.
شاجون اول میگفت:«مادر من محرم راز این بچم نمیتونم حرفاشو به تو بزنم که.» اما بعد از گفتن این جمله حرف های آیدا را یکی کی کف دست من میگذاشت. میگفت«ازت دلگیر هست اما خیلیم دلسوزته. بهم میگه داستان زندگی مامانم گریه داره.»یک بار بعد از آنکه داستان را از زبان آیدا شنیده بود به من گفت«مادر این احمد آقا وقتی اومد خواستگاری پروانه من گفتم عجب مردی! چه مناعت طبعی، چه شخصیتی! نمیدونستم میتونه همچین جونوری باشه» و بعد از آنکه من به این حرفش خندیدم گفت«دلت نشکنه ولی خداییشم تو زندگی با پروانه کم نذاشت. الحمدلله از وقتی پروانه یه دوروزی باهاش قهر کرد سرش به سنگ خورده بهترم شده.» گفتم:«خداروشکر. من اینجوری راضی ترم.»
یک روز خود شاجون به من زنگ زد و تا جواب دادم گفت«مشتلق بده آتی جون.»
چنان شعفی در صدایش پیدا بود که من خبرش را نشنیده دلم از شنیدن صدایش شاد شد. او بیشتر برای دخترش خوشحال بود که بالاخره بعد از 13 سال میخواست طعم زندگی مادام موسیویی و نوعروسانه را بچشد اما در عین حال داشت شیرین ترین خبر زندگی مرا به من میداد.
فردای آن روز که شاجون زنگ زد، آیدا با دوتا چمدان و یک جعبه کتاب، همراه احمدرضا آمده بود جلوی در خانه من و از جلوی پنجره های پارکینگ باز سازی شده رد شده بود و درخت بید مجنون را به چشم خریدار نگاه کرده بود. و حالا یک ماه بود که غروب ها به عنوان استراحت میان درس خواندن هایش برای کنکور، می آمد مینشست توی تراس، درخت بیدمجنون را نگاه میکرد و چای مینوشید.