«من اصلا دلم نمیخواست بیام اینجا ولی کم مونده بود از خونه بندازنم بیرون.»
اوایل تابستان شده بود و 4، 5 ماه از آن روزی که احمدرضا آمده بود جلوی در خانه و توی ماشینش حرف زده بودیم میگذشت و حالا آیدا جلوی در خانه روبرویم ایستاده بود و امید پشت سرم.
رفتم به سمت آیدا که در آغوش بگیرمش. خودش را عقب کشید«به من دست نزن.»
«کی میخواد تورو از خونه بندازه بیرون؟»
«پروانه، زن بابام.»
«بیا تو تعریف کن چی شده...»
سرتاپایم را یک نگاه غضبناک کرده و چشم غره رفت. کفش هایش را در آورد و هر لنگه را پرتاب کرد به یک سمت. «بهش گفتم مامان. گفت من مامان تو نیستم. خونه ای که مامانت توشه اینجا نیست. »
امید کفش های آیدا را برداشت جفت کرد و با اشاره از من خداحافظی کرد و از خانه بیرون رفت.
آیدا دوید سمت در. با دست هایم جلویش را گرفتم. دستم را پس زد. «نه نذار بره. بذار بمونه. ببینم اون چی میخواد بگه. خوبه هرکدومتون رفتین با یه دختر و پسر جوون دنبال عشق و حال منو گذاشتین وسط.»
«آیدا، پروانه فقط خواسته به تو کمک کنه مادر واقعیتو پیدا کنی.»
«نمیخوام. مادریو که منو فروخته نمیخوام.»
و بعد شروع کرد به زار زدن. اشک هایش پهنای صورتش را پوشانده بود و من هم بی اختیار اشک میریختم. یادم نمی آمد آن چند ماهی که نقشه کشیده بودم بیایم سراغ آیدا، این لحظه را چگونه برنامه ریزی کرده بودم؛ فقط اشک های آیدا را پاک میکردم و میگفتم«ببخشید اشتباه کردم آیدا ولی یبارم داستانو از زبون من گوش کن.»
نشسته بود روی مبل و عین یک کودک سه ساله گریه میکرد. از صورتش پیدا بود که تمام این مدت کارش همین بوده. اشک میریخته و سیر نمیشده. غیر از کهیر و موهای مشکی، «لحظات مرگ آور» را هم از من و انتخاب هایم به ارث برده بود. با آستینش اشک هایش را پاک کرد:«بگو.»
دستم را بردم سمت صورتش که نوازشش کنم. سرش را عقب کشید«بگو دیگه. اومدم یه دورم تو بهم بگی که منو فروختی.»
«بخدا من تورو نفروختم آیدا...»
«فقط یه سوال. چجوری روت شد برگردی؟»
«آیدا مطمئنم احمدرضا کل واقعیتو به تو نگفته.»
«به بابام چیکار داری. تو پولو ازش گرفتی در عوض اینکه سراغ من نیای. قضیه این بوده یا نه؟»
«نه.»
«امضا و اثر انگشتت پای همچین چیزی هست.»
«تو قبل و بعد این قضیه رو نمیدونی.»
از جایش بلند شد. کف دستش را کوبید روی دیوار«خب بگو. چرا انقدر کشش میدی. اومدم اینجا که بشنوم.»
دو ساعت تمام هرکجای قصه را میگفتم بلند داد میزد و دروغگو خطابم میکرد. میگفت امکان ندارد بابا احمدم چنین کاری کرده باشد. میگفت تو و پروانه دست به یکی کردید که بابا را توی چشم من بد کنید و از او اخاذی کنید. باورم نمیشد احمد اینقدر پست باشد که بخواهد مغز نوجوان 17 ساله را اینگونه شست و شو دهد.
مجبور شدم بروم موبایلم را بیاورم و تمام مکالماتی را که این چند ماه از خودم و احمدرضا ضبط کرده بودم برایش پخش کنم. در ابتدای همه تماس ها احمدرضا گفته بود که اگر از اصفهان بروم و دیگر پیدایم نشود هر ماه یک مبلغ هنگفت به حسابم میریزد. گفته بود اگر میخواهم این قرار رابپذیرم به گفت و گو ادامه دهیم، در غیر این صورت با من حرفی ندارد.
به آیدا گفتم که اگر همه واقعیت چیزی بود که بابا احمدت میگفت چرا میخواست من و تو حرف نزنیم؟ چند لحظه به چشمانم خیره شد.«چون منو دوست داره نمیخواد از دستم بده»
«اگه همه حرفاش واقعیت داشت، تو حاضر بودی یک روز پیش من بمونی»
«نه حاضر نیستم»
«پس داستان اونی که پدرت میگه نیست.»
توی چشم هایم خیره شد. چانه اش شروع کرد به لرزیدن. آمد خودش را انداخت روی مبل و سرش را بین دست هایش گرفت و دوباره شروع کرد به زار زدن«پس واقعیت چیه.... خدایا کاش یکی به من بگه واقعیت چیه؟»
سرش را در آغوش گرفتم و موهایش را بوسیدم. صدایم را از میان بغض توی گلویم بیرو کشیدم«من فقط میتونم قول بدم که دروغ نگفتم»
سرش را از بین دست هایم بیرون کشید. چشمانش را بهم فشرد تا اشک باقی مانده از آنها بیرون بریزد.«یعنی تو منو دوست داشتی؟»
یک قطره اشک دوید روی گونه هایم«معلومه که دوست داشتم. بچه ام بودی»
«پس چرا میخواستی منو بکشی؟»
«به من حق نمیدی که تو اون شرایط بخوام سقط کنم؟»
دست کرد توی جیبش و یک کاغذ بیرون آورد«سقط نه بعد اینکه به دنیا اومدم.»
کاغذ را از دستش گرفتم. همان یادداشتی بود که روزهای آخر برای احمدرضا نوشته بودم. یادداشت با این جمله شروع میشد:«بخدا دیگه هیچی برام مهم نیست. اگه به این کارات ادامه بدی یه بلایی سر خودم و این بچه میارم....»
گفتم:«باور کن که رسما داشتم تبدیل به یه برده زندانی میشدم. و تنها چیزی که میتونست احمدو نگران کنه تو بودی.»
«نه تنها منو بخاطر پول ترک کردی، بلکه از من به عنوان ابزار تهدید استفاده کردی.»
کاغذ را از دست آیدا گرفتم و گذاشتم روی میز. هنوز بغضش تمام نشده بود. دستهایش را توی دست هایم گرفتم و چندبار بوسیدم«آیدا مامان. بخدا فکر میکردم دو سالم طول نمیکشه که بهت برسم. همه این کارارو کردم که من و تو دوتایی باهم تو آرامش زندگی کنیم.»
«کاش برنمیگشتی. من فکر میکردم خوشبختم. نمیدونستم از یه همچین داستان ترسناکی به دنیا اومدم.»
«داستان ترسناک نیست. داستان یه اشتباه از منه.»
«فقط یه اشتباه؟»
«نباید با پدرت وارد رابطه میشدم.»
از جایش بلند شد و رفت به دیوار روبروی من تکیه داد«چقدر رو داری. همین؟ فقط نباید با اون وارد رابطه میشدی؟»
«نه منظورم اینه که...»
«منظورت چیه؟ کار درستی کردی منو ترک کردی؟ کار درستی کردی منو با پول عوض کردی؟ کار درستی کردی الان که فکر میکردم خوشبختم اومدی سراغم و گند زدی به زندگیم؟»
«نه منظورم اینه که همه چی از اونجا شروع شد. اشتباه من اونجا بود.»
چشم هایش برق زد و صدایش بغض آلود شد«اشتباه من کجا بود؟ من چه اشتباهی کردم که گرفتار این زندگی شدم؟»
دستش را گرفتم«یه دقیقه بیا.»
دستش را از دستم کشید.
«خواهش میکنم بیا بهت یه چیزی نشون بدم»
دستش را گرفتم و بردم اتاقی که 6 ماه بود برایش آماده کرده بودم و هرروز گردگیری اش کرده بودم نشانش دادم.
«ببین. من الان تنها آرزوم اینه که تو باهام زندگی کنی. صبح که بیدار میشم تو تو این اتاق باشی، منو مامان صدا کنی. میخوام همه اشتباهامو جبران کنم.»
«اگه تنها آرزوت این بود خونه بابا میموندی. رفتی چون آرزوهای دیگه ای داشتی...»
«رفتم چون اگه میموندم دیگه چیزی نداشتم که یادت بدم. چون اگه قرار بود یه مامان افسرده و مریض بزرگت کنه اینی نمیشدی که الان هستی»
«الان چی شدم.»
سرم را پایین انداختم. چانه ام را گرفت و سرم را بالا آورد«نه نگاهم کن. اینی که شدم خوبه؟ 5 ماهه فقط آرزوی مرگ میکنم.»
«خدا نکنه آید. تو...»
«رفتی چون نمیتونستی خونه بابارو تحمل کنی نه هیچ چیز دیگه.»
«یعنی بنظر تو باید تحمل میکردم؟»
از اتاق بیرون رفت و رفت به سمت جاکفشی«نه نباید تحمل میکردی. آدم خودخواه باید به خودش فکر کنه.»
دویدم دنبالش«آیدا تو اگه جای من بودی چیکار میکردی؟»
«هیچی نمیرفتم دنبال شوگر ددی. اصلا تو همه زندگیت تونستی با مردی که به سن و سالت میخوره تو رابطه باشی؟»
چشمانم را چرخاندم سمت عکس صابر که میان قاب عکس های اپن بود. همان عکسی که شاگردش بین کتابخانه های مغازه صابر از ما گرفته بود. توی آن هر دو آنقدر خندیده بودیم که صورتمان جمع شده بود اما تناسب از جای جای آن عکس میبارید. هرکس فقط همان عکس را میدید، میتوانست مطمئن باشد که من و صابر نیمه گمشده هم بودیم. دریغ از آن شب... آن شب سیاه که اگر صابر خوابش نمیبرد و برای همیشه مرا ترک نمیکرد، الان دوتایی از پس این ماجرا بر می آمدیم.
«الان کجا میخوای بری؟»
«میخوام برم بمیرم.»
«خدا نکنه. یه لحظه صبر کن.»
رفتم جلوی در ایستادم و دستگیره را گرفتم.
به چشم هایم خیره شد و پوزخند زد«خوبه الان فهمیدم خوب از بابام یاد گرفتی. اونم وقتی به من گفت تو...تو برگشتی، منو تو خونه زندانی کرد.»
حتی نمیخواست به زبان بیاورد که من مادرش هستم. نگفت وقتی بابام بهم گفت تو مادرمی.
«نه آیدا. منم زندانی بابات شدم. میدونم این وحشتناک ترین احساس دنیاست. من فقط وقتی دلم میخواد اینجا باشی که آزادانه این تصمیمو بگیری و با همه قلبت اینجا باشی.»
«پس برو کنار. چون اصلا دلم نمیخواد اینجا باشم.»
«باشه... باشه...فقط، به این سوالم جواب بده بعد برو.»
«من نباید به سوالای تو جواب بدم. تو باید جواب بدی که دیگه جوابات برای من مهم نیست.»
«چیکار کنم منو ببخشی؟»
«هرگز نمیبخشمتون. نه تورو. نه بابامو»
«ولی من هرکاری بگی حاضرم...»
حرفم را قطع کرد و دستگیره در را پایین کشید. توی چشم های مشکی اش خیره شده بودم و میخواستم این لحظات را به جانم بچسبانم ولی او رفت. مثل رفتن جان از بدن، آن روز آیدا از خانه من رفت.