reyhane.ghanbarlou
reyhane.ghanbarlou
خواندن ۱۵ دقیقه·۵ سال پیش

بخاطر خودم/ داستان قرنطینه، بخش چهاردهم

چشم هایم را باز کردم. یادم نمی آمد کجا هستم و ساعت چند است. انگاری مغزم بیدار شده بود و جسمم در خواب بود. سرم را به زور تکان دادم تا بیدار شوم. فهمیدم، توی اتاق خواب احمدرضا، روی تخت او، رو به پنجره خوابیدم. سرم را که برگرداندم دیدم سوزن سرُم، توی دستم است. ترس برم داشت. ناخودآگاه فریاد زدم: «احمد!»

احمدرضا به سرعت وارد اتاق شد. یادم افتاد انگاری چند لحظه قبل، بعد از 50 تا دراز و نشست نتوانستم از جایم بلند شوم و از حال رفتم.

آمد بالای سرم و دستم را گرفت «جانم؟»

«چی شده؟»

«هیچی نشده. فشارت افتاده بود. اورژانس اومد سرُم زد بهت. من الان میام.»

از اتاق بیرون رفت. خیره شده بودم به ظرف سرُم. صدای نامفهوم دوتا مرد از توی حال می آمد که بعد از چند لحظه متوجه شدم مامور اورژانس هستند. دوباره صدایش زدم: «احمد بیا این داره تموم میشه.»

مامور اورژانس به همراه احمدرضا وارد اتاق شد. با چشم هایم دستان مامور اورژانس را دنبال میکردم: «این الان تموم میشه. هوا نره تو خونم.»

مامور اورژانس خندید: «نه خانم. این تموم بشه 10 ساعتم تو دست شما بمونه چنین اتفاقی نمیفته.»

وقتی داشت سوزن سرُم را از دستم بیرون میکشید، یک نگاه به من میکرد و یک نگاه به احمدرضا. پرسید: «چند سالته؟» و انگار احمدرضا از شنیدن این جمله خوشحال نشده باشد، سرتاپایش را یک نگاه غضبناک کرد.

«18 سالمه.»

مامور اورژانس سری تکان داد و از ما خداحافظی کرد. احمدرضا تا دم در همراهشان رفت که بدرقه‌شان کند. بعد از صدای بسته شدن در، منتظر بودم که سریع برگردد توی اتاق کنار من؛ اما برنگشت. صدایش زدم که بیاید داخل اتاق. آمد روی تخت کنارم نشست. توی چشم هایم نگاه نمیکرد. پرسیدم: «ترسیدی؟»

دست کشید توی موهایم و به زور لبخند زد: «نه!»

اما ترس در تک تک حرکاتش پیدا بود. «میگم راستی گفتی چند وقته پریود نشدی؟»

«کیستم بود؟ وای احمد بدبخت شدیم. باید همین امروز بریم تهران تا برم پیش دکتر خودم.»

«آتنا جان، لازم باشه تهرانم میریم. میگم چند وقته پریود نشدی؟»

«2 هفته. چطور؟»

احمدرضا لباس هایم را آورد و از جایم بلندم کرد. «احتمالا همین کیستته. گفتن بریم سریع دوتا آزمایش بدیم، چیز خطرناکی نباشه.»

«من دو ساعت دیگه باید برگردم خوابگاه. اصلا از اول اردیبهشت بهجت خانم فهمیده هوا مناسب فساده، سفت و سخت تر میگیره.»

توقع داشتم از شنیدن این حرفم قهقهه بزند اما یک لبخند ماسیده تحویلم داد. « تا جواب آزمایشا بیاد پیش من بمون. بهجت خانمم با من و راضیه.»

رسیدیم جلوی در آزمایشگاه. احمد گفت من بنشینم توی ماشین تا او برود نوبت بگیرد. نوبتمان که شد رفتم و درازکش، یک لوله خون دادم و انگار شیره جانم را کشیدند. خواستم از متصدی پذیرش آزمایشگاه بپرسم جواب ها کی حاضر میشود. «ببخشید...»

احمد آمد جلویم، بین من و خانم متصدی ایستاد. «چی میخوای؟»

«میخوام ببینم جوابا کی آماده میشه.»

دستش را گذاشت پشتم و هدایتم کرد به سمت در. «خودشون زنگ میزنن.»

جواب آزمایش‌ها فردا صبحش آمده بود. من از زور ضعف و خستگی تا 12 ظهر خوابیده بودم و نمیتوانستم از جایم بلند شوم. سابقه نداشت که احمدرضا تحت هر شرایطی مرا از خواب بیدار کند اما آن روز با صدای او از خواب بیدار شدم. چشمانم را که باز کردم دیدم بالای سرم نشسته و به من خیره شده. چشمانش دودو میزد: «آتنا جان پاشو صبحانه بخور.»

«امروز چندشنبه اس؟»

«جمعه.»

«پس چرا بیدارم کردی؟! میخوام بخوابم!»

و پتو را روی سرم کشیدم. پتو را از روی صورتم برداشت. «آتنا جان! بلند شو میگم!»

همه حرف‌ها و حرکاتش با جدیتی همراه شده بود که من احساس میکردم دچار یک تغییر اساسی شده. با خودم فکر کردم که شاید از دختر مریض و دردسرش ترسیده و حوصله این داستان ها را ندارد. یک لحظه قلبم شکست و بغضم گرفت. بلند شدم روی تخت نشستم. «احمد، میخوام برگردم خوابگاه.»

بلند شد از اتاق رفت بیرون. «بیا صبحانه بخور حرف میزنیم.»

یک میز صبحانه‌ای چیده بود، از همیشه مفصل تر؛ حتی از اولین باری که در خانه اش صبحانه خوردیم. این کارش باعث شد راجع به قضاوتی که موقع بیدار شدن داشتم مردد شوم. تمام روز گذشته را بی اشتها بودم و از طرفی این محبت احمدرضا میان آن همه جدیتش خوشحالم کرده بود. با اشتهای زایدالوصفی شروع کردم به صبحانه خوردن.

از سیری کیفور شده بودم و داشتم ته لیوان بزرگ چایی را سر میکشیدم، احمد آمد نشست روبرویم. «بهتری؟»

«آره خوبم.»

لبخند زد و لیوان چایی من را کشید جلوی خودش. داشت لب هایش را تر میکرد که چیزی بگوید و همزمان دسته لیوان چای را میچرخاند. «ببین آتنا، من فکر میکنم این که من و تو 4، 5 ماهه تونستیم با این اختلاف سنی کنار هم باشیم به این معنیه که تو خیلی بیشتر از سنت میفهمی.»

تمام صبحانه‌ای که خورده بودم توی دلم پیچید. «خب؟!»

«این یعنی بزگ شدی دیگه...»

کم مانده بود قلبم از حرکت بایستد. با خودم گفتم لابد بعد از یک صبحانه مفصل میخواهد مرا بگذارد دم در. گفتم حیف احساساتم که نفهمیدم زنگ تفریح این مرد هوس باز بچه باز شدم. «احمد حرفتو بزن.»

دستم را گرفت و یک نفس عمیق کشید: «تو...»

«من چی احمد؟»

«باردار شدی آتنا.»

قطع به یقین اشتباه شنیده بودم. «من چی شدم؟»

جوابی نداد و سرش را پایین انداخت. دستم را از توی دستش کشیدم. بلند شدم رفتم توی اتاق خواب و در کمد مدارکش را باز کردم. کیفش را پایین آوردم و برگشتم سمت آشپزخانه. دست هایم طوری میلرزیدند که نمیتوانستم در کیف را باز کنم. «بابا جان ایناها... کو...؟! کجاست اون پرونده کلفتت که گفتی عقیم عقیمی؟! احضاریه های دادگاهت که زنت بخاطر عقیم بودنت ازت جدا شد؟!»

آمد به سمتم. کیف را از دستم گرفت و روبرویم ایستاد. «همینجاست. بخدا من عقیم بودم...»

«بودی؟!»

«بخدا خودمم گیجم. از دیروز به صدتا از رفقای دکترم زنگ زدم. یکی میگه شرایطت عوض شده، یکی میگه این کیس نادره ولی پیش میاد. یکی میگه ممکنه دکترا 10 سال پیش اشتباه کرده باشن. یکی میگه معجزه است...»

دستم را کوبیدم توی سینه اش و شروع کردم به فریاد زدن: «به من چه که اشتباه شده؟ تقصیر من چیه؟»

اشک هایم بی اختیار سرازیر شده بود. هرچقدر فریاد میزدم، احساس عجز و ناتوانی درونم بیشتر میشد. دیگر نمیدانستم چکار باید بکنم یا چه باید بگویم فقط فریاد میزدم و میگفتم: «یه کاری بکن...بابام میکشتم...»

«بابات غلط کرده. مگه من مردم؟»

«کاش مرده بودی احمدرضا! کاش بمیری...»

ساکت شده بود و هیچ چیز نمیگفت. من فقط از اینطرف خانه میرفتم آنطرف خانه و زار میزدم و میگفتم خدایا عجب غلطی کردم.

«زنگ بزن به همون رفیقای گوهت، یکیشون بیاد اینو بندازه!»

نشست روی مبل و صورتش را توی دستهایش گرفت. رفتم دستش را کشیدم. «شنیدی چی گفتم یا نه؟»

صدایش را بالا برد. «دیوونه بازی درنیار آتنا!»

از اعماق وجودم دلم میخواست تا میخورد کتکش بزنم. یک مشت زدم توی شانه اش. خواستم مشت بعدی را بزنم توی صورتش که مچ دست هایم را محکم گرفت. شبیه همان موقع هایی که مسابقه زور آزمایی میگذاشتیم و احمد شرط میبست طوری مچ دستم را بگیرد که حتی نتوانم تکانش دهم. اما این بار مسابقه نبود.

«15 سال زندگیم رو هواست بخاطر دیدن همون یه جمله ای که صبح، رو برگه آزمایش تو دیدم. الان زنگ بزنم بیان بندازنش؟»

احساس کردم جانم دارد توی سرم میچرخد و دنبال راهی است که از بدنم بیرون بیاید. تمام تنم شل شده بود. احمدرضا دست هایم را ول کرد و من افتادم روی مبل. به قدری داد زده بودم که صدایم بیرون نمی آمد. «یعنی... میخوای بگی نمیذاری بندازمش؟»

برگشت به سمتم. «نه!»

رفتم دستش را کشیدم. «احمد، توروخدا! التماست میکنم... اصلا من از تو حامله نشدم...»

«چرت و پرت نگو دیگه.»

«باباااام! باباااام منو میکشه...»

«همش با من. نمیذارم دست هیچکس بهت برسه.»

نگاهم افتاد به لباس هایم که جلوی در آویزان بود. دویدم به سمت در، لباس هایم را برداشتم. خواستم در را باز کنم، دیدم در باز نمیشود.

«در قفله. بیا کنار.»

چندبار دستگیره را بالا و پایین کردم. کوبیدم به در و شروع کردم به فریاد زدن: «کمک... این منو اینجا زندانی کرده...»

احمد آمد جلوی دهانم را گرفت، برد توی اتاق. انقدر زور داشت که نمیتوانستم از بین دست هایش تکان بخورم. «صغیر و کبیر، زن گنده، مرد گنده از من حساب میبرن. اون رئیس دانشکدتونو دیدی تا کجاش جلوی من خم میشه؟ اون وقت تو یه الف بچه فکر کردی میتونی سر من سوار شی، بهم بگی چیکار کنم چیکار نکنم؟»

آنقدر محکم جلوی دهانم را گرفته بود که نفسم داشت بند می آمد.

«آتنا! بذار این 9 ماه عین آدم باهات رفتار کنم. اینجوری برای جفتمون بهتره. چون ننه بابات که دیگه سراغت نمیان. از الان به بعد فقط تویی و من!»

دستش را از جلوی دهانم برداشت. اشک هایی که پشت سد انگشتان دستش مانده بودند، ریختند توی دهانم. خودم را انداختم روی تخت و شروع کردم به ناله کردن و مامان بهجت را صدا کردن.

مامان بهجت نه آن روز و نه تمام روزهای بعدی که من ناله میکردم و کابوس میدیدم جوابم را نمیداد. اما میدانستم که دارد توی این شهر، دنبالم میگردد. هزار بار زنگ زده بود روی تلفن خانه احمدرضا که فکر میکرد خانه هم کلاسی من است و هیچ کس جوابش را نداده بود.

بعد از یک هفته که من افتاده بودم روی پای راضیه خانم و او داشت سوپ توی دهانم میگذاشت، احمدرضا کلید را توی قفل در خانه چرخاند. صدای پایش که می آمد بدنم شروع میکرد به لرزیدن. راضیه خانم، زندان بان مهربانی بود. بعضاً میدیدم که نگاهم میکند و اشک میریزد. احمدرضا که میرسید، در گوش من میگفت نترس؛ اما فرمان های او را مو به مو انجام میداد.

احمدرضا وارد خانه شد و یک پاکت پر از مدارک، انداخت روی جاکفشی. یک هفته بود که کاغذ می آورد و من بدون اینکه بخوانم، یا امضا میکردم یا انگشت میزدم. کتش را درآورد و فقط جواب سلام راضیه خانم را داد و حتی به من نگاه هم نکرد. رفت داخل آشپزخانه و بطری آب را از یخچال بیرون آورد و سر کشید. «راضیه خانم شما بفرمایید.»

راضیه خانم، سرم را آرام از روی دامنش بلند کرد و زیر سرم بالشت گذاشت. احمدرضا خیره شده بود به من و منتظر بود راضیه خانم از در خانه بیرون برود. راضیه خانم تا لحظه ای که از در خارج شود نگاهش به من بود. احمدرضا در را پشت سرش بست و پاکت مدارک را از روی جاکفشی برداشت.

«بیا. اندازه موهای سرم خرج کردم تا همه اینا راست و ریست شه. الان تو رسماً و قانوناً زن منی.»

سرم را بالا آوردم و شناسنامه توی دستش را دیدم. برایم یک شناسنامه جدید گرفته بود.

«زنگ زدم خونه داداشت، همه چیو بهش گفتم. حالا باید منتظر باشیم قوم عجوج و مجوج بیان.»

من دیگر نه توانی برای حرف زدن داشتم نه اشکی برایم مانده بود که بتوانم گریه کنم. مثل یک تکه گوشت لخم، افتاده بودم گوشه خانه و فقط میخوردم و پس میدادم.

شب، حدود ساعت 10 بلند شدم که بروم دستشویی و دیدم کسی دستش را روی زنگ آیفون گذاشته. احمدرضا از جایش پرید. «برو تو اتاق! بیرونم نیا آتی. این وحشیا بلایی سرت بیارن، هممونو میکشما.»

رفتم توی اتاق، پرده را کنار زدم. دیدم که محسن دم در است و بابا طاهر و مامان بهجت، داخل ماشین محسن، سرشان را تکیه داده اند به صندلی. اشک هایم سرازیر شد که صدای احمدرضا در خانه بلند شد: « 110؟ آقا اینا آسایش مارو گرفتن. برای ما دارن مزاحمت ایجاد میکنن، ما رو تهدید میکنن... خواهش میکنم سریع خودتونو برسونید...»

در میان همهمه صدای احمدرضا، صدای محسن بلند شد که عربده میکشید: «درو باز کن عوضی... وجودشو داری بیا پایین!»

احمدرضا پاکت مدارک را برداشت و در خانه را بهم کوبید و رفت پایین. من داشتم از پشت پنجره نگاه میکردم. به محض اینکه در خانه را باز کرد، محسن، سرش را کوبید توی صورت احمدرضا و شروع کرد به کتک زدنش. بهجت خانم و آقا طاهر پیاده شدند و آن ها هم به محسن پیوستند. احمدرضا فقط دست های محسن را دفع میکرد و به هیچکدامشان حمله نمیکرد. یک لحظه دلم برایش سوخت. تنها افتاده بود میان این سه نفر و حتی نمیتوانست از خودش دفاع کند. تا وقتی پلیس سر برسد به قدری از این سه نفر کتک خورده بود که صورتش پر از خون شده بود.

پلیس که رسید، محسن را گرفت و کرد توی ماشین. اما بابا طاهر، باباطاهر آن شب، حاج طاهر دهقانی هر روز و همیشه نبود. صدایش نازک شده بود. اشک هایش سرازیر بود و تنها چیزی که از وجناتش میبارید عجز بود و عجز بود و عجز. اما به ظن من به آرزویش رسیده بود. تمام زندگیش میخواست ثابت کند زنی که صبح تا شب مرد بالا سرش نباشد هرزه میشود و حالا این اتفاق افتاده بود.

باباطاهر با همان دستی که تسبیح دورش پیچیده شده بود دست پلیس را گرفت«دخترمو دزدیده. تو خونشه. پشت پنجره دیدمش.»

احمدرضا همانطور که سرش را بالا گرفته بود تا خون بینی اش بند بیاید، دستش را کرد توی جیبش و شناسنامه را درآورد و نشان پلیس داد. «ندزدیدم سرکار. زنمه.»

بهجت خانم ضجه میزد: «سرکار! ما اصلا خبر نداشتیم. نمیدونم این چجوری این دخترو عقدش کرده.»

احمدرضا صدایش را بالا برد: «حکم قاضیو گرفتم حاج خانم. حکم قاضی بر اجازه پدر ارجحه.»

بابا طاهر خواست به احمدرضا حمله ور شود که مامور جلویش را گرفت. «بیشرف! معلوم نیست با کدوم قاضی حروم زاده‌تر از خودت ساخت و پاخت کردی. دمار از روزگارت در میارم.»

«برو دربیار حاج آقا. برو شکایت کن. توام دم رفقای بازاریتو ببین، بدویید دنبالش تا عقدو باطل کنید.»

«عقدو که باطل میکنم ولی تورو باید بفرستم سینه قبرستون!»

«برو دنبال شکایت و شکایت کشی که کل راسته پارچه فروشا بگن دختر حاج آقا دهقانی رفت درس بخونه، 6 ماه بعد با شکم آبستن برگشت. برو شکایت کن!»

«حرف مفت نزن. بچه ای درکار نیست. دختره عقل نداره، گولتو خورده. دارین این کلکارو سوار میکنید.»

احمدرضا برگشت داخل پارکینگ و جواب آزمایش را آورد نشان بهجت خانم داد. بهجت خانم به صورتش چنگ انداخت و افتاد روی زمین. «یا فاطمه زهرا... دختره حامله اس!»

باباطاهر جواب آزمایش را گرفت توی دست هایش. مطمئن بودم که در آن وضعیت، با آن چشم های کم سو نمیتواند چیزی ببیند. برگه آزمایش را پرت کرد توی صورت احمد رضا. سرش را گرفت سمت پنجره. «آتنا! اگه اینایی که این میگه راست باشه، از الان بدون دختر من نیستی. دستم بهت برسه خودم میکشمت.»

این جمله را که شنیدم، پرده را انداختم و برگشتم و افتادم روی تخت. لرزم گرفته بود و احساس میکردم دارم از شدت خواب میمیرم. صدای جر و بحث قطع شد و پشت بندش صدای حرکت ماشین ها آمد ولی احمدرضا برنگشت. لرزم داشت شدیدتر میشد. بلند شدم پنجره را بستم و دو تا پتو آوردم و خزیدم زیر پتوها.

نمیدانم چقدر تنهایی، زیر پتو لرزیده بودم که صدای در خانه آمد. دندان هایم از لرز بهم میخوردند. بی اختیار صدایش کردم. «احمد، بیا دارم میمیرم!»

احمد با دست و صورت خونی و باندپیچی شده آمد بالای سرم. «چه ات شده؟»

«لرز دارم.»

دست سالمش را گذاشت روی پیشانی ام.«تبم داری.»

«کجا بودی؟»

«کلانتری.»

از جایش بلند شد و رفت موبایلش را آورد و برگشت بالای سرم، شروع کرد به شماره گرفتن.

«چی شد؟»

«هیچی نگران نباش، من رضایت دادم. اونا هم تهدید کردن ولی شکایت نک... الو، سلام آقا...»

داشت به تلفنچی اورژانس میگفت اینجا یک خانم باردار کم سن و سال، دعوا و مرافعه دیده و از ترس، تب و لرز کرده. خانم باردار کم سن و سال، مرا میگفت. و من هنوز باور نداشتم که این نسبت ها مال من است و به من میچسبد.

داستان
اینجا کسی گمان برده که با نوشتن می‌تواند زنده بماند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید