از روی مبل بلند شدم و رفتم به دیوار روبروی امید تکیه دادم.«امید تو کی میخوای ازدواج کنی؟»
دست راستش را پشت دست چپش فشرد و قلنجش را شکست. از جایش بلند شد. داشت لب هایش را میجوید. آمد نزدیک من«عزیزم من روز اول گفتم که نمیخوام وضعیت تجرد تورو...»
«با من نه!»
صورتش را در هم کشید«منظورت چیه آتنا؟»
«منظورم اینه که روز اول که باهم دوست شدیم 26 سالت بود الان 29 سالت شده، نمیخوای بری پی زندگیت؟»
«من پی زندگیمم آتنا. واقعا متوجه این حرفات نمیشم.»
کف دست هایم را کشیدم روی صورتم«من دیگه نمیتونم ادامه بدم...»
«آتنا منو روانی نکن. صبح که در خونه رو روم وا نکردی، الانم که میگی نمیخوام ادامه بدم. همه اینا بخاطر اینه که دخترت دیروز، تو بیست سالگی رفته دو تا خیابون اونورتر زیر گوشت داره زندگی میکنه؟ بابا به من چه اصلا؟»
از جلویش رد شدم و رفتم روی صندلی میز نهار خوری نشستم.«من حالم خوب نیست و تحمل این وضعیت من برای تو کافیه. بابا تو جوونی برو دنبال فرصتات...»
«بجای من تصمیم نگیر. میشه؟»
«امید چیزی که بهش دل بستی همیشگی نیست.»
آمد روی صندلی روبروی من نشست«از کجا معلوم؟»
چشم هایم را ریز کردم و پوزخند زدم«از همه بدبختیای زندگی مادرشوهری که فکر میکنه من پسر جوونشو گول زدم نصیبم نشده بود که الان تو میخوای نصیبم کنی.»
«پس نگران خودتی.»
«معلومه که نگران خودمم.»
از جایم بلند شدم و دستانم را گذاشتم روی میز«امید مشخصه که من نگران آینده خودمم. چون رابطه ما از اولشم ربطی به آینده هیچکدوممون نداشت.»
از جیبش پاکت سیگار را درآورد و رفت توی تراس. پشت سرش رفتم. یک نخ سیگار از پاکت برداشت و بعد توی جیب شلوارش دنبال فندک گشت.«آخ آخ شلوارو عوض کردم. میری بیاری لطفا؟»
چشم هایم را بستم و نفس عمیق کشیدم. رفتم داخل که فندک بیاورم. در کابینت را باز کردم و یادم افتاد آیدا وقتی داشت برای رفتن آماده میشد همه فندک های قشنگش را جمع کرده بود و یک کبریت عکس دار برایم گذاشته بود توی کابینت و بعد رو به من گفته بود«مامان اینو میذارم برات که امید اومد باهم سیگار بکشین» من هم ابرویم را بالا انداخته بودم و گفته بودم«ما سیگار نمیکشیم.» و در عین جدیت بغضم گرفته بود. دلم حتی برای اینکه توی آشپزخانه بالا و پایین بپرد و بگوید«توروخدا توروخدا توروخدا بگو سیگاراتو کجا قایم میکنی؟» هم تنگ شده بود.
کبریت را برداشتم و رفتم توی تراس. امید کبریت را گرفت و یک لحظه مکث کرد. لبخند زد«مال آیداست؟»
بغض داشتم و اگر حرف میزدم میترکید. با تکان دادن سر پاسخش را دادم. سیگار را روشن کرد و کبریت را گذاشت توی جیبش.«با اینکه روزای آخر کلا با من قهر بود و زیاد باهام حرف نمیزد ولی صداش تو این خونه کمه»
و بعد یک کام محکم از سیگار گرفت. یک قطره اشک افتاد روی گونه ام و باد بعد از چند لحظه آن را با خودش برد. امید دود را از ریه اش بیرون داد«ولی باور کن آتنا، همونجوری که به خود آیدا هم گفتم احمدرضا نقشه داشته که آیدارو بیشتر از قبل زیر نظر...»
میان حرفش پریدم«امید ما داشتیم یه حرف دیگه میزدیم.»
«آتنا، ولم کن حضرت عباسی. بابا من تورو دوست دارم این خونه رو دوست دارم. آیدارو دوست دارم. سبک زندگی تورو، مادری کردنتو، نگاهتو به این کثافتی که بهش میگن زندگی دوست دارم. کدوم آینده؟»
یک کام دیگر از سیگار گرفت«بابا تو این دنیا هیچی سر حساب و کتاب نیست زن. از تو جدا شم برم با کی؟ هرچیزیو که میخوام با تو دارم. برم خواستگاری یه دختر کوچیک تر از خودم، عروسی بگیرم، بچه دار شم که شبیه بقیه شم؟ مگه زندگی فقط همین یه فرمولو داره؟»
«امید تو...»
«من چی آتنا؟ من چی؟»
«تو حیفی....»
«آتنا تو به من یاد دادی که چیزی تحت عنوان فرصت، تهدید، پیشرفت، عقب نموندن، نمیدونم این چرت و پرتا وجود نداره. آدم فقط باید نقد زندگی کنه. باید لمس کنه. باید لذت ببره چون اصلا معلوم نیست زندگی برات چی پیش میاره. گفتی میخوام اینارو به آیدا یاد بدم.»
«ولی نتونستم.»
«حالا به جاش من یاد گرفتم.»
«مجبورش کردم واسه کنکور درس بخونه.»
«مجبورش نکردی اون خوند چون دلش میخواست از ایران بره و میدونست احمدرضا واسه این چیزا بهش پول نمیده.»
«فعلا که میبینی برای چیزی که اصلا فکرشو نمیکردیم بهش پول داده.»
«من اون شب که فربد اینجا بود، قشنگ فهمیدم احمد چه کلکی سوار کرده.»
امید تا اسم آن شب لعنتی را آورد، سرم شروع کرد به گز گز کردن. دیگر درست صدای امید را نمیشنیدم. صدای آیدا توی سرم میپیچید: «مامان امشب فربد میاد. خودم شام درست میکنم.»
آیدا داشت کفش هایش را میپوشید که از خانه برود بیرون. دویدم دم در «آیدا... وایسا ببینم، براچی بدون هماهنگی با من به فربد گفتی بیاد؟»
«امیدو بهش گفتم رواله اگه امشب قرار بوده بیاد.»
«به امید چیکار دارم من. سه هفته نیست با پسره دوست شدی.»
دستش را برد پشت سرش«اوووه. خوبه داری میگی سه هفته. بابا عجب غلطی کردم بهت گفتم این دوسپسرمه. فکر کن علیه، فکر کن پویاست. فکر کن همونایین که باهاشون دورهمی میگیرم.»
«دورهمی با شام دوتایی فرق داره آیدا»
«مامان جان خودت گفتی هر کاری میخوام بکنم تو همین خونه بکنم.»
«عزیزم منم نگفتم نکن. گفتم یکم صبر کن. من هیچ ذهنیتی از این فربد ندارم.»
«میاد. میبینیش. پیدا میکنی. دیرم شد. باید برم دانشگاه.» و رفت داخل آسانسور. دهانم همچنان باز مانده بود که چیزی بگویم اما خیره شده بودم به عدد آسانسور که یکی یکی داشت کم میشد و میگفت آیدا رفته.
آیدا شب مهمان داشت و خانه کاملا بهم ریخته بود. تازه یادم افتاد که ساعت 3 شاگرد خصوصی هم دارم. قرار بود سه ساعت پشت سر هم برایش تست شیمی پیش بزنم و مغزم به هیچ عنوان کشش چنین فعالیتی نداشت. زنگ زدم به امید. تلفن را سریع جواب داد«به به مامان آتنا. یاد ما کردی خانم. وظایف مادری بالاخره شما را امان دادند. خوبی؟»
«والا چی بگم؟ آیدا امشب فربد، دوسپسر جدیدشو، تنهایی دعوت کرده»
امید زد زیر خنده«کدومو؟ همون متالهده؟»
«آره همونو. ظهر شاگرد دارم امید، مغزم نمیکشه واقعا»
«بذار من الان میام اونجا رو به راهت میکنم. بیام؟»
«آره بابا چرا نیای.»
امید وقتی می آمد زیاد کمک نمیکرد یا کار خاصی انجام نمیداد اما نمیدانم حضورش چه خاصیتی داشت که مرا از دنیا رها میکرد و یادم میرفت به جبر زندگی دچارم. با همه دوستان آیدا رفیق میشد و در دورهمی های دوستانه آیدا که در خانه ما برگزار میشد نقش پررنگ داشت. آیدا از امید بدش نمی آمد ولی همیشه شبیه یک آدم ناتمام به او نگاه میکرد که میخواست به وسیله مامان آتنایش تمام و کمال بنظر برسد.
قرار بین من و آیدا شعار سه عنصری «انصاف، عدالت و منطق» بود. حرف هایمان نباید این سه عنصر را نقض میکرد و از نظر آیدا اینکه امید شب خانه ما بماند عدالت را نقض میکرد؛ چراکه شب ماندن دوستپسرهایش خط قرمز من بود. یک بار آنقدر بحثمان سر این موضوع بالا گرفت که آیدا همانطور که مشتش را محکم گره کرده بود توی چشم های من خیره شد و گفت«نترس من بلدم چیکار کنم که حامله نشم.» و بعد هردویمان ساکت شده بودیم و وضعیت خانه تا 24 ساعت به شکل قبرستان درآمده بود.
بعد از آن روز امید دیگر هیچ شبی خانه ما نماند و آیدا هم دیگر هرگز اصرار نکرد که پسری شب خانه ما بماند. غیر از این امید و آیدا اصطکاکی نداشتند تا آن شب کذایی. آن شبی که فربد آمد خانه ما و آنقدر با امید مسخره بازی درآوردند و با آهنگ های متالی که فربد ساخته بود، هد زدند و خندیدند که من هزار بار خودم را بابت اینکه میخواستم نگذارم فربد شام بیاید خانه ما لعنت کردم. آنقدر حال 4 تاییمان خوب بود که با خودم گفتم آتنا بالاخره یک روز واقعا خوش در زندگیت دیدی. روزی که از همه رنج ها و نداشته هایت گذر کردی و حالا خودت و دخترت را با همه کم و کاستی هایتان دوست داری. حالا وقت زندگی کردن شده.
آن شب وقتی در را پشت سر فربد بستیم، آیدا رو به ما دو نفر کرد و گفت«یه دیقه بشینید.»
و من حدس زدم وسط این حال خوش لابد برایمان یک سورپرایز دارد. حدس زدم یکی از آن دسرهای خوشمزه ای که پروانه یادش داده بود را مخصوص خودمان سه نفر درست کرده باشد و بعد قایم کرده باشد. لبخند گشادی زده بودم که آیدا بی مقدمه گفت: «مامان من قبلا بهت گفته بودم که دوست دارم برم تنها زندگی کنم.»
لبخندم روی لبم ماسید و سریع گفتم«منم گفتم که اول بابات باید قبول کنه بعد من و تو باهم راجع بهش حرف میزنیم.»
«خب قبول کرده.»
از جایم تکان خوردم و آمدم جلوتر«احمدرضا قبول کرده که برات خونه و وسیله بگیره که تو تنها زندگی کنی؟»
«آره فقط...»
امید داشت پاهایش را تکان میداد و به من و آیدا نگاه میکرد. چشم هایش دودو میزد. پرسید«فقط چی؟»
«گفته فردا میاد اینجا که سه تایی حرف بزنیم.»
پوزخند زدم. همه خنده ها و شام خوشمزه ای که آیدا پخته بود داشت تبدیل میشد به بغض، به غم یا به ترکیب همیشگی زندگی آتنا دهقانی یعنی«از دست دادن».
بلند شدم رفتم توی آشپزخانه، دستکش پوشیدم و شروع کردم به شستن ظرفها. آیدا آمد تکیه داد به اپن آشپزخانه«مامان شنیدی؟»
«شنیدم.»
«بگم فردا بیاد؟»
زل زدم به لکه ای که افتاده بود روی دیوار روبروی سینک و یک نفس عمیق کشیدم«حالا چرا اینجا؟»
«چون خونه اونا پروانه داستانه...»
با پشت دستم میان پیشانی ام را مالیدم. دکتر اعصاب میگفت وقتی دردهای عصبی میگیرم این کار کمکم میکند و در آن لحظه من تمام وجودم درد عصبی بود. تمام وجودم تبدیل شده بود به علامت سوال: «چرا همیشه من نفر آخرم که اجازه داستان ساختن دارد؟»،«چرا در زندگی من هیچ خوشی ای ماندگار نیست؟» یا بهتر آنکه «چرا عمر خوشی ها کوتاه است؟» و سوال بعد آنکه «چرا تا می آیم برسم، همه چیز از دست میرود؟»
امید یک سیب از توی دیس برداشت و آمد روبروی آیدا، کنار اپن ایستاد. یک گاز به سیبش زد«آیدا میگم فکر نمیکنی، بابا احمد اگه برات خونه بگیره، کنترلش روت بیشتر شه؟»
آیده خودش را عقب کشید و چشم هایش را ریز کرد«نه. چرا باید اینطوری شه؟»
«هیچی یه مایه ای میده به نگهبان ساختمون آمار تورو ازش میگیره.»
آیدا پوزخند زد«امید این یکی واقعا به تو ربطی نداره.»
امید آنقدر محکم دست کشید به دور لبش که من اطمینان داشتم صورت تازه تراشیده اش روی دستش خط انداخته. توی چشم های آیدا زل زده بود و میدانستم از کدام نگاه ها دارد تحویل بچه میدهد. آمدم به سمتشان که چیزی بگویم امید دستش را گرفت جلوی صورت من«آتنا یه لحظه. آیدا من اینو فقط بخاطر تو گفتم. انتظار این واکنشتو نداشتم.»
آیدا از جایش بلند شد و رفت به سمت اتاقش«از این به بعد یکم زیرپوستی تر دست به یکی کنید که جلو پای من سنگ بندازید.» و در اتاق را بست.
امید صدایش را بلند کرد که از پشت در اتاق به گوش آیدا برسد«به قرآن اگه آتنا تا الان راجع به این موضوع به من چیزی گفته باشه.»
«شب بخییییر.»
امید سیب را نصفه نیمه ول کرد، مرا بوسید و از خانه رفت. صدای بسته شدن در چندبار توی گوشم پیچید. دستکش هایم را درآوردم و رفتم توی آشپزخانه پنجره را باز کردم. سوز سرمای آبان خورد توی صورتم. از توی قوطی نارنجی رنگ چایی که داخلش سیگار جاساز کزده بودم، یک نخ برداشتم و رفتم با فندک آشپزخانه روشنش کردم. برگشتم جلوی پنجره و از طاقچه اش آویزان شدم.
با خودم مرور کردم که چرا اینجا هستم و چرا این تصمیم را گرفتم. یادم افتاد که تمام آرزویم این بود که آیدا مرا به عنوان مادرش بپذیرد. یادم افتاد من دیر رسیدم و دلم میخواهد مادری کنم اما آیدا دیگر واقعا بزرگ شده بود و وقت این نبود که من از او مراقبت کنم. اگر بیشتر از این میخواستم آیدا را مجبور به ماندن کنم، زیاده خواهی بود.
قرار بود من مثل بهجت خانم فکر نکنم. قرار بود دخترم را طوری بزرگ نکنم که احساس کند هیچ حق انتخابی نداشته و مثل من نتواند مسئولیت انتخاب هایش را گردن بگیرد. از نظر من تمام چیزی که یک انسان برای خوشبختی نیاز داشت آزادی بود و من باید از انجام هرکاری که آزادی آیدا را سلب میکرد، خودداری میکردم.
این حرف ها را تا فردا ساعت 4 و 23 دقیقه بعدازظهر، تا لحظه ای که احمدرضا پایش را توی خانه ما بگذارد، با خودم تکرار کردم. احمدرضا آمد داخل خانه. سلام کرد و رفت روی یکی از صندلی های میز نهارخوری نشست. من و آیدا ایستاده بودیم. یک نگاه به من کرد و یک نگاه به آیدا. هیچ احساس معذب بودنی در چشم هایش پیدا نبود. انگار کن که صد سال است صاحب این خانه است و ما مهمان هستیم.
«بفرمایید بشینید دیگه. آیدا بابا، آتنا خانم، بفرمایید»
من و آیدا رفتیم کنار هم دیگر، روبروی احمدرضا نشستیم. قوری چای را به همراه هیتری که با شمع چای را گرم نگه میداشت گذاشته بودم روی اپن کنار میز نهار خوری. احمدرضا از جایش نیم خیز شد و قوری چای را به همراه هیتر زیرش برداشت گذاشت سر میز. دوباره برگشت سمت اپن و فنجان های چای را یکی یکی از توی سینی گذاشت روی میز.
کمی خودم را تکان دادم«من میوردم. دست شما درد نکنه.»
«نه میخوام کسی وسط بحث از جاش بلند نشه.»
آیدا دست به سینه نشسته بود و به کمک انگشت سبابه اش، پوست لبش را میگذاشت لای دندان هایش و میجوید:«پس مسئله جدیه»
احمدرضا از زیر عینکش نگاهی به آیدا کرد«بله. جدیه.»
چای ها را ریخت و یک حبه قند خیس کرد و انداخت گوشه لپش. یک قلپ چای هورت کشید«خب آیدا خانم. شما در حضور من و مادرت توضیح بده که چرا میخوای جدا زندگی کنی.»
«قبلا توضیح دادم.»
«نه یک بار دیگه توضیح بده»
«چونکه اینجوری راحت ترم»
«نه باباجان. اون چیزایی که اومدی نشستی تو دفتر من گفتیو اینجا بگو.»
رو کردم به آیدا«خب بگو مامان جان. راحت باش.»
آیدا سرش را انداخت پایین و فنجان چایش را چرخاند.
احمدرضا یک نفس عمیق کشید«خب ایراد نداره من میگم.»
نفسم توی سینه ام حبس شده بود. احمدرضا عینکش را درآورد«آیدا خانم به من گفتن که شما، آتنا خانم، پسر جوون میبری میاری، اینجا راحت نیستن. من بهشون گفتم برگرد خونه خودمون گفتن که دیگه دلشون نمیخواد کنار پروانه، همسر من زندگی کنن.»
باورم نمیشد آیدا این حرف را زده باشد. من در این دو سال توی رابطه ام با امید به تمام بندهای پروتکلی که آیدا برای رابطه ما تعیین کرده بود، پایبند بودم. زل زدم به آیدا«واقعا قضیه اینه آیدا؟»
ساکت شده بود و پاهایش را تکان میداد.
«یعنی تو دوست داری اینجا بمونی؟ فقط مشکل اینه که من با امید ارتباط دارم؟»
«نه نه نه، بابا جان من خونه جدا میخوام. این مسخره بازیا چیه درمیارید؟»
رو کرد به احمدرضا«واسه چی منو با مامانم رو به رو میکنی؟ میخوای به چی برسی؟»
«میخوام هرکسی سهمش رو در اتفاقات آینده همین الان برداره که بعدا کسی برای من مدعی نشه.»
جلو آمدم و دستم را آوردم بالا« احمدرضا، وسط بحث نرخ تعیین نکن لطفا»
برگشتم سمت آیدا«اگر نه پس چرا به بابات اینو گفتی؟»
«اگه تو نمیخواستی منو بکشی چرا اون یادداشتو واسه بابا نوشتی؟»
چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم.«آیدا، دخترم خواهش میکنم جواب سوال منو بده و حاشیه نرو»
«آخه جوابت دقیقا همینه. جواب جفتتون همینه. هردوی شما یک روز منو وسیله رسیدن به اهدافتون قرار دادید منم دارم همین کارو میکنم.»
جواب دادم:«راه دیگه ای به ذهنت نمیرسه؟»
«نه نمیرسه.»
«پس بنظرم باید بیشتر فکر کنی.»
«جفتتون هنوزم منو برای رسیدن به خواسته های خودتون میخواید و انقدر توی رسیدن به این خواسته ها مصرید که اصلا صدای خواسته های منو نمیشنوید. منم مجبورم از نقطه ضعفاتون استفاده کنم.»
احمدرضا پوزخند زد:«ولی میبینی که نمیتونی.»
برای این جواب مثلا هوشمندانه اش پشت چشم نازک کردم و برگشتم سمت آیدا:«راجع به این که بعدا حرف میزنیم. ولی الان اول بگو چرا میخوای تنها زندگی کنی؟»
رو کرد سمت من«همین تو مامان. فقط بلدی بگی تئوری انتخاب، مکانیزم کنترل. لق لق زبونته. صبح تا شب منو کنترل میکنی. نمیذاری ببینم تو زندگیم دارم چه غلطی میکنم. سر بزنگاه میای انقدر مخ منو به کار میگیری که تصمیمو عوض کنم.»
سرم داغ کرده بود«آیدا من کی این کارو کردم؟ من که هرکاری تو خواستی بکنی آزادت گذاشتم.»
«کِی؟ من عاشق رقصیدنم. عاشق ساز زدن و رقصیدن. الان کجام؟ دانشگاه صنعتی اصفهان مشغول تحصیل در رشته مهندسی صنایع!»
«عزیزم تو خودت انتخاب رشته کردی.»
«بله در بین رشته های گروه ریاضی من خودم انتخاب رشته کردم. چرا نذاشتی من کنکور هنر بدم؟»
«من نذاشتم؟ خودت گفتی خستم نمیتونم بعد کنکور ریاضی کنکور هنر بدم.»
«وقتی میلیون میلیون خرج کنکور ریاضی کردی و یک سال از زندگی من توی مدرسه و این اتاق در حال خوندن کنکور ریاضی گذشت و تو همه این روندو کنترل میکردی و هروقت من میگفتم هنر میگفتی هنر در کنار مهندسی، بنظرت تو نذاشتی یا من نخواستم؟»
احمدرضا داشت به گل های رومیزی نگاه میکرد«من که اصلا برام مهم نبود تو چی بخونی.»
میخواستم بلند شوم گردنش را بشکنم. داشت عین کودکان خردسال وسط بحث خودشیرینی میکرد. آیدا چند لحظه خیره خیره نگاهش کرد«تا حالا فکر کردی که چرا من هر زمان خواسته ای از تو داشتم باید دست میذاشتم روی نقطه ضعفت و ازت باج میگرفتم؟»
پوزخند زد «باج گرفتنو که به ارث بردی احتمالا.»
عصبانی شدم و صدایم را بالا بردم«احمد خواهش میکنم بحثو تبدیل به دعوا نکن.»
مشتش را کوبید روی میز و صدایش را بالا برد:«بخوای، نخوای این بحث تهش دعواست. تو خواستی دعوا باشه. تو یوهو سه سال پیش سر و کلت پیدا شد و بچه منو، همه زندگی منو، امید منو از من گرفتی. حالا من سر این میز لعنتی نشستم که انتخاب کنم دخترم خونه یک زن بیوه بچه باز باشه یا خونه مجردی!»
تمام خشمم را جمع کرده بودم سر انگشت هایم و میتوانستم آنقدر به این مردک وقیح مشت بزنم که ضربه مغزی شود که ناگهان آیدا از جایش بلند شد«چقدر تو پررویی بابا... کی به کی میگه بچه باز. این کثافتی که من توشم حاصل بچه بازیه توعه.»
احمدرضا ابروهایش را انداخت بالا«آیدا با من داری اینجوری حرف میزنی؟» رو کرد به من«حاصل سه سال تربیت جناب عالی اینه خانم دهقانی؟ معلم رسمی آموزش و پرورش کشور؟»
آیدا نشست سر جایش و پوزخند زد«چون حقیقتو بهم گفته ناراحتی؟ چون چشم و گوشمو باز کرده؟»
«نه دونستن حقیقت که خوبه. نگرانم دخترم خراب بشه.»
احمدرضا یک روز مانده بود زیر مشت و لگد باباطاهر به این دلیل که باباطاهر هم همیشه نگران بود که دخترش خراب شود. فکر میکردم بعد از آن متوجه میشود که این یک تفکر پوسیده است اما حالا دقیقا عین باباطاهر داشت حرف های پوسیده میزد.
آیدا نگاهش کرد و گفت «اصلا من خراب بشم. برا تو چه فرقی داره؟»
احمدرضا دستش را گذاشت روی میز و بلند شد. آمد به طرف آیدا. من سعی کردم مابینشان بایستم. احدرضا سرش را این طرف و آنطرف میبرد و سعی میکرد چشم های آیدا را از پشت سر من پیدا کند و توی چشم هایش زل بزند.«برا من چه فرقی داره؟» دستش را زد روی شانه من«این مامانت برات نگفته که چرا به من لقب بچه باز داده؟»
رفت عقب تر ایستاد«چون من از زندگیم فقط تورو میخواستم. بخاطر تو زندگی این بدبختم تباه کردم. بخاطر اینکه تو خانواده داشته باشی.»
بغضش گرفت. نمیدانم چرا اما من هم بغضم گرفته بود. اما اثری از هیچ بغضی در صدای آیدا نبود«بخاطر من؟ بخاطر من یه دختر 18 ساله رو تو خونه حبس میکردی که برات بچه بزاد؟ من اون موقع کجا بودم اصلا؟»
«تو شکمش بودی»
«مگه میدونستی من کیم چیم؟ اصلا مگه میدونستی من قراره چی از آب در بیام؟»
«عزیز من تو از همون لحظه اول بچه من بودی. معلومه که بخاطر تو»
«بخاطر من رفتی با پروانه ازدواج کردی؟»
«معلومه بخاطر تو!»
«پس همین الان برو بخاطر من طلاقش بده.»
«چه دشمنی ای داری با پروانه تو؟ این همه برات زحمت کشید.»
آیدا پوزخند زد«من با پروانه مشکلی ندارم. اونم یه بدبختی مثل مامانم یا مثل هر دختر دیگه ای که ممکن بود گیر یه زورگو بیفته. مشکلم اینه که نمیگی بخاطر خودم. من با تو مشکل دارم.»
احمدرضا از سر حرص خنده ای سر داد«بازی عوض شد اول میگفتی با مامانت و پروانه مشکل داری. حالا من شدم مشکل؟»
«نه تو، بلکه همه مامان باباها بخاطر خودشون بچه اوردن.واسه این که نسلشون باقی بمونه و نیازشون به بقا حفظ شه. فقط نمیدونم اولین بار کدوم آدم عوضی ای چی بهش میرسید که گفت پدر و مادر مقدسن، جاشون رو سر ما بچه هاست.»
حرف آیدا حرفی بود که من، وقتی آن روز بهجت خانم در را توی صورتم بست، به آن رسیدم. وقتی آیدا به خانه من آمد پر از عذاب وجدان این بود که احساس میکند دیگر بابااحمدش را آنقدرها دوست ندارد و شاجون روزی هزاربار به او گفته«مادر هرچی باشه پدرته.» آنوقت نشستم و یافته هایم را به او انتقال دادم که نه من و نه بابااحمدت آدم هایی نیستیم که تو همینجوری مجبور باشی دوستمان داشته باشی و به ما احترام بگذاری. ما باید دوست داشتنی و قابل احترام باشیم.
«این چرندیاتو از کجات دروردی؟ این همه پدر خودم و این بدبختو دروردم که آخر سر وایسی تو روم اینو بگی؟»
«شما که با این کارایی که کردی جای خود داری. صد البته جوابت همینه.»
«من چیکار کردم دقیقا؟»
«چون دلت میخواست نسلت باقی بمونه، بچه میخواستی و نمیشد، زندگی اینو تباه کردی. چون میخواستی خانواده داشته باشی رفتی پروانه رو گرفتی. کار میکنی پول در میاری چون عاشق قدرتی و قدرتتو از پولت میگیری...»
«میخوای بگی من برای تو هیچ کاری نکردم؟»
«برای من، به این معنی که به تو مدیونم نه کاری نکردی.»
«من نمیدونم چه اشتباهی تو تربیت تو کردم که اینجوری...»
«تو منو اوردی به این دنیا چون خودت خواستی. من خودمو دعوت نکردم. همه مسئولیت من باتوعه چون تو زندگی منو شروع کردی. هرکاری که برام کردی تبعات این بوده که خودت خواستی منو به دنیا بیاری. از این به بعدم همینه.»
و بعد برگشت به سمت من و انگشت سبابه اش را گرفت رو به من«تو هم منو اوردی به این دنیا چون خودت خواستی. میتونستی به دورتر از جلوی دماغت نگاه کنی، حواست باشه احتیاط کنی که از مردی که هیچ شناختی ازش نداشتی حامله نشی. تئوری انتخاب! تو انتخاب کردی که ریسک کنی. انتخاب کردی که منو رها کنی.»
یک نگاه به من کرد و یک نگاه به احمدرضا«هر دوی شما هرکاری کردید بخاطر خودتون بوده. الانم من ازتون میخوام بذارید منم بخاطر خودم و واسه خودم زندگی کنم.»
رفتم به سمتش«آیدا جان. اینجا، تو این خونه مگه نمیتونی واسه خودت زندگی کنی؟»
«نه!»
«هر تغییری تو بخوای میدیم.»
«دیدن هر دوی شما منو یاد داستان غم انگیز زندگیم میندازه.»
احمدرضا دستانش را بهم کوبید«بَهَع، این دیگه چه مدلشه؟»
اما من میفهمیدم چه میگوید. دیدن عکس آقاطاهر و بهجت خانم هم مرا بهم میریخت. لبخند زدم«ولی این حس بدت با ترک کردن ما تموم نمیشه.»
«آره مامان میدونم. میدونم باید رو خودم کار کنم، باید خودمو دوست داشته باشم، باید جلسات مشاورمو ادامه بدم ولی دلم میخواد مستقل باشم.»
و بعد رفت توی اتاقش و در را بست. احمد رضا نفسش را بیرون داد و روی مبل ولو شد. آمدم دست به سینه روبرویش ایستادم. دستش را گذاشت روی قفسه سینه اش«یه لیوان آب بی زحمت»
از آبسردکن یخچال برایش آب ریختم و برگشتم.«زیرزبونی همراهته؟»
سرش را به نشانه تایید تکان داد و یک ورق قرص از جیب پیراهنش بیرون آورد. آب را سر کشید و یک قرص کره ای شکل زرد رنگ از میان آلومینیوم ها بیرون آورد و گذاشت زیر زبانش.
«دراز بکش»
پاهایش را دراز کرد و سرش را گذاشت روی دسته مبل. چشمانش را بست، ساعدش را گذاشت روی پیشانی اش.
«دنبال چی بودی احمدرضا؟ چرا امروز این معرکه رو راه انداختی؟»
ساعدش را از پیشانی اش برداشت و توی چشم هایم خیره شد«بخاطر خودم!»
امید را دیدم که خیره شده بود به من و لبش را کج کرده بود تا دود سیگارش توی چشم های من نرود. «گوشِت با منه آتنا؟»
دستم را کشیدم به چشمم تا اشک حلقه زده در آن پاک شود.«آره آره.»
سیگار را روی نرده های تراس خاموش کرد و گذاشت توی پاکت سیگارش. آمد به سمتم و توی چشم هایم نگاه کرد. سرم را گذاشت روی سینه اش و موهایم را بوسید«شرط میبندم آیدا بعد 1 ماه برمیگرده عزیزم. برای چی انقد ناراحتی تو؟»
«بخاطر خودم!»