ریحانه پورغلام
ریحانه پورغلام
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

نمی‌خواستم بزرگ شوم.

خراب شده‌ام. روزی که در کلاس دوم الف به خودم قول دادم که بزرگ نشوم می‌دانستم که چه آینده‌ای انتظارم را می‌کشد. این روزها نه تنها هیچ اقیانوسی، کشتی‌هایم را نمی‌بلعد بلکه حوض چند سانتی‌متری‌ام هم غریق نجات دارد. پروانه‌هایی که در سینه‌ام پرورش می‌دادم، مهاجرت کرده‌اند و چند پیله مرده از خودشان به جا گذاشته‌اند. نه غمم آن‌قدر بزرگ است که به تراژدی بدل شود نه خوشی‌ام آن‌قدر جانانه‌ است که فریاد شود.

کلمه‌ها، چیزهای آشنایی هستند که استفاده ازشان، به وجدم نمی‌آورد. دیگر نوشتن کلمه «تبلور» در انشایم، حس کشف قاره جدید نمی‌دهد. تخیلاتم، فکرهای دسته دومی هستند که دیگر حتی خودم را هم قلقلک نمی‌دهند.

حالا دلم نمی‌خواهد در راه باشم، خوش باشم، سوار لاکپشت باشم؛ نارنیا نجات پیدا کرده و کمد جادویی، خاصیتش را از دست داده است. پیتر پن‌هایم راه‌شان را گم کرده‌اند و دستم به نوشتن چیزی نمی‌رود. همه‌چیز ملال‌انگیز، فاقد ضرورت، کم‌اهمیت و قابل اغماض است.

دیگر شکستِ یک عشق، دقیقا مثل شکست‌خوردن در جنگ تروآ نیست. دستم از آرزوکردن کوتاه و آسمانم، اندازه سقفی‌ست که شب به آن چشم می‌دوزم.

سگ بریند به این بزرگسالی.

نوشتندلنوشته
هنوز نفهمیدم کیم و چی می‌خوام. بعدا بهتون می‌گم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید