آخرین مشت خاک رو که میریزم رووش، روی اون چشم های بسته ی باز، ترسیده و وحشت زده و بی سر و پا می دوم؛ تا حد بی مرزی گستردگی زمین می دوم؛ تا جایی که اون درخت عظیم الجثه که برگ هاش وسط امواج انفجار بزرگ هنوز دنبال نیروی حیات میگردن، ی جایی بین زمین و هوا، پیداش میشه.
هنوز نفسم جا نیفتاده؛ هجمه لشگر سایه هایی ناشناس همه ی وجودم رو تیکه پاره میکنه و میشه میوه های این اتصالِ آسمانی زمینی.
به اعدادی که نمیشناسم، حتی بیشتر از برگ های شوریده، چشمانی روی شاخه ها، پوزخند زنان و مطمئن خیره خیره بهم نگاه میکنن....
چشمای موجوداتی بالدار، همه ی موجودات، جز یکی!
وسط بویی عجیب، باد همشون رو به چپ و راست میدون جنگِ مغزم رقص میده...
همشون رو، جز یکی.
یکی؛ که نیست.
بال هایی سفید، پهنای شرق تا غرب، بالاتر از هر شاخه ای، بزرگ تر از هر همیشه ای، نگاهی لبالب حرف، هابیل زل زده به برادر و لبخند میزنه.
دیوانگی آغاز شد...
من، قابیل، هزاره هاست به دنبال آن یک کلاغ میگردم تا بپرسم: " چرا " ؟