من: میخوام بشم همون آدم قبلی، همونی که ده هزار سال قبل بودم.
اون: این عکس رو یادته؟
موهاشو شروع میکنه طوفانی کردن و لابلای موج موجْ حکمتش، یه تصویر قدیمی ذره ذره به دنیا میاد، مثل یه عکس ثابتِ متحرک
من: آره، همون درختیه که برامون قصه می بافت.
اون: این همون نیست، اینو من الان خلق کردم، با فهم و درکی که تو این لحظه با همه تجربه ها و دانشم از اون لحظه دارم، گذشته شاید که فقط یک تصویره... کشیده شده و معوج تا زمان حال؛ چی فکر میکنی؟
من: ...... ( یاد یکی از قصه هایی که درخت گفت می افتم و سکوت رو بغل میکنم )
اون:
تو فقط میتونی آدم جدیدتری بشی رفیقَکَم.
پرواز میکنم بغل به بغلِ ستاره های ناشمار تو چشماش؛
جایی که گذشته و آینده و حال.... همه یکجان و معنایی دارند که برام سخت جدید و شگفت آوره.
پست های قبلی مرتبط