یکی از پست های فهیم عطار که خوندنش خالی از لطف نیست:
امروز صبح تصویری با پدر و مادرم حرف زدم. چهارده سال است که روزهای شنبه صبح این عبادت هفتگی را انجام میدهم. به هر حال آنها تنها مسجد و قبلهای هستند که قبولشان دارم. مثل همهی خانوادههای دیگر، محور حرفمان کرونا بود. انگار دنیا ایستاده باشد و هیچ حرف دیگری نباشد برای زدن. پدرم به این دام بزرگی که پهن کردیم برای خودمان واقف است. به اینکه انگار باید حس کنیم که جهان به انتها رسیده است. بابت همین شمشیر طنزش را از غلاف کشید بیرون و داستان عمه ناتنیاش را تعریف کرد. اینکه شبها برای خواب میرفتند روی پشت بام. یک شب با صدای گرومب از خواب پریدهاند. به قول خودش انگار یک گونی شلغم کوبیده باشد زمین. که البته گویا عمه بوده که از لبهی پشتبام پرت شده پائین توی خیابان. خدا را شکر به ته خورده زمین و نمرده است. اما بعد از آن ضربه دیگر عمهی کاملی نبوده است. همهی اینها را طوری تعریف کرد که ما از فرط خنده روی قالی پهن شده بودیم. دقیقا توی روزهای کرونا ما را خنداند. بعد ماجرای یکی دیگر از زنهای فامیل را گفت که افتاده توی چاه خانه. مثل یوسف گمگشته. اهل خانه جمع شدند دور چاه و با بدبختی او را کشیدهاند بیرون. بعد متوجه شدند که لباس زن اصلا از آب چاه خیس نشده است. اهل فامیل جیغ کشیدهاند که این معجزه است و خاله نظرکرده است و واویلا. به جای اینکه از او مراقبت درمانی بکنند، به او حمله کردهاند و لباسهایش را بابت تبرک پاره کردهاند و با خودشان بردهاند. البته بعدا کاشف به عمل آمده کلا چاه خشک شده است و آبی ندارد که خاله را خیس کرده باشد. اما خاله نظرکردهی فامیل باقی ماند. اینها را هم با طنز بینظیر خودش آن طور تعریف کرد که ما از فرط خنده شلوارمان را خیس کردیم. معجزه پدر من است که ما را در این دوران خنداند و یادآوری کرد که دنیا تمام نشده است.
پدر من دوران جنگ و انقلاب را دیده است. دوران قطحی و موشک و گشت ثارالله و مرغ و پنیر کوپنی را. ترساندن این آدمها کار راحتی نیست. مثل کریس، رئیس من که نجات یافتهی سرطان خون است. دیروز توی جلسه گفت که یک بار مرگ را از نزدیک دیده است و با این چیزها دیگر نمیترسد. بعد از حملهی مردم به فروشگاهها و نبودن دستمال توالت و صابون و چرندیات رئیسجمهورها گفت. کریس معتقد است اینها نشانهی ناآگاهی و نادانی است که هزار بار ترسناکتر از کروناست. من چقدر پدرم و کریس را دوست دارم.
شبهای جنگ موقع خواب پدرم رادیویش را روشن میکرد تا برنامهی راهشب را گوش کنیم. یادم نیست مجری آن روزهای راه شب کی بود. صالحعلا؟ نوذری؟ مهم نیست. مهم این است که صدای گرم و جذابی داشت. در آن شبهای جهنمی، طوری حرف میزد که انگار اصلا روی کرهی زمین زندگی نمیکند. انگار ساکن یک کرهی خاکی دیگر است و برای ما مردم عجیب برنامه پخش میکند تا آرام شویم. حرفهایی که محورشان جنگ و ثارلله و کوپن نبود. در آن روزهای بد، دقیقا یک مجری رادیویی میخواستیم که روی کرهی زمین نباشد.
ما ترسیدهایم. درست مثل مورچههایی که یک پسر شیطان با لگد افتاده باشد به جان خانهشان. الکی دور خودمان میچرخیم. مسجد و مکه و حرم و کلیسا هم تعطیل شدهاند و کاری از دستشان برنمیآید. افتادهایم به مسابقهی پخش کردن خبرهای بد. چه درست و چه غلط. خبرهایی که با سرعتی بالاتر از سرعت کرونا مشغول تکثیرند. چرا؟ نمیدانم. فقط میدانم که کنترلی روی خیلی از چیزها ندارم. روی اینکه هفت میلیارد نفر مردم زمین را متقاعد کنم که دو هفته کونشان را زمین بگذارند و بیرون نروند. روی اینکه روحانی و ترامپ کمتر دروغ بگویند. روی اینکه بازار بورس سقوط نکند. روی اینکه مرزها بسته شوند. یا اینکه مریضها بهبود پیدا کنند. من فقط روی اینکنترل دارم که دستهایم را بشورم و تماسم را با مردم کمتر کنم. به اندازهی خودم باعث شکسته شدن زنجیر ویروس و پخش شدن خبرهای ناگوار باشم. مسابقهای در کار نیست. بشر این دوره را هم رد میکند. این انتقام سخت طبیعت از نسل انسان است که روی آن هم کنترلی ندارم. به جای آن شبها برای پسرم میشوم مجری برنامهی راه شب و برایش از یک کرهی خاکی دیگر داستان میگویم. داستانهایی که جنسشان با دنیای هراسزده ما یکی نیست. من سپر او میشوم در برابر موج خبرهایی که حجمشان هیچ سنخیتی با ظرفیت یک انسان معمولی ندارد.
تعادلی باید بین میزان دانستن و ندانستن برقرار شود. کانالهای تلگرامم را پاک کنم. با خودم به سازش میرسم که یک بیماری همهگیر شده است و باید با آن در حد خودم بجنگم. آن را محور زندگی خودم نمیکنم. حتی اگر از گرسنگی بمیرم. اگر هم تصویری با رفیقم حرف بزنم، حتما آمار متوفیان کرونا را بهش نمیگویم و به جای آن ماجرای عمهی پدرم را تعریف میکنم و خالهی نظرکردهمان را. همان مجریای که روی زمین زندگی نمیکند. این تنها چیزی است که رویش کنترل دارم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
https://t.me/fahimattar/455