رضا
رضا
خواندن ۷ دقیقه·۵ سال پیش

یادداشتی از پدربزرگم

آخر دَهدِه بود و وقت استراحت قبل از راند بعدی. گفتم برم سراغ یادداشت های قدیمی پدربزرگِ احتمالا مرحومم که اسمش رضا بوده و گاهی " آتش " تخلص میکرده، تو لپ تاپ قدیمیش:


نگارم...

ی چیزی اومده ورِ دلمون چهارطاق باز نشسته ی جوری که انگار ماها خونه ی خالشیم!

خلق الله اسمشو گذاشته اند کرونا! ی جونور شاخدار، البت نه مثل گوزن و قوچ و بز و خرهای شاخدار و بقیه هم راسته هایی که تو میشناختی.

ی کاری کرده باید از هم تو کوچه و‌ خیابون و ماشین و چه و چه و چه... فاصله بگیریم. بیشتر از همه ی فاصله هایی که تا حالا بشر گرفته، ی چیزی حدود دو متر، تازه حداقل. ی دو مترِ لعنتیِ حیاتی. دیگه همه تو جیباشون غیر از کتاب های جیبی! ی متر کوچیک هم دارند، بیای اینور دو متر ماسکو‌ میکشند پایین و آماده شلیک ی عطسه مشقی میشن تا شاید حساب کار رو برسونند به دست طرف؛ شایدم برای سنجیدن میزان توان ارتفاع گرفتن تا رسیدن به سرشاخ درخت هوش بشری که آن شاعر مرحوم می نگرد، با استفاده از کتاب ها به عنوان زیرپایی، مناسب باشه.

همینجورش احساس میکردیم زمین خدا برامون تنگ بود؛ نمی گنجیدیم لابد که صبح تا شب به زور موشک و توپ و تانک میزدیم تو سر و کله ی هم. الان اما " شاخدار " هم شده قوز بالا قوز و هر جوری حساب میکنم، میبینم نمیشه جلوی برخورد رو گرفت. بالاخره با این وضعیت هر وری بری، ی وَرِت میگیره به ی وَرِه ی نفر دیگه که اونم از ی ورِ ی نفر دیگه میخواسته فاصله بگیره، حداقل دو متر. ی دو مترِ حیاتی لعنتی! تازه اگر شانس بیاری به ورِ حساس طرف نخوری یا طرف رو وَرِش که وَرِت بهش خورده،‌حساس نباشه.


محبوبم...

" شاخدار " خودش کم بود، اعوان و انصارش هم گاهی پلاس میشن رو سرمون. دقیقا رو سرمون. مث همین دو هفته پیش، زلزله.

تصدقت بشم زلزله ی عزیز، دوست قدمت دار ما، میای بیا، ولی چرا شب؟ شب هم میای بیا... شب جمعه چرا آخه؟! حالا به درک، اونم بیا... تو که دیگه خیلی وقته غریبه نیستی، ولی لااقل قبلش ی دری بزن.‌ نمیگی مردم ساعت دوازده شب جمعه ای مشغولند به..... به دور همی و مهمونی اصلا! تازه روزها و شب های دیگه هم ممکنه مهمونی باشند؛ نشنیده ای که ما مردم مهمان نوازی هستیم؟! اصلا هیچ فکر کرده ای ی روز تعطیل که همه جا بسته است، مردم کجا رو دارند که فرار کنن بهش؟! پیشنهاد میکنم شب شنبه بیا، که فرداش همه جا بازه و میشه فرار کرد بهش.

من اون شب خیلی لباس های مهمونی ای دیدم که تا اون موقع ندیده بودم، میدونی؟!


عشق ندیده ی زمانِ کرونایی من...

اینجا دیگه مردم تو کوچه خیابون دعوا نمی کنن، چون نصف کیف دعوا به اخ و تف و فحش و فحاشیش بود، که اونم قدر ندونستیم اَزَمون گرفتن رفت زیر ی ماسک ۱۵ در ۱۵ سانت دفن شد تو دهن کف کرده از هوای نمناک تنفسمون! دیگه چک و لغد خالی چ فایده داره آخه. بسنده کردیم ب همون اقلیت برخوردهای ناموسی و غیر ناموسیِ ی ورِ طرفی حساس، رو زمین گرد خدا. و اقلیت ها اغلب جذابند.


رویای زیبای من...

فکر میکردم نهایت هیجانی که دنیا به ما داده اینه که همیشه در " برهه ای حساس از تاریخ " یا نهایتا « در یک عبور از دوران گذار " باشیم. نمیدونستم با سر میفتیم وسط ادا و اطوار این ادوار و زندگیمون لااقل از یک زاویه اش تقسیم بشه به « پیشا » و « پسا » شاخدار!

اصلا سر همین دو پیشوند معروف، همینجا همدلی عمیقا عمیق خودم رو با اون دسته از دایناسورهایی که سعی کردند زنده بمونند و با همه کبکبه دبکبشون ته ته زورشون شد همین مرغ و خروس بامزه ی خنگی که زل زده اند به لنز چشم نقاش، اعلام میکنم.

اینا واقعا ته مونده ی زور زدن های دایناسورها برای حفظ بقاشون هستند؛ ما این همه زور بزنیم تهش میشیم چی؟! عکس از icanvas
اینا واقعا ته مونده ی زور زدن های دایناسورها برای حفظ بقاشون هستند؛ ما این همه زور بزنیم تهش میشیم چی؟! عکس از icanvas


عزیزکم...

راست میگن آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم. من خودم یکی از این شاخدارهای گردالو داشتم و نمی دونستم؛ ایناهااا:

شاخدار.... ی دوونه
شاخدار.... ی دوونه


میبینی چقدر قشنگه، میچسبه ب جونت...، مثل تو که چسبیده ای به جونم ولی کسی نمیبینه، مثل همون موقع ها که بچه بودیم و دماغ و دهنمون رو‌ میچسبوندبم به شیشه و هی مستمر و لاینقطع فشار میدادیم به اون حجم نامریی، که اون طرفیِ شیشه رو خرسند و راضی کنیم به لبخند. چقدر چرک و کثافتِ رو شیشه ها رو لیس زدیم تا بزرگ شدیم، اصلا ما کی بزرگ شدیم که هیچ کس نفهمید؟

چقدر اون مرزهای شفاف و شکننده الان معنی دارند و ما ظاهرا مثل خیلی وقت های دیگه، یا یکم زود رسیدیم یا یکم دیر.

ببینش، از هر طرف نگاهش کنی گِردِه، نمیدونیم از کدوم ناحیه میشه بهش حمله کرد. دوستمون ۳۶۰ درجه رو‌ هم‌ رد کرده و بی مهابا بی نهایته و از خودمون به خودمون شلیک میکنه. دارم به این نتیجه میرسم که در این مقطع زمانی، گفتمانی توام با بغل چیز بهتری برای اعتقاد پیدا کردنه.

گفتم بغل ؟!... . هیچ فکر میکردی ی روزی این سه حرفی ب.غ.ل که اینقدر قیافه اش احمقه، نایاب بشه.

دلم برای ی بغل درست حسابی تنگ شده، ی بغل خرسی،‌ ی بغل مادربزرگم، ی بغل پا، بغلِ دستی یا حتی ی بغلْ دستی.

دلم تنگ شده...


بی هیچ سوالی و جوابی بغلم کن --- خسته تر از آنم که بگویم به چه علت
* یاسر قنبرلو


مااهتابم....


یادم افتاد پدرم که میگفت بابابزرگت تو نوشتن یَد که نه ولی روده ی طولایی داشت، زیاد بیراه نبوده.

تق.... لپ تاپ عتیقه ی بابابزرگم رو بستم. ی صدایی مثل شکستن شیشه از تووش اومد، ولی هرچی نگاه کردم، ندیدم جاییش شیشه به کار رفته باشه. بی خیال شدم و پیش خودم گفتم بابابزرگ، اصل مطلبو میگفتی و خلاص دیگه. بغل می خواستی... این همه آسمون ریسمون چرا.


چند روز بعد که اومدم دوباره سر بزنم به یادداشت هاش، دیدم دو تا بچه با دماغ های قرمز شده با تعجب روبروی هم وایسادن و جلوی پاشون ی عالمه شیشه خورده ریخته.... و داشتند بزرگ می شدند.

پ.ن:

ما هیچ وقت نفهمیدیم این مخاطب عزیز یادداشت های بابابزرگمون کیه یا چیه یا اصلا کجاست و وجود خارجی داشته یا نه؟!


راستی، تو زمونه ی ما دیگه هفته نیست. اولش بهمون گفتن باید بشه هشته تا روز های قابل محاسبه کش بیاد و‌ تداخل نامیمون آدمی با آدمی کمتر شه که جناب شاخدار بر این امر فرموده اند. بعدش شد نُهدِه و آخرش به دَهدِه ختم شد. خلاصه هر ماه ما، سه تا دهده است. باز هم رسیدیم به همون دِه های زیبای خودمون. به دَه تا دِه.


کروناپسا کرونابغلم کنبابابزرگخاطره
آتشی است.... مشتاق خاموشی در آغوشت roshanaa@yandex.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید