تاریخ روسیه در حقیقت، از قرن نهم میلادی آغاز میشود و در این زمان وارگها، که مردمی غارتگر از نژاد اسکاندیناوها بودند، بر این سرزمین استیلا یافته و عادات جنگجویی خود را به اسلاوها تلقین کردند. در زمان سلطنت ولادیمیر، که روسها درصدد برآمدند از میان دینهای معمول آن زمان دینی را اختیار کنند، در این کار مدتی تردید داشتند و همۀ مذاهب آن زمان در جلب نظر آنها رقابت میکردند، سرانجام دعوت مبلغان امپراتوری بیزنته را پذیرفتند و به دین عیسوی آن روز امپراتوری بیزنته، که همین کلیسای ارتودوکس روسی امروز است، گرویدند.
در پایان قرن دهم میلادی، در زمانی که ولادیمیر در کیف حکمرانی داشت، روسها به دین عیسوی گرویدند و کتابهای تورات و انجیل را که اسلاوهای موراوی و بلغارستان به زبان خود ترجمه کرده بودند، به عنوان کتاب دینی پذیرفتند. زبانی که این کتابها را به آن ترجمه کردند زبان سلاون یا پالئوسلاو نام داشت و این زبان بهناچار باید زبان ادبی میشد، ولی در آغاز فقط وسیلۀ بیان عقاید دینی بود.
در این مرحله، هنوز شعری به این زبان فراهم نشده بود و شاید شعر را حقیرتر از آن میدانستند که جزء ادبیات به شمار آورند، چنانچه در آغازِ ادبیات برخی از ملل دیگر هم دیده شده است.
یکی از جالبترین ذخایر ادبی ملی روسیه، ترانهها و تصنیفها و آوازهای کهنی است که در سرزمین اصلی خود رواج کامل دارد و طراوت و ظرافت خاصش در سراسر جهان شهره است. برخی از این منظومات بسیار کهنهاند و برخی دیگر را مردم از آثار شاعران زمانهای بعد گرفتهاند و در میان اشعار مدون آنهاست.
ترانههایی که کهنهترند و گویندۀ آنها معلوم نیست، همیشه قافیه ندارند و تعداد هجاهای آن نیز مختلف است و موضوع آنها نیز تنوع کامل دارد. مثلاً ترانههایی که در وصف بهار گفته شده و برای جشنهای مذهبی سرودهاند یا آنکه در مراسم ملی خوانده میشدند. در بیشتر این ترانهها، اوصاف دقیقی از طبیعت است که با بیان شاعرانۀ خاصی سروده شده و نتیجۀ فکری و اخلاقی در لابهلای آنها نهفته است.
اما بیشک، اثرگذارترین ادوار تاریخ ادبیات روسیه ادبیات قرنهای نوزدهم و بیستم است. ادبیات قرن بیستم روسیه پدیدهای است پیچیده با سیماهای گوناگون. کل فرازونشیبهای سرنوشت روسیه در این سده در عرصۀ ادبیات نیز بازتاب یافته و روند تکامل طبیعی این ادبیات چندین بار با یورش سهمگین و ناگهانی رویدادهای تاریخی دستخوش دگرگونی شده است. آثار ادبیات قرن بیستم روسیه از چنان تنوعی در فرم و شیوۀ ادبی و سبک فردی و جمعی برخوردار است که به دشواری میتوان آنها را در قالبی منسجم و یکپارچه گنجاند؛ ولی همۀ این گوناگونیها سرچشمۀ مشترکی دارند که همان دورۀ رشد و شکوفایی پر شور هنر در مرز سدههای نوزدهم و بیستم میلادی است، زمانی که در ادبیات، موسیقی، تئاتر، نقاشی و فلسفه آنقدر ایدههای نو پدید آمد که برای صد سال کفایت میکرد و تا امروز نیز امکانات بالقوۀ برگرفته از آن هنوز به پایان نرسیده است.
این دوره در تاریخ فرهنگ روسیه، نام ویژهای هم به خود گرفته است: عصر سیمین. این نام همانند عصر زرین یا عصر آهن از زمانهای باستان رایج بوده است. این نامها برای اطلاق به دورههای مختلف پیشرفت فرهنگ بشری به کار میروند.
شکوفایی ادبیات روسیه در مرز دو سده، با پیشرفت پر شور سایر مظاهر حیات معنوی این کشور همراه بود: فلسفه، نقاشی، موسیقی، تئاتر، باله. جایگاه منحصربهفرد ادبیات نیز هنگامی نمایانتر میشود که آن را کنار مجموعۀ اوضاع و شرایط فرهنگی آغاز سدۀ بیستم در نظر بگیریم.
میانۀ سدههای نوزدهم و بیستم میلادی را میتوان زمانهای دانست که مکتبها، گرایشات و جریانهای ادبی مختلفی همزمان با هم ظهور کردهاند. جریانهای ادبی، همانند خود زندگی، با شتاب در حال پیشرفت و گسترش بود، در قالب مجادلات تند و تیز نویسندگان با یکدیگر، تغییر سریع فرمها و سبکها، در شکلگیری و تکامل نظامهای هنری فردی و مکاتب جدید تمام و کمال. مدتی طولانی در دانش ادبیاتشناسی اندیشهای وجود داشت دربارۀ اینکه تقابل میان این مکاتب، تنها شکل ممکن برای ارتباط دو سویۀ آنهاست. این تقابل پیش از همه میان مکاتب رئالیستی و مدرنیستی مطرح بود.
در ادبیات روسیه در طول زمان، نویسندگان و شاعران بسیار بزرگی به چشم میخورد؛ از پوشکین و گوگول گرفته تا داستایفسکی، تولستوی، چخوف، گنچاروف، نکراسوف، تورگنیف و گریبایدوف.
نویسندگان بزرگ روسیه نظیر : گوگول ، تولستوی ، چخوف ، داستایفسکی ، پوشکین ، تورگنیف
هر کدام از این نویسندگان، در ادبیات روسیه و جهان، وزنهای هستند. بهعنوان مثال، ظاهراً محال است بتوان از نبوغ داستایفسکی سخن گفت، بی آنکه واژۀ جنایتکارانه وارد بحث شود. منتقد برجستۀ روس، مرشکوفسکی در پژوهشهای گوناگون خود دربارۀ نویسندۀ کارامازوفها، بارها از این واژه استفاده میکند. او آن را در معنایی دوگانه به کار میبرد: نخست در رابطه با خود داستایفسکی و کنجکاوی جنایتکارانۀ شناخت در وی و دیگر در بحث از موضوع این شناخت، یعنی قلب انسان که پنهانترین و جنایتکارانهترین احساسات آن را داستایفسکی از خفا بیرون آورده است. مرشکوفسکی میگوید: «وقتی انسان آثار داستایفسکی را میخواند، گاه از اِشراف مطلق وی و از نفوذش در وجدان اشخاص وحشت میکند. در آثار وی، با افکار پنهان خود مواجه میشویم، همان افکاری که نه در برابر دوستانمان و نه در خلوت خودمان هرگز به وجودشان اعتراف نمیکنیم.»
اما نوشتههای داستایفسکی فقط بهظاهر کشف و پژوهش عینی یا به اصطلاح طبیبانهاند. در واقع باید آنها را شعر روانشناسانه به عامترین معنای کلمه دانست، اقرار و اعترافی هولناک، گشایش کامل اعماق جنایتکارانۀ وجدان خویش.
اما از دیگر سو، سالیان سال چخوف را در اروپای غربی و حتی در روسیه دستکم گرفتند که به نظر میرسد علتش رویارویی به غایت انتقادی، پرتردید و دور از هر گونه توهم وی با خود بود، ناخرسندی وی از دستاورد خویش، کوتاه سخن، فروتنی او که بسیار دوستداشتنی بود، اما به درد آن نمیخورد که جهان را وادارد تا او را بزرگ و ارجمند بشناسد. میتوان گفت که او با فروتنیاش، سرمشق بدی به جهان داد. مگر نه این است که نظر ما دربارۀ خودمان، بر تصویری که دیگران از ما در ذهن دارند اثر میگذارد، آن را تغییر میدهد و گاه مخدوش میسازد. این نویسندۀ داستان کوتاه و نمایشنامه دیر زمانی تواناییهای خود را بیمقدار و جایگاه هنری خود را پست شمرد. چخوف به سختی و کندی قدری به خود باور آورد، باوری که تا نباشد از اعتماد دیگران نیز برخوردار نخواهیم شد. اما ادبیات روس بعدها بهدرستی به ارزش داستانها و نمایشنامههای چخوف پی برد و نام چخوف در میان ستارگان ادبیات روس قرار گرفت.
ادبیات روسیه جایگاه درخشانی در ادبیات جهان دارد و آثار آن به زبانهای گوناگون ترجمه شده است -گواه آنکه جنایت و مکافات تقریباً به همۀ زبانهای دنیا ترجمه شده است- و بهراستی خلق آثاری چون جنگ و صلح، ابله، یادداشتهای یک دیوانه، دختر سروان، پدران و پسران، باغ آلبالو و آناکارنینا، خود نشاندهندۀ جایگاه والای نویسندگان این کشور و آثار خلقشدۀ آنها در زمرۀ ادبیات جهانی است.
منبع: ادبيات ملل: روسيه