ایستادم ام،
ایستادی ای،
ایستاده ایم،
جنگلیم،
تن به صندلی شدن نداده ایم
غلامرضا بکتاش
قرار بود بشکنیم.
قرار بود تکه تکه شویم تا رویمان بنشینند و قامت خود را روی قامت شکسته مان رها کنند.
اما ما هم درخت بودیم!
نه درختانی که تبر شده اند و یکدیگر را تبر می کنند؛ بلکه درختانی که شاخه هایشان را در یکدیگر تنیده و جنگلی آفریده اند بس بزرگ که چشمان عقابان بالاسویش انتها را نمی یابند.
بس که بر ما درختان از درون و بیرون، از موریانگان برتنمان تا تبرهای روبه رویمان هجوم آورده اند که به گرگی خسته می مانیم که دیگر ترسی از گلوله ندارد. یا چون شاملویی که عقیده دارد با دهانی بسته از فریاد ز دردی گریسته ایم که از آنمان نیست.
دردی که می خواهد ما را بنشاند اما نمی داند رمز ما درختان این است که ایستاده می میریم!