چند وقتی هست که به دلایل مختلف به تنهایی فکر میکنم. جملاتی مثل: تنهات میگذارم، میخوام تنها باشم، تنهام بذار(ید)! و ... را بارها شنیده و گفتهام. و تنهایی را تا حد زیادی تجربه کردهام. در مدح و مزمت تنهایی جملات زیادی نوشته شده و تجربهی شخصیِ محدودِ آلوده به سوگیری من چیزی به این نوشته اضافه نمیکند. در نتیجه قصد ندارم که مفهوم «تنهایی» را نقد یا ستایش کنم بلکه میخواهم تفاوت قائل شوم.
بین Loneliness و Solitude تفاوت زیادی وجود دارد. جملهی «بشر موجودی اجتماعی است.» یکی از کلیشههای رایج در توصیف رفتار انسان است که باعث این تفاوت شده است.
تنهایی چیست؟
تنهایی (Loneliness) به معنی تنها ماندن از روی اجبار است. یعنی زمانی که شخص بخواهد ارتباط اجتماعی داشته باشد اما به دلایی مانند: جدایی، رد شدن، ترک شدن و ... این احساس به او دست میدهد. فراموش نکنیم (در اینجا*) تنهایی یک حالت ذهنی یا احساس است.
تنهایی (Solitude) به معنی تنها ماندن از روی اختیار است. زمانی که شخصی با وجود تمام ارتباطات اجتماعی که دارد زمانی را به صورت تنهایی سپری کند.
من نمیدانم که رویکرد عموم افراد به تنهایی چگونه است اما خودم به عقب که نگاه میکنم در دوران زندگیم همیشه از Solitude استقبال کردهام. به نظرم روش زندگی بشر خیلی به این موضوع بستگی دارد که ما چقدر طرفدار Solitude هستیم. (واضح است که کسی طرفدار Loneliness نیست)
به نظر من تنها بودن از روی اختیار (Solitude) مزیتهای زیادی را به همراه خودش دارد. فرصت برای فکر کردن، برنامهریزی برای آینده، یادگیری و رشد شخصی و ... اما مهمترین آنها برای من نترسیدن از تنهایی (Loneliness) بوده است. میتوانم بگویم که رضا آزادی در سال ۱۴۰۰ به ندرت از Loneliness میترسد چون آن را واقعیت غیرقابل تغییر طبیعت میداند، برای آن آماده شده و آن را به وسیلهی Solitude تجربه و تمرین کرده است.
* به نظرم در واقعیت تنهایی معنا ندارد و تنهایی به خودی خود یک واقعیت است. یعنی زمانی که میگوییم: تنها ماندهام منظور این است که «الان احساس میکنم که تنها ماندهام.» چون همه در واقعیت همیشه تنها هستیم.