رضاش
رضاش
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

سفارش: یکی از این استادها لطفا!

اوایل سپتامبر سال دو هزار و نه. چند روزی از برگزاری کلاسهای دوره فوق لیسانس گذشته بود. همه چیز جدید و هیجان انگیز بود. کشور جدید. شهر جدید. همکلاسی هایی از کشورهای مختلف. از همه مهمتر گستره جدیدی از دانش برای جوییدن و کاویدن در پیشرو بود. در انتهای سالن برگزاری کلاس ها باز شد و مردی با موهای خاکستری، قدی کوتاه و کمی چاق با چشمانی درشت و چهره ای مصمم و جدی همراه با لبخند دوستانه آمد و جلوی کلاس قرار گرفت و با صدای رسا و محکم گفت "من میک هستم. نه دکتر میک و نه آقای میک و نه استاد. من میک خالی هستم و آومدم هرچیزی که بلدم و تجربه کردم رو با شما به اشتراک بذارم و امیدوارم اشتیاق کافی برای دنبال کردن مباحث من و کشف و جستجوی بیشتر در شما ایجاد بشه." چقدر این حرفها دل نشین و امیدوار کننده بود. چقدر ذوق یادگیری و پیگیری در آدم ایجاد می کرد. کلاس درس میک بهترین کلاس درس بود و من بهترین نمره رو گرفتم. ترم بعد روز اول پشت در سالن تدریس چشمم به اون افتاد از پشت پنجره نگاه نزدیک تری انداختم من رو دید و داد زد "بیا تو. تا رفتم تو گفت بشین و از نزدیک تر گوش بده و یاد بگیر. در این کلاس هروقت من هستم بروی همه بازه. شاید چیز بدرد بخوری هم برای تو اینجا پیدا بشه." همیشه در حال یاد دادن و یاد گرفتن بود. از او آموختم که هم یاد بده و هم یاد بگیر. هیچ وقت نیاز آدم برای یاد گرفتن پایانی نداره.

هفته ای یک بار به دفترش میرفتم. همیشه در دفتر او کسی بود. دائما با آدمها سر و کار داشت. پر انرژی بود و انرژی را به دیگران منتقل می کرد. زمانی بود که مردد بودم برای دکتری چه کنم. آیا ادامه دهم یا نه. اگر قرار هست قدم در راه دکتری بگذارم او راه ورود بود. با میک صحبت کردم و درک کرد که کاملا راهم را گم کرده ام. خیلی شفاف گفت. ببین من دکتری ندارم. اما بیشترین مشاوره پایان نامه را در این دپارتمان میدم. بیش از چهل سال سابقه مشاوره مدیریت دارم. اندازه موهای سرم پروژه انجام دادم. در نهاد و سازمانی نیست که من را نشناسند. نزدیک بیست جلد کتاب نوشته ام که در دانشگاه ها تدریس می شوند. از همه مهم تر یک زندگی خوب دارم و کاملا خوشحال و خوشبختم. اما مدرک دکتری ندارم. این انتخاب من بود.

برو و ببین می خوای کی باشی و دلت می خواد چه کاری انجام بدی. فقط خودت و انتظارات خودت از خودت را در نظر بگیر. انتظارات خانواده، دوستان و جامعه مهم نیست چون این زندگی مال تو هست و زندگی خودت را زندگی کن. شاید دوست داشته باشی کار کنی. الان چند سال هست که درس می خونی؟ آیا از دنیای واقعی خبر داری؟ می دونی چقدر از درسی که خوندی اون بیرون بدرد می خوره؟ آیا آدمی هستی که چند سال توی یک اتاق کوچک در دانشگاه بشینی و تراوشات ذهنی و پس مانده های مطالعات دیگران در قالب مقاله را بخوانی و محصول خودت را تولید کنی یا میخوای در دنیای واقعی تجربه اندوزی کنی؟

برو و ببین تو کی هستی! ارزش ها و اصولت کدامن و دوست داری به چه آدمی تبدیل بشی. من دلم نمی خواست وقت برای دکتری بذارم اما دلم میخواست کار علمی بکنم و موفقم. برو ببین چی دوست داری همون را انجام بده. اما هیچوقت اونی که دیگران دوست دارند و میپسندند و یا حتی فکر میکنی که می پسندند را انجام نده. وقتی تصمیمم رو بهش گفتم که دارم برمیگردم ایران گفت می دونستم. تو انتخاب درستی کردی. حالا چند سال از اون گفت گوها میگذره و حتی دوره دکتری را هم در چند سال بعد و جای دیگر گذروندم اما هروقت یاد میک و صحبتهاش می افتم انرژی میگیرم.

همه ما یکدونه از این استادها لازم داریم.

دلنوشتهزندگیخاطراتموفقیت
بازگویی تجربه ها، مشاهدات و آنچه مطالعه می کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید