به نام خدا
امروز 17 بهمن ماه 1400
عجب ماه سردی بود
بالا پایین زیاد داشت این ماه ولی خب این وسطاش یکم جالب شد
همزمان که دارم تایپ میکنم با ماشینش از جلو مغازم رد شد .
تو عجیب ترین برهه زندگیمم.
واقعا عجیبه نمیدونم. ازون موقع هاییه که نمیشه برا کسی تعریف کرد.
الان خودش از جلوی مغازه رفت و من اصلا حواسم نبود داشتم تایپ میکردم یه لحظه اومدم عینکمو درست کنم دیدمش . یه لحظه شک کردم خودش باشه رفتم بیرون دیدم خودش بود
آهنپ بلو دریم پوبون داره همزمان پلی میشه.
زمان لعنتی به کجا میخوای برسی انقد تند میگذره
امروز رفتم که خیلی تند باهاش صحبت کنم همین که دیدمش اصن یادم رفت چی میخواستم بگم
اخه این لعنتی همین که به صورتش مخصوصا خندش نگاه میکنم اصن انگار ریست فکتوری میشم.
جالبیش اینجا بود که اونم گفت من اومده بودم که یراست بگم داستانو ولی ...
اول که سفارشامونو دادیم بعد من شرو کردم.
دیگه از یه جایی به بعد تلاش برای اینکه ثابت کنی چقد ادم خوبی هستی و اینکه چقدر عاشقی بدرد نمیخوره.
وقتی یه چیزو داری رو راست میگی هیچوقت سعی نکن به زور اثباتش کنی.
من که خودم میدونستم کاملا روراستم پس دیگه ازینجا به بعدشو سپردم دست خدا .
ساعت 3:40 بود که من خداحافظی کردم و رفتم .
من حرفامو زدم بیشتر از این میشه اصرار که فایده نداره.
ببینیم چی میشه دیگه