چهارشنبه کشداری شد. همه چیز حتی از روزهای قبل هم تکراری تر است. آسمان از سر صبح، در همه جای شهر با لایه های نازکی از ابرهای نقره ای مطبق شده بود. دم غروب، نور قرمزی از بین لایه ها عبور میکرد و آسمان جابجا قرمز و طلایی بود. دست کم غروب زیبایی رقم خورد.
ظاهرا خواهرم از وسواس شدید تمیزی به بغل کردن گربه های خیابانی تغییر موضع داده است. برای او پیشرفت بزرگی است و در قالب بندی ذهن مادرم این یک عقب رفت عمیق به حساب می آید... من از درون حس جمود دارم، یک حجم متحرکم، مملو از همه و هیچ.
بی حوصلگی هایم امروز کشدار است، مثل سایه ی لیوانم روی میز که در مسیر نور کجدار و بی رمق پاییز ایستاده است. دلم از آن یک لیوان شیر و قهوه ای که به جای ناهار و با شکم خالی سرکشیده ام هنوز در تلاطم است و این وضعیت هر چیز بدی را چند برابر بدتر جلوه می دهد.
ذهنم را برای دیدن خوبی ها متمرکز میکنم. موهای مامان کمکم برگشته اند سر جای خودشان، پیداست که سرطان حریف آنهمه زیبایی نشده است. حالا انگیزه های من برای زندگی بیشترند. و زندگی برای من هم ردیف رفتن است. از شهری به شهر دیگر، از مملکتی به قلمروی جنبنده های دوپایی دیگر. ماندن ورودی تکرار است و خروجی، زندگی بی معنای من خواهد بود. من باید بروم....