یک زمین بزرگ روبروی خانهمان بود. سه-چهارساله بودم که دایرههای بزرگی با گچ رویش کشیدند، انگار بخواهند قسمتبندیاش کنند. کاشف به عمل آمد که قرار است بشود یک پارک محلهای.
مدتها انتظار میکشیدم تا پارک ساخته شود، روزی را تصور میکردم که قرار است تاب و سرسرههایش را اضافه کنند.
یادم است یک روز با صدای خواهرم از خواب بیدار شدم که خبر از آمدنشان میداد! تاب و سرسرههایی که با جرثقیل قرار بود توی جای خودشان قرار بگیرند و حالا در هوا معلق بودند، درست بالای سر حیاط خانهی ما، همانهایی که مدتها منتظرشان بودم!
سرسرهای که یک جور خاص بود، با تمام سرسرههایی که دیده بودم فرق داشت. پلههایش دایرهای بود، دایرههای متحدالمرکز. من تمام آن روز درِ خانه را باز کرده بودم، جلوی در نشسته بودم و تکتک مراحل نصبشان را میديدم، انتظار آمدن مادر و پدرم را میکشیدم تا بهشان خبر بدهم که بالاخره آوردندشان! و دقیقا هم گذاشتند روبروی اتاق من، یک جوری که میتوانستم هر صبح نگاهشان کنم، برای تاب و سرسرهای که دوستم هستند، دست تکان بدهم و ببینم چندتا بچه دارند رویشان بازی میکنند.
سالهای زیادی از کودکی و نوجوانیام در این پارک گذشت. از اوایل بهار که هوا دیگر سرد نبود بچهها کمکم میآمدند توی پارک، بعد از امتحانات خرداد هم سروصداها به اوج خودش میرسيد.
من توی همین پارک یادگرفتم دوچرخهسواری کنم، اولین بار که بدون کمک کسی اسکیت بازی کردم هم همینجا بود. اولین بار که خواستم دوست پیدا کنم که تا سالها صمیمیترین دوستم باشد هم درست کنار همان تاب و سرسرهها بود.
پارک برایم مظهر زندگی بود، شبهای تابستان که توی حیاط میخوابیدیم، صدای آدمهای توی پارک یادت میانداخت که زندگی جریان دارد، صبح هم با صدای فوارهها و نسیم خنکی که از روی آب گذشته، با بوی گلهای پارک میشد بودن را لمس کرد. انصافا برای یک زندگی شهری فوقالعاده هم هست!
اوایل پاییز که میشد، کمکم بچهها میرفتند سراغ درس و مشقشان، من پاییز را با غم خالی شدن پارک از بچهها کنار یک سرمای خشک به یاد میآورم وقتی خودت هم تازه از مدرسه برگشتی و مشقهایت مانده!
پارک تقریبا همسنوسال من است، درختهایش خیلی کوچک بودند وقتی آمدند پیش ما، همبازی هم بودیم، سروهای زینتی کوچکی که از رویشان میپریدیم، پشتشان قایم میشدیم و زیر برگهایشان عروسکبازی میکردیم. آمار تکتکشان را داشتیم که هرکدام جان میدهد برای چه بازیای. مثلا درختهای آن انتها سایهی خوبی داشت برای ظهرها. آنها که جلوتر بودند جای دنجی بود برای نشستن در شبها.