چند شب پیش و بعد از مدتها بیخبری کامل؛ پیام داد: سلام. چطوری؟ ردیفی داداش؟
همیشه داداش رو با لهجه مازنی میگفت، داداااااش. مثل اکثر مازندرانیها، تکیه کلامش همیشه همین بود.
آخرین بار که حرف زدیم حدود دو ماه پیش و زمانی بود که در کشور دوست و همسایه قلبی همه ما دانشجوهای سابق و فعلی کشور، همه ایرانیان و حتی جهانیان یعنی آمریکا ساکن شده بود. انگار که چند سال گذشته اما گویی جمله قبلیام که برایش نوشتم، همین یک ساعت پیش تمام شده باشد. خیلی عادی نوشتم: خوبم. فقط مثل همیشه درگیرم. کار، کار، کار تا آخر شب. مطمئن بودم که قسمت بعدی تکست هیچکس را برایم مینویسد. پایه و همراه موزیک گوش دادنهای ایام خوابگاه بودیم. چه شبها که انواع آهنگهای تاریخ موسیقی ایران و جهان رو با علم ابترمون کارشناسی نکرده بودیم. از موسیقی نامانوس مغولی گرفته تا همین رپ فارسی الکن خودمان، از کارهای کلاسیک غربی تا موسیقی مدرن شرق آسیا. بهش گفتم اما الان منتظر آخر هفتهام که دقیقا بتوانم هیچ کاری نکنم. تو چی؟ خوبی؟ روبراهی؟...
میدیدم دارد تایپ می کند و همزمان فکر میکردم که در زندگی، چند نفر؛ تعداد بسیار بسیار اندکی آدم، هستند که مکالمه باهاشان می تواند به راحتی و سادگی "انگار همین یک ساعت پیش" ادامه پیدا کند و این یک ساعت؛ می تواند چندین سال خورشیدی/میلادی باشد.
نوشت: خب خوششانسیات این است که فردا آخر هفته است و فقط یک روز را باید طاقت بیاوری... منم خوبم.
نوشت: یادش بخیر... چه روزهایی داشتیم و چه شبهایی. آن موقع میشد امید داشت، امیدوارِ روزهای خوب بود. میگفتیم یه روز خوب میاد...
نوشتم: یادش برای من بخیر نیست. به آن روزها فکر نمیکنم. نمی توانم...
نوشتم: ببین من یک حس دوگانه دوست داشتن و تنفر توامان نسبت به خودِ امیدوارِ آن روزها دارم. هر قدمی انگار یک قدم رو به جلو بود و این بهترین حس دنیا بود که زنده باشی و در جمع ببینی دارید می روید رو به جلو... من هیچ نمی دانستم فردا و فرداها چه می شود... نمی دانستم به کجا میرسم... من فکر میکردم دارد خیلی خیلی خوب می شود. و بعدش ما کلی انتخاب جلوی روی خودمان داریم... کلی راه که مسیر هر کدام به تنهایی خوب است... اما الان که نگاه میکنم یک قدم دوستدار آن روزها هستم و قدم دیگر متنفر.
یک راهِ امید میبینیم اما میانه راه به ناامیدی ختم میشود. آن روزها...
من هنوز نمی دانستم آن جمع بعدش به کجا می رود و تو می افتی در یک قاره جدا. تو زمانت ۱۲ ساعت پس و پیش از ماست. همینقدر دور، همینقدر مقابل هم، همینقدر هماهنگناپذیر.
این پاراگراف آخر را آنجا ننوشتم دیگر... جایش آرزوی یک آخر هفته عاااالی!! کردم و بعدش درها را و پنجره ها را و همه پرده های دنیا را چفت و بست زدم و چندین بار پشت هم ترانه ادیت پیاف را گوش کردم که از روزگاری دوردست زیر آسمان نتردام و پاریس میخواند....