۱- خرسی توسط مردم روستا کشته میشود. همه خشمگین میشوند و در پستهای مختلف در مذمت این کار مینویسند و از مجازات این افراد میگویند. دیگری در مقایسه رفتار کانادایی ها با خرس ویدیو میگذارد و در نکوهش مردم یک سری پاراگراف مینویسد.
۲- عید امسال سراسر غم بود با اخبار سیل و گرفتاری مردم. در این میان همچنان آن مذمت ایرانی پسند به چشم میخورد. برای مثال ویدیویی منتشر میشود و خیلی ها میگویند چرا آن مردم احمق در کنار جریان سیل ایستاده اند و فیلم میگیرند؟
هنوز معلوم نیست از چه چیزی صحبت میکنم؟ میخواهم دست روی یک گفتمان بذارم. یک اندیشه. یک تصور. همان گفتمانی که در فضای پسابرجامی این سال ها شکل گرفته است. یک حالت فردگرایی که در بالاترین شدت خود در جامعه ما در حال نمود است. این که ایرانی ها مقصرند. این که ایرانی ها احمقند. بی فرهنگ اند. بی غیرتاند.
اما قضیه بیش از نکوهش و احمق دانستن است. یک پارادوکس حیرت انگیزی در این گفتمان وجود دارد. این که اگر من میدانم که ایرانی ها بیفرهنگ هستند و تو میدانی و تمام کسانی که این مطلب را میخوانند و تمام کسانی که در جامعه صحبت میکنند هم میدانند. پس چه کسی است که بیفرهنگ است و نمیداند؟ به نظر میرسد که همه ما به خوبی میدانیم فرهنگ درست چیست. پس چرا فرهنگمان همچنان غلط است؟
پارادوکس در اینجا شکل میگیرد که ما استدلال میکنیم ایرانیها بیفرهنگ و احمق هستند. خب مگر ما ایرانی نیستیم؟ پس گوینده این حرف نیز باید خودش احمق و بیفرهنگ باشد. اما معمولا گوینده با استثنا دانستن خودش از این پارادوکس فرار میکند. گوینده تصور میکند که میداند و دیگران نمیدانند. چرا راه دور برویم. من هم چنین تصوری دارم. فکر میکنم میدانم و دیگران نمیدانند.
اما حقیقت چیست؟ بالاخره چند نفر از ما میدانیم؟ چه درصدی از ایرانیها نمیدانند؟ حقیقت چیزی است که میتوان روش یافتنش را در فلسفه جست.
یکی دو سالی هست که درگیر فلسفیدن هستم و اغراق میکنم هنوز هیچ چیزی نمیدانم. در این مدت فقط یک نکته را توانستم بفهمم. این جملهی سقراط:
میدانم که هیچ چیز نمیدانم
به نظر من، مقصود سقراط از بیان این جمله ( اگر واقعا گفته باشد) این نیست که بگوید من نمیدانم. چون اگر چنین بود صرفا میگفت «من هیچ چیزی نمیدانم». نه این که بر آگاهی خودش بر ندانستن تاکید کند.
میگویند فلسفه، فهمیدن چیزهایی است که در حالت عادی قرار نیست بفهمیم. فلسفیدن، نوعی روش تفکر است. تفکری که از همین جمله کلیدی «من میدانم که نمیدانم» آغاز میشود. آغاز راه فلسفه در این است که متوجه شوی چه چیزهایی را نمیدانی.
اما یک قدم عقبتر از این که بفهمیم دقیقا چه چیزهایی را نمیدانیم این است که اصلا بفهمیم چیزهایی وجود دارند که ما نمیدانیم. شاید این عبارت خیلی ساده و بدیهی باشد، اما گول ظاهر این هیولای پیچیده و فریبنده را نخورید. قطعا ما راجع به علم فیزیک و دیگر علوم خیلی چیزها نمیدانیم. اما مقصود فلسفه از ندانستن این نیست که مثلا راجع به سیاهچاله دانش زیادی نداریم.
نکته در جزییات است. در فهم حقیقتهایی که هر روزه اطراف ما وجود دارند و ما بی اعتنا از کنار آن ها رد میشویم. یک بچه را در نظر بگیرید که وارد فضایی جدید میشود. حیرت کاملا نمایانی در این بچه وجود دارد. با کنجکاوی لطیفی به سراغ محیط میرود و هر چیزی را که میبیند زیر سوال میبرد. تقریبا هر شیای را امتحان میکند که قابل خوردن است یا نه. با هر وسیلهای که وجود داشته باشد بازی میکند. شاید یک لامپ را دهها بار روشن و خاموش کند. چرا؟
چون شناختی از محیط و اطراف و افراد ندارد و به دنبال حقیقت است. این روحیه حقیقت یابی به مرور در ما از بین میرود. ما یک سری حقیقت را کشف میکنیم و تقریبا تا آخر عمر به آنها میچسبیم. هیچ وقت دیگر خودمان، اعتقاداتمان، رفتارمان، شناختمان و تقریبا هیچ چیز را زیر سوال نمیبریم. یک حقیقت را پیدا میکنیم و طبق آن تا آخر زندگی میکنیم.
نتیجهی این نوع تفکر غیر فلسفی میشود جوابهای یک طرفه و ساده سازی شده. این که اگر جنسی گران میشود به این دلیل است که ایرانیان خرید آن جنس را تحریم نمیکنند. من نمیگویم این جمله صد در صد غلط است. اما حقیقت نیست. همهی حقیقت نیست. در هر رخدادی، اتفاقی، رفتاری و در کل هر چیزی، حقیقتهای مختلفی وجود دارد که میتوان به آن ها فکر کرد.
و من فکر میکنم مقصود سقراط همین بوده. این که تلاش کنیم ندانیم. تنها پس از ندانستن است که میتوانیم تلاش کنیم یاد بگیریم. چون اگر ندانیم که نمیدانیم چطور میخواهیم تلاش کنیم که بدانیم؟
به نظر میآید یکی از کارهایی که برای بهتر شدن میتوانیم انجام دهیم شروع یک ماراتن در مسیر ندانستن باشد.
پ ن: من در تلاشم که بدونم چه چیزهایی رو نمیدونم. اگر به نظرتون ایراد و اشتباهی دارم خوشحال میشم بگید.
پ ن ۲: ربط دو تا مورد اول به کل پست رو بر عهده خودتون میذارم.