آدم به آرزو زنده است. آرزو ریشه در آینده دارد. یعنی زمانی که هنوز نیامده است. فکر می کنم اگر قدرت آرزو کردن را از ما آدم ها بگیرند در کمتر از 24 ساعت خیلی هامان می میریم. فرض کن نمی توانستیم برای یک دقیقه بعدمان را تصور کنیم یا برای رابطه ای که الان داریم آینده ای پیش بینی کنیم قطعا می مردیم. ما به دنیا آمده ایم تا رویا پردازی کنیم. رویا پردازی خوبی اش این است که پول نمی خواهد. می توانی خودت را تصور کنی که در کنار ساحلی بزرگ قدم می زنی. آن طرف تر ویلای تابستانی ات قرار دارد و کمی دورتر یک فراری پارک شده است.
من هیچ وقت نقاشی ام خوب نبوده وگرنه احتمالا رویاهای من شبیه پرنده ای یا شاید یک کوادکوپتر بالاتر از همه در حال پرواز است. آدم رویا پرداز اما عاقبت خوشی ندارد. حداقل این طور که بقیه می گویند این قدر رویاپردازی نکن آخرش که چی... اما مگر می توان رویا را از آدم گرفت. امید، رویا و آرزو چیزهایی هستند که نمی توانیم بدون آن ها زندگی کنیم. وقتی دنیا اینقدر تلخ است حتما باید چیزی باشد که به آن دل ببندیم و گرنه دل مرده می شویم. آدمی هم که دلش مرده باشد همان بهتر که اصلا زنده نباشد.
این روزها که بیشتر در خانه هستیم من هم رویا پردازتر شده ام. برخی هایش را می توان خیلی راحت به دست آورد اما برخی هایش هم نه. مثلا راحت ترین چیزی که در دسترس من است این است که پس از تمام شدن قرنطینه اول کار کالیبره کردن هلی شات خودم را انجام دهم و بعد هم بروم پروازش دهم. ببینم پرنده ام هم مثل رویاهایم سر درازی به ابرها دارد یا دلش می خواهد زودتر فرود بیاید.
بعضی هایشان اما دراز هستند و دور. مثل رویای چاپ اولین مجموعه شعرم. راستش هنوز خام تر از آن هستم که خودم را شاعر بدانم و قاطعانه باید بگویم که شاعر نیستم اما عجیب دلم می رود برای شعر. دوست دارم یکبار پشت یکی از همان کتاب فروشی های انقلاب کتاب خودم را ببنیم. کتابی که حالا پرفروش شده و خیلی ها من را با آن می شناسند. آخ که چقدر این رویاها شیرین هستند. البته شاید آن موقع مثل صادق هدایت به خودم فحش بدهم. هدایت جایی می نویسد که آرزو داشت روزی کتابش را پشت ویترین کتاب فروشی ها ببیند اما بعدا که مشهور شد دیگر این چیزها خوشحالش نمی کرد. این روزها مثل همیشه و شاید بیشتر از همیشه در حال خیال پردازی هستم.
قوه ی خیال آدمی قوی ترین چیزی است که یک فرد دارد. انیشتین جایی می گوید که تئوری نسبیت به من الهام شد و من تنها کاری که کردم اثباتش بود. خیلی از اختراعات نیز چنین داستانی دارند. از هشتاد هزار فرسنگ زیر دریا تا دوردنیا در هشتاد روز. آدمی اول خیال می کند. رویا می بافد. رویا می بافد و رویا می بافد. بعد فکر می کند که این رویا واقعی است و آن قدر تلاش می کند تا واقعی شود.