جهان سنگدل تر از آن بود که کمکم کند. خدا هم ساکت تر از آن بود که انتظارش را داشتم.
بختیار علی
دستم به نوشتن نمی رود. مدام سنگ به سفال می کوبم تا این گیر ناامیدی از من رخت برکند. دستم به کار نمی رود و مدام از این شاخه به آن شاخه می پرم. زندگیم لبریز از ناامیدی است و خودم می دانم که انسان ها این تجربه را داشته اند که زندگی سنگدل تر از آن است که انتظارش را داشتیم. هر گاه نوشته ای از نویسنده ای بزرگ و یا گاهی حتی فیلسوفی بزرگ می خوانم می فهمم که درد و غم بسیاری بر او گذر کرده و زندگی او را ساخته.
بیایید کمی در مورد انسان های ناامید بخوانیم:
آرتور شوپنهاور بداخلاق و بدبین گاهی وقت ها به ما درس خوشبختی می دهد. درسی که خودش هرگز در آن خوشبخت نبود. او که از زندگیش عاصی است. می گوید: «اگر شاه می شدم، اولین فرمانم این بود که دست از سرم بردارید.» و حتی در جایی نوشته بود: «زیستن کسب و کاری است که به خرجش نمی ارزد.»
حتی با نگاه تیزبینانه ای این اندرز را به ما گوشزد می کند که خوشبختی را نمی توانیم ببینم. اما برای بدبختی ارزش بیشتری قائل هستیم: «ما سلامتی تمام بدن خود را احساس نمی کنیم، اما امان از فشاری که تنگی کفش به پایمان وارد می کند.»
گاهی وقت ها می توان گفت: بی احساس رنج، خوشبختی معنایش را از دست می دهد.
با این حال شاعر ها و نویسنده های زیادی هستند که احساس پوچی را در زندگیشان تجربه کرده و خود را در عذاب می دیدند و درنهایت از آن عذاب بی پایان رهایی میافتند.
این متن پراکنده را حوصله شرح قصه نیست باقیش را در زمانی دیگر می نویسم.
رهام سلطانی