پادکست رخ
پادکست رخ
خواندن ۳۵ دقیقه·۲ سال پیش

پری کوچک غمگین؛ داستان زندگی فروغ فرخزاد

من پری کوچک غمگینی را می‌شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد و دلش را در یک نی‌لبک چوبین می‌نوازد آرام آرام. پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می‌میرد و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.

خوش اومدید به پادکست رخ. سلام. من امیر سودبخش هستم و تو پادکست رخ تلاش می‌کنم هر بار شما رو با داستان زندگی کسانی که بخشی از تاریخ رو ساختن بیشتر آشنا کنم. به مناسبت روز جهانی زن ما تو پادکست رخ یک سه گانه زنانه داریم و قراره داستان زندگی سه بانوی تاثیرگذار رو برای شما تعریف کنیم و شما در این اپیزود اولین قسمت از این سه‌گانه را گوش می‌دید. اپیزود پری کوچک غمگین داستان زندگی فروغ فرخزاد.

وقتی که به دور از تعصب به تاریخ ایران یه نگاه اجمالی بندازیم، می‌بینیم که تاریخ ایران تقریبا مثل تاریخ جهان تاریخ مردهاست. صحبت از امروز و دیروز این حکومت و اون حکومت هم نیست. تا بوده همین بوده. تو فهرست بلند بالای پادشاهان در طول بیش از ۲۵۰۰ سال حکومت پادشاهی تو ایران اسم هیچ زنی را نمی‌بینیم. تو تخت جمشید به اون عظمت که صدها نقش برجسته داره نقش هیچ زنی دیده نمیشه. تو تاریخ ادبیات ایران از رودکی تا جامی حتی نام یک زن شاعر یا نویسنده بزرگ دیده نمیشه. تو دوران صفویه و قاجار هم اوضاع همین‌طور بوده و در نهایت هم تو صد سال اخیر تازه فقط زنایی تونستن به موفقیت و برتری اجتماعی برسن که مردهای خونوادشون حمایتشون کردن.

ما داریم تو این دنیا زندگی می‌کنیم. دنیایی که به واقع در اون عدالتی نیست و برای رسیدن به عدل اجتماعی و برابری جنسیتی حالا حالاها کار داریم. تازه اگه ته ماجرا بهش برسیم. تاریخ یک عذرخواهی بزرگ به نصف نسل بشر بدهکاره. به جنس لطیفی که مردان رو خلق می‌کنه و همون مخلوقات بهش فرصت بزرگ شدن نمیدن. به چه جرمی؟ به جرم زن بودن. سه گانه‌ زنانه‌ پادکست رخ، تقدیم به تمام دخترانی که نهال استعدادشون با تبر تعصب شکسته‌ شد.

سهراب سپهری درباره‌ فروغ میگه:

«بزرگ بود و از اهالی امروز بود و با تمام افق‌های باز نسبت داشت و لحن آب و زمین را چه خوب می‌فهمید.» تو این اپیزود قراره راجع به داستان زندگی کوتاه اما بسیار پر تلاطم فروغ فرخزاد صحبت کنیم. به واسطه‌ این اپیزود من یه بار دیگه تمام شعرهای فروغ که تعدادشون زیاد نیست رو با عشق خوندم و اگه بخوام همه چیز رو تو یک جمله خلاصه کنم باید بگم که زندگی فروغ شعرهاش بود و شعرهای فروغ زندگی او.

فرق اساسی فروغ با بقیه‌ شعرا اینه که فروغ و شعر فروغ هیچ نقابی نداره. خیلی از شاعرا شعرشون با زندگی روزمره‌شون تفاوت داره. حتی ممکنه بعضی اشعار زیبا باشن ولی وقتی به زندگی و رفتار صاحب شعر نگاه می‌کنیم متوجه میشه که شعر برای شاعر شعار بوده و خود صاحب شعر با سروده‌هاش فاصله داره ولی بند بند شعر فروغ چیزیه که خودش بهش باور داره و اصلا خود شاعره.

شعر فروغ داستان زندگی و باورهای فروغه. داستانی جذاب، پر هیاهو، ساختار شکن و البته عاشقانه. داستان را از تهران محله امیریه هشتم دی ماه سال ۱۳۱۳ شروع می‌کنیم. فروغ‌الزمان فرخزاد که ما تا انتهای داستان بهش می‌گیم فروغ، تو خانواده‌ای نسبتا مرفه به دنیا میاد. مادرش توران خانم مثل اکثر زنای دیگه اون موقع خانه‌دار و مطیع همسر بود. همسری نظامی که خوب یا بد نقش پررنگی را تو سرنوشت فروغ داشت.

پدر فروغ سرهنگ محمد باقر فرخزاد که فامیلی خودش رو از رضایی به فرخزاد تغییر داده بود، تو نظم و انضباط بسیار سختگیر و خشک بود و از طرفی هم خیلی اهل مطالعه و کتاب بود و مدام بچه‌هاش رو به خوندن کتاب تشویق می‌کرد و همین شیوه‌ تربیت بود که باعث شد هر چهار پسرش تو دانشگاه‌های آلمان تحصیل کنن و دو دختر از سه دخترش هم تو دورانی که اغلب زن‌ها سواد زیادی نداشتن تحصیل کرده و جزو طبقه روشنفکر باشن.

موقعی که فروغ به دنیا اومد سرهنگ فرخزاد رئیس املاک رضاخان تو نوشهر بود. برای همین بعد از اینکه فروخت تو تهران به دنیا اومد هفت سال اول دوران کودکیش رو کنار خانواده تو نوشهر گذروند و بعد به همراه خانواده برگشتن تهران. هفت سالی که از نظر فروغ بهترین دوران زندگیش بود. تو یکی از شعرای معروفش به نام «بعد از تو» میگه:

ای هفت سالگی! ای لحظه‌های شگفت عزیمت۱ بعد از تو هر چه رفت در انبوهی از جنون و جهالت رفت.

با توجه به جایگاه و شغل سرهنگ فرخزاد، وضع زندگی خونواده‌ اونا خوب بود ولی پدر و مادر فروغ تو تربیت بچه‌ها خیلی خشن و خشک بودن. همه چیز تو خونه‌ اونا قانون خودشو داشت. مثلا با وجود اینکه اونا کلی پتوی گرم و نرم داشتن پدر بچه‌ها را مجبور می‌کرد از پتوهای سربازی استفاده کنن که به قول خودش قدر عافیت بدونن و تازه سختگیری‌های توران خانم مادر خونواده هم دست کمی از پدرشون نداشت.

توران خانم تو یه خانواده‌ پولدار تهرانی بزرگ شده بود و تو مدرسه آمریکایی‌ها درس خونده بود ولی سرهنگ فرخزاد از روستاشون تو تفرش اومده بود تهران و بعد از به قدرت رسیدن رضاخان جزو یارای تقریبا نزدیک رضاخان بود.

بعدشم که سری تو سرها در آورده بود با توران خانم ازدواج کرده بود و همسرش هم پشت سر هم واسش بچه آورده‌ بود. چهار پسر و سه دختر پشت به پشت. فروغ و خواهر برادراش قبل از مدرسه معلم خونگی داشتن و به اجبار والدین زبان انگلیسی هم می‌خوندن.

سرهنگ فرخزاد یه کتابخونه‌ شخصی هم داشت که فروغ چندین بار به خاطر اینکه بدون اجازه سراغ کتاب‌ها رفته بود از پدرش حسابی کتک خورده بود. فروغ دختری بود که از بچگی و تو دوران دبستان بسیار سرکش و یاغی بود. با همکلاسی‌هاش خوب کنار نمیومد. بیش از حد کنجکاو بود و دوست داشت از همه چیز سر در بیاره. در کنار این‌ها اما استعداد ادبی فروغ از همون بچگیش بالا بود. معلم انشا مدرسشون باور نمی‌کرد که فروغ انشاهاشو خودش می‌نویسه.

فروغ شعر گفتن رو از سیزده سالگی شروع کرد. البته اوایل شعر نو نمی‌گفت و بیشتر غزل می‌گفت. به قول خودش دچار عقده‌ غزل‌سرایی شده بود ولی بعد یواش یواش اومد سراغ شعر نو. توی پونزده سالگی بعد از اینکه کلاس نهم رو تموم کرد، دبیرستان رو ول کرد، رفت هنرستان کمال‌الملک که نقاشی و خیاطی یاد بگیره و اساتید به نامی مثل بهجت صدر، پتگر و کاتوزیان معلمای نقاشیش بودن که بهجت صدر تا پایان عمر یکی از دوستان نزدیک فروغ بود.

فریدون برادر فروغ تعریف می‌کنه میگه موقعی که فروغ زیر نظر استاد کاتوزیان کار می‌کرد یه بار یه طرحی رو کشید که فکر می‌کرد دقیقا همونیه که استادش می‌خواد ولی وقتی استادش اصلاحاتی روی کارش انجام داد و ازش ایراد گرفت، فروغ بهش اعتراض کرد که چرا دیگرانو مجبور می‌کنی همه چیز مثل شما ببینن و از دریچه‌ چشم شما نقاشی‌ها رو نگاه کنن؟ بعدشم فروغ با عصبانیت برای همیشه کلاس رو ترک می‌کنه.

فروغ دوست داشت که همه چی رو خودش تجربه کنه. تو یکی از مصاحبه‌هاش گفته بود من از اون آدمایی نیستم که از دیدن کسی که سرش به سنگ می‌خوره عبرت بگیرم. من باید خودم زندگی رو تجربه کنم و اونقدر سرم به سنگ بخوره تا درست هر چیزی رو درک کنم. تو شونزده سالگی روحیه‌ استقلال‌طلبانه و جسارتش برای باز کردن باب آشنایی با پسرهای دیگه خانوادشون به شدت نگران کرده بود. خواهر بزرگترش پوران به تازگی تو سن پایین ازدواج کرده بود و فروغ هم دوست داشت زود ازدواج کنه و از شر سختگیری‌ها و کتک‌های پدر مادر خلاص بشه.

فروغ عاشق پرویز شاپور نوه‌ خاله‌ مادرش شده بود که همسایشون هم بود. البته نه همسایه‌ بغلی خونه‌هاشون پشت به پشت هم بود. پرویز شاپور خیلی شوخ‌طبع بود و نوشته‌های طنز می‌نوشت. نسبتا معروف و گل سرسبد مجالس بود. دوازده سیزده سالی هم از فروغ شونزده ساله بزرگ‌تر بود. وضع مالیشم همچین تعریفی نداشت.

خانواده‌ دو طرف اول به خاطر اختلاف سنی زیاد و شایدم وضع مالی داماد راضی به ازدواج نبودن ولی وقتی فروغ خودشو تو اتاق حبس کرد و گریه زاری راه انداخت و از اونورم پرویز اصرار پشت اصرار، خانواده‌ها هم راضی شدند که این دو جوان عاشق به هم برسن. عشقی که فروغ بعدها ازش به نام عشق مضحک شونزده سالگی یاد می‌کنه.

پوران خواهر فروغ که تو این اپیزود زیاد سراغش میریم درباره‌ این ازدواج نظرش این بود که اگه اون موقع فروغ عاشق شاپور شده بود به خاطر این بود که دنبال مهربونی و محبت بود. چیزی که پدر مادرمون با اون رفتار خشن و سردشون از ما دریغ کرده بودن و البته فریدون هم با نظر خواهرش موافق بود. فروغ و پرویز بعد از اینکه یه مراسم عروسی ساده و جمع و جور گرفتن، به امید این که تا ابد با هم خوشبخت بمونن برای زندگی رفتن اهواز. رفتن اهواز چون شاپور کارمند دفتر وزارت دارایی تو این شهر بود.

نه ماه بعد هم کامیار تنها فرزندشون به دنیا آمد و فروغ قبل از هفده سالگی هم ازدواج کرده بود هم بچه‌دار شده بود. تو اهواز فروغ تو محافل ادبی و هنری شرکت می‌کرد. محافلی که تا اون زمان منحصرا در اختیار مردها بود و خیلیاشون تاب دیدن فروغ رو بین خودشون نداشتن. فروغ اشعارش رو برای چاپ به مجلات و روزنامه‌های مختلف می‌فرستاد و گاهی اوقات هم تنهایی به تهران سفر می‌کرد که با سردبیری مجله‌ها و روزنامه‌ها ملاقات کنن. شاپور هم اول ازش حمایت می‌کرد حتی اعتماد و حمایت شاپور تا اون جایی رسید که مادر فروغ برای شاپور پیام فرستاد که نباید اینقدر به زن جوونش آزادی بده ولی حمایت‌های شاپور از فروغ ادامه‌دار نبود.

نوع پوشش فروغ و حضورش تو جمع‌های مردونه باعث ایجاد حاشیه‌های زیادی تو زندگی فروغ شده بود و کلی حرف و حدیث هم راجع به معشوقه داشتن فروغ در اومده‌ بود. فروغ از دست حرف‌های مردم تو یکی از اشعارش گفت:

گریزانم از این مردم که تا شعرم را شنیدند به رویم چون گلی خوشبو شکفتند ولی آن دم که در خلوت نشستند مرا دیوانه‌ای بدنام گفتند.

صحبت‌های مردم تاثیر خودش رو تو زندگی فروغ گذاشته بود و زندگی مشترک فروغ و شاپور رو به جدایی بود. فروغ با وجود اینکه عاشق شاپور بود، ازش قهر کرد برگشت تهران و شعر زیبای عصیان رو سرود. تو نگاه خودخواهانه شاید باید ممنون این دعوای خانوادگی باشیم که باعث شد همچین شعری متولد بشه. فروغ میگه:

به لب‌هایم مزن قفل خموشی که در دل قصه‌ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را کزین سودا دلی آشفته دارم.
بیا ای مرد! ای موجود خودخواه! بیا بگشای درهای قفس را
اگر عمری به زندانم کشیدی رها کن دیگرم این یک نفس را
مگو شعر تو سر تا پا گنه بود از این ننگ و گنه پیمانه‌ای ده
بهشت و حور و آب کوثر از تو مرا در قعر دوزخ خانه‌ای ده
کتابی، خلوتی، شعری، سکوتی مرا مستی و سکر زندگانیست،
چه غم گر در بهشتی ره ندارم که در قلبم بهشتی جاودانی است
بدور افکن حدیث نام، ای مرد که ننگم لذتی مستانه داده
مرا می‌بخشد آن پروردگاری که شاعر را، دلی دیوانه داده
بیا بگشای در، تا پر گشایم بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاری‌ام پرواز کردن گلی خواهم شدن در گلشن شعر

تابستون سال ۱۳۳۴ اولین کتاب شعر فروغ به نام «اسیر» منتشر میشه. اسم کتاب خبر از محتوای درونش میده. اسیر در واقع سمبلی از یک حالت روانی که شخص خودش رو گرفتار دنیایی از سنت‌ها و تعصبات می‌بینه که امیدی برای زندگی تو اون نیست.

فروغ تو پی‌نوشت چاپ دوم کتاب اسیر میگه: «فقط به نیروی استقامت خواهم توانست سهم خود زنجیرهای قیود پوسیده را از دست و پای هنر باز کنم و این حق را برای همه به خصوص زنان بوجود بیاورم که بتوانند آزادانه از عواطف پنهانی و احساسات گریزنده و لطیفشان پرده بردارند و بتوانند آنچه را در دل دارند بدون ترس و واهمه از سرزنش دیگران بیان کنند.»

فروغ تو کتابش اجتماعی که داره توش زندگی می‌کنه رو به نوعی ریاکاری متهم می‌کنه که تو برخورد با شعرای زن و مرد متفاوت عمل می‌کنه. اجتماعی که برای مردها این حق رو قائله که از معشوق با هر نوع زبان خیالی و توصیفی حرف بزنه اما نوبت به زنان که می‌رسه فریادش بلند میشه که واویلا پایه‌های اخلاق و عفت عمومی سست شده.

فروغ تو شعر اسیر از کتاب اسیر میگه:

در این فکرم منو دانم که هرگز مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد دیگر از بهر پروازم نفس نیست

و نکته اینجاست که شاعر با وجود بچه‌ای که داره مستاصله و امیدی به رهایی نداره. فروغ در ادامه‌ این شعر میگه:

اگر ای آسمان خواهم که یک روز از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم ز من بگذر که من مرغی اسیرم

تو همین حین فروغ برای آشتی با همسرش به اهواز بر می‌گرده. البته بازگشت دوباره به اهواز هم دردی رو دوا نمی‌کنه. فروغ سر دو راهی بزرگ گیر می‌کنه یا همسر و بچه یا شعر و شاعری و فروغ با دلی اندوهگین شعرو انتخاب می‌کنه و بعد از حدود چهار سال زندگی مشترک، فروغ تو ۲۱ سالگی از شاپور و پسرش جدا میشه.

بعد از جدایی فروغ و اطرافیانش همیشه از شاپور به نیکی یاد می‌کردن. شاپور بعد از طلاق فروغ اول یه ماه گم و گور میشه و هیچکس ازش خبری نداره. بعدم که پیدا میشه تا آخر عمرش ازدواج نمی‌کنه و با پسرش زندگی می‌کنه و البته تا آخر عمر هیچ وقت راضی نمیشه درباره‌ فروغ با هیچ روزنامه و خبرنگاری مصاحبه کنه. شاید شاپور خیلی از رازهای زندگی مشترکشون با فروغ و برای همیشه با خودش برده.

سال‌ها بعد وقتی که دیگه فروغ و پرویز شاپوری زنده نبودن کتابی چاپ شد به نام «اولین تپش‌های عاشقانه قلبم» محتوای کتاب تمام نامه‌هاییه که فروغ برای پرویز شاپور فرستاده و شاپور هم همشون رو نگهداشته. تا اینکه یکی از دوستانش به نام عمران صلاحی با همکاری کامیار پسر فروغ و پرویز نامه‌ها را در قالب این کتاب چاپ کردن.

در مقدمه‌ این کتاب عمران صلاحی میگه: «من به عنوان نزدیک‌ترین دوست شاپور که ۳۳ سال کنارش بودم هیچ وقت درباره‌ فروغ ازش چیزی نپرسیدم. چون می‌دونستم دوست نداره راجع به این موضوع صحبت کنه ولی بعضی شبا خودش یه چیزایی می‌گفت و به سلامتی فروغ اقداماتی می‌کرد و کاملا واضح بود که همیشه عاشق فروغ مونده بود».

کتاب اولین تپش‌های عاشقانه قلبم سه قسمت دارد. قسمت اول به نامه‌های قبل از ازدواج فروغ به پرویز اختصاص داره. نامه‌هایی که با خوندنش خواننده با یک عشق ساده و ناب و البته بچه‌گانه‌ دوران نوجوونی فروغ آشنا میشه. یه قسمتی از نامه‌هاش رو با هم بخونیم:

«ای پرویز! نمی‌دانی چقدر دوستت دارم. تو نمی‌توانی تصور کنید که من چقدر و تا چه اندازه احتیاج به محبت دارم. من در زندگی خانوادگی هیچ وقت خوشبخت نبودم. یک نگاه مهرآمیز تو، یک فشار دست تو، یک بوسه تو کافیست تا مرا از همه چیز بی‌نیاز سازد.»

فروغ شیفته‌ پرویز بود و به هیچ چیز دیگه‌ای هم فکر نمی‌کرد. تو یکی از اشعار معروفش میگه:

آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نندیشم که همین دوست داشتن زیباست

بریم به قسمت دوم کتاب. قسمت دوم مربوط به نامه‌هاییه که فروغ تو دوران زندگی مشترکشون برای پرویز نوشته. یعنی اون وقتایی که فروغ به خاطر گرمای هوا یا دیدار خانواده یا کارهای اداری شعراش میومد تهران و با همسرش تو اهواز نامه‌نگاری می‌کرد. وقتی این نامه‌ها رو می‌خونید کاملا متوجه میشید که شاپور بعد از مدتی که می‌بینه شعرهای فروغ گل کرده داره معروف میشه و با این مرد اون مرد هم صحبت میشه، بیشتر به فروغ گیر میده و ازش می‌خواد که برای ثبات زندگیشون دست از این کارها برداره و از طرفی هم فروغ می‌خواد زنجیری که به طور سنتی به دست و پاهای زنا می‌بستن رو پاره کنه.

یه قسمت کوچکی از این نامه‌ها رو هم بشنویم:

«دوستت دارم. مثل یه بچه‌ای که به آغوش گرم مادرش بیش از هر چیز دیگری علاقه دارد و اگر مادرش او را به سختی تنبیه کند باز به دامن او پناه می‌برد. تو نمی‌دانی من چقدر دوست دارم برخلاف مقررات و آداب و رسوم و برخلاف قانون و افکار عقاید مردم رفتار کنم ولی بندهایی بر پای من هست که مرا محدود می‌کند. روح من وجود من و اعمال من در چهار دیواری قوانین سست و بی‌معنی اجتماعی محبوس مانده. من پیوسته فکر می‌کنم که هر طور شده باید یک قدم از سطح مادیات بالاتر بگذارم. من این زندگی خسته کننده و پر از قید و بند را دوست ندارم».

گفتیم نامه‌ها سه قسمت بودن. قسمت سوم نامه‌ها مربوط به زمانی میشه که فروغ از پرویز جدا شده ولی هنوز هم برای هم نامه می‌نویسند و در نهایت احترام و عشقی که هنوز هم بینشون بوده با هم صحبت می‌کنن و البته شاپور به معنای واقعی از فروغ حمایت می‌کنه و هزینه‌ زندگی فروغ و حتی هزینه‌ خارج رفتن فروغ رو هم میده و یه جورایی معرفت در حق فروغ تموم می‌کنه.

گفتیم که سرهنگ فرخزاد پدر فروغ وضعش خوب بود ولی از این خوبی چیزی به فروغ نمی‌رسید. مخصوصا اینکه سرهنگ با روحیات و اخلاق و تصمیم‌های فروغ مخالف بود و اصلا حمایت مالی ازش نمی‌کرد و اگه پرویز شاپور نبود فروغ از پس هزینه‌های روزمرش هم بر نمیومد. قسمتی از آخرین نامه‌های فروغ به پرویز بعد از جدایی‌شون با هم بشنویم:

«دوستت دارم نه برای اینکه به من کمک می‌کنی. نه برای اینکه مواظبم هستی. نه برای اینکه به من پول می‌دهی. نه پرویز برای اینکه فهمیدم خوب هستی و عظمت روح تو را هیچ‌کس نمی‌تواند داشته باشد. دلم می‌خواست که یک بار دیگر تو را می‌بوسیدم و یک بار دیگر چشم‌های مهربان و نوازنده‌ات را تماشا می‌کردم. درست است که ظاهرا من دیگر زن تو نیستم اما تو می‌دانی و خدا هم می‌داند که باز هم مال تو هستم و سراپای وجودم متعلق به توست.»

قبل از اینکه بریم سراغ ادامه‌ داستان، بزارید آخر عاقبت کامیار رو بگم. کامیار با وجود اینکه حضانتش با پدرش بود، بعد طلاق یه مدتی با مادرش زندگی کرد ولی فروغ زنی نبود که بتونه از پس بزرگ کردن کامیار بر بیاد و به قول خودش آدم نمی‌تونه هم همسر خوبی باشه هم مادر خوبی و هم شاعر خوبی. باید یکیش رو انتخاب کنه. بعد از اینکه کامیار به خانواده‌ شاپور سپرده شدن، خانواده‌ شاپور دیگه هیچ وقت نزاشتن فروغ با بچش دیداری داشته باشه.

توضیحات بیشتر راجع به آخر عاقبت کامیار و پرویز شاپور رو تو صفحه اینستای رخ رو براتون می‌ذارم که دیگه اینجا خیلی طولانی نشه. در هرصورت جدایی فروغ از پسرش براش خیلی سخت بود و فروغ همیشه خودش رو برای این کار به شدت ملامت می‌کرد ولی انگار چاره‌ دیگه‌ای هم نداشت. تو شعر «خانه‌ متروک» فروغ با اشاره به جدایی از پسر کوچکش میگه:

دانم اکنون که از آن خانه‌ دور شادی زندگی پر گرفته
دانم اکنون که طفلی به زاری ماتم از هجر مادر گرفته
لیک من خسته جان و پریشان، می‌سپارم ره آرزوها را
یار من شعر و دلدار من شعر می‌روم تا به دست آرم او را

و فروغ رفت که با دلدارش یعنی شعرش زندگی کنه. فروغ شعر را انتخاب کرد و به خاطر این موضوع همیشه احساس گناه می‌کرد. البته گناه دیگه‌ای هم گویا در کار بود. گناهی که فروغ تو شعری به نام «گناه» بهش اعتراف می‌کنه. شعر گناه شاید جنجالی‌ترین شعر صد سال اخیر ادبیات ایران بوده.

جریان داستان تلخ شعر گناه این بود که تو سفرهایی که فروغ از اهواز به تهران داشته با آقای ناصر خدایار سردبیر نشریه بسیار معروف اون‌ زمان به نام نشریه روشنفکر آشنا میشه. کمی قبل از طلاق فروغ و شاپور، زمانی که کاملا رابطشون قطع شده بود، رابطه‌ فروغ با ناصر خدایار نزدیک‌تر میشه.

رابطه‌ عاشقانه‌ کوتاهی که فروغ بعدها از اون به عنوان تجربه‌ تلخ زندگیش یاد می‌کنه و میگه تو تمام زندگیم فقط برای این ماجرای بچه‌گانه و احمقانه احساس پشیمانی و خجالت کردم ولی نکته‌ عجیب اینه که فروغ خودش داستان این رابطه‌ نزدیک رو تو شعر معروفش به نام گناه تعریف می‌کنه و به گناه خودش اعتراف می‌کنه و میره شعر رو می‌ده به فریدون مشیری که اون موقع تو نشریه روشنفکر مسئولیت داشته و ازش می‌خواد که چاپش کنه.

مشیری تعریف می‌کنه میگه: «توی دفتر روشنفکر نشسته بودم. دیدم یه دختری با موهای آشفته و دست‌هایی که به جوهر خودنویس آغشته شده بود، با کاغذی تا شده که شاید هزار بار اونو بین انگشتاش فشار داده بود وارد اتاق تحریریه مجله شد. بعد با تردید و دودلی در حالی که از شدت شرم کاملا سرخ شده بود و می‌لرزید کاغذش رو گذاشت روی میز. این دختر فروغ فرخزاد بود که اولین شعرش رو به مجله روشنفکر آورده‌ بود. همون هفته بود که صدها هزار نفر با خوندن شعر بی‌پروای اون یعنی شعر گناه، با نام شاعری آشنا شدند که چند وقت بعد به اوج شهرت رسید و آثارش طرفداران زیادی پیدا کرد».

البته مشیری اول که شعر رو که خوند برای چاپش تردید داشت ولی در نهایت چاپش کرد. داستان این شعر مثل بمب تو جامعه‌ هنری و فرهنگی اون زمان ترکید. فروغ تو شعر گناه میگه:

گنه كردم گناهی پر ز لذت كنار پيكری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می‌دانم چه كردم در آن خلوتگه تاریک و خاموش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش نگه كردم به چشم پر ز رازش
دلم در سينه بی‌تابانه لرزيد ز خواهش‌های چشم پر نيازش
در آن خلوتگه تاريك و خاموش پريشان در كنار او نشستم
لبش بر روی لب‌هايم هوس ريخت ز اندوه دل ديوانه رستم
هوس در ديدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پيمانه رقصيد
تن من در میان بستر نرم بروی سينه‌اش مستانه لرزيد
گنه كردم گناهی پر ز لذت در آغوشی كه گرم و آتشين بود
گنه كردم میان بازوانی كه داغ و كينه‌جوی و آهنين بود

همونطور که مشخصه فروغ به گناهش اعتراف می‌کنه و داستان گناه فروغ نقل محافل ادبی میشه. خیلی از مردها ادعا می‌کردند مردی که فروغ باهاشون گناه کرده من بودم. هنوز کسی اصل ماجرا رو نمی‌دونست ولی چیزی که مشخص بود اعتراف فروغ به گناهی بود که کرده.

پدر فروغ سرهنگ فرخزاد اونقدر عصبانی شده بود که به گفته‌ پوران می‌خواست خونه رو روی سرشون خراب کنه. می‌خواد فروغ رو بکشه. همشهریای تفرشی سرهنگ هم مدام بهش می‌گفتن این دختر آبروی چندین ساله‌ات رو برده. جالب اینکه درست تو همون زمان سرهنگ با معشوقه‌ جدیدش که چند وقتی بود باهاش رابطه داشت ازدواج کرده بود.

اینجا من نمی‌خوام معشوقه داشتن پدر فروغ رو دست‌مایه‌های تطهیر کار فروغ بکنم. موضوع حمایت از کار فروغ نیست. کار فروغ اشتباه بوده یا نبوده ما یا بهتره بگم من قضاوتش نمی‌کنم ولی موضوع اینه که اگه این کار بده برای مرد و زن هر دو باید بد باشه. اگه بد نیست نباید فقط برای مرد بد نباشه.

از این مصادیق تو جامعه‌ ما همین الانشم فت و فراوونه. مثلا هنوزم تو جامعه‌ ما اگه مردی بعد از جدایی از همسرش با زن یا زن‌هایی ارتباط داشته باشه خیلی موضوع عجیبی نیست. حتی تهش بعضیا میگن مجرده دیگه نوش جونش ولی خدا نکنه این کار و زنی که طلاق گرفته انجام بده. اون وقت اسمش میشه فاسد، خراب و… بگذریم. برگردیم به داستان.

بعد از جدایی از شاپور، فروغ مدت کوتاهی تو خونه‌ پدریش زندگی کرد. پوران تعریف می‌کنه میگه پدرمون به خاطر این آبروریزی چشم دیدن فروغ رو نداشت. برای همین فروغ مدت کوتاهی هم با خانم «طوسی حائری» شاعر تحصیل کرده‌ فرانسه و اولین گوینده زن رادیوی ملی ایران و همسر سابق شاملو زندگی می‌کنه ولی انقدر شایعات و حرف و حدیث پشت سر این دو زن تنها و مجرد زیاد بود که فروغ مجبور شد با موافقت پدر به خونه پدری خودش برگرده.

حدود یک سال از انتشار شعر گناه گذاشته بود. با وجود اینکه شایعه‌ها زیاد بود ولی هنوز کسی مطمئن نبود که تو شعر گناه فروخت با کی ارتباط برقرار کرده و اصلا با توجه به گذشت زمان یه جورایی یواش یواش قصه داشت فراموش می‌شد. تا اینکه ناصر خدایار همون کسی که فروغ به گفته‌ خودش باهاش اون گناه مرتکب شده بود، تو نشریه‌ روشنفکر داستان سریالی رو به نام شکوفه چاپ می‌کنه.

شخصیت اصلی داستان شکوفه، دختریه که می‌خواد به هر دوز و کلک هنرمند بشه و برای این کار میاد تهران و میره دفتر شخصی به نام نادر که نویسنده و روزنامه‌نگار معروفیه و با وسوسه کردن نادر و نزدیکی به اون می‌خواد که به مقصود خودش برسه.

با انتشار این داستان همه می‌فهمن که قضیه شعر گناه از چه قرار بوده و دوباره قصه‌ فروغ میفته سر زبونا. رابطه‌ تلخ فروغ با ناصر خدایار و رسوایی‌های بعد از اون فشارهای روانی طلاقی که گرفته بود، جدایی از پسرش کامیار، طرد شدنش از خانواده و انتقادهای تمام نشدنی اطرافیانش، همه‌ اینا فراتر از تاب و تحمل فروغ بود و فروغ تصمیم گرفت با خوردن یک مشت قرص به زندگیش پایان بده که البته بعد از خوردن قرص‌ها زود می‌رسوننش بیمارستان و اون از یک مرگ حتمی نجات پیدا می‌کنه ولی ادامه‌ فشارهای عصبی شدید منجر به این میشه که اون رو به تیمارستان ببرن و بیش از یک ماه اونجا بستری کنن.

تو دورانی که فروغ بستری بود بیش از هر کس دیگه‌ای «نادر نادرپور» شاعر و خواهرش پوران به عیادتش می‌رفتن. پوران می‌گفت فروغ حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان تا مدت‌ها خودش نبود. کمی بعد فروغ ۲۱ سال دومین مجموعه شعرش به نام «دیوار» که شامل ۲۵ شعر کوتاه رو منتشر می‌کنه.

دیوار از لحاظ ادبی غنی‌تر از کتاب قبلی یعنی اسیر بود. تو این کتاب شاعر می‌خواهد تمام محدودیت‌های سنتی و دیوارها و حصارهای اطرافش رو در هم بشکنه و پاسخ منتقدهاشو فریاد بزنه.

تو شعری به نام «پاسخ» از کتاب دیوار فروغ میگه:

بر روی ما نگاه خدا خنده می‌زند
هرچند ره به ساحل لطفش نبرده‌ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده‌ایم
پیشانی ار به داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ما
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما

بعد از چاپ کتاب دیوار، فروغ با حمایت مالی پرویز شاپور نزدیک به یک سال رفت اروپا. هر چند که پرویز همسر سابقش بهش کمک مالی می‌کرد ولی اروپا رفتن خرجش زیاد بود. فروغ برای صرفه جویی با هواپیمای باری سفر کرد و تو اروپا هم کار ترجمه می‌کرد و سعی می‌کرد خرجش رو در بیاره. این سفر فروغ و دوری از هیاهوی مطبوعات و نگاه مردم باعث شد که اون بتونه خودشو پیدا کنه.

خودش برای توضیح دلایل سفرش میگه:

«من می‌خواستم یک زن یعنی یک بشر باشم. من می‌خواستم بگویم که من هم حق نفس کشیدن و حق فریاد زدن دارم و دیگران می خواستند فریادهای مرا بر لبانم و نفسم را در سینه‌ام خفه و خاموش کنند. من به خاطر اینکه انرژی و نیروی تازه‌ای برای باز هم خندیدن کسب کنم ناگهان تصمیم گرفتم برای مدتی از آن محیط دور شوم. در آن روزها تصور نمی‌کردم که سفر این قدر در روحیه من موثر باشد و تا این درجه سلامت و آرامش از دست رفته‌ام را به من بازگرداند ولی در این لحظه که اینجا نشسته ام و مشغول نوشتن این سطور هستم اعتراف می کنم که هیچ وقت در زندگی‌ام خودم را این قدر امیدوار و آرام و نیرومند حس نکردم».

به فاصله‌ کمی بعد از برگشت فروغ از اروپا، سومین کتاب به نام «عصیان» منتشر میشه. محتوای عصیان کمی با دو کتاب قبلی تفاوت داشت. فروغ که با اندیشه‌های خیام ارتباط نزدیکی پیدا کرده بود، تو این کتاب راجع به اندیشه‌ جبر، شیطان، خدا و موضوعات این چنینی صحبت می‌کنه. تو یکی از اشعار معروف این کتاب به نام «عصیان خدا» فروغ توصیف می‌کنه که اگه جای خدا بود چه کارهایی می‌کرد؟

فروغ میگه:

گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می‌کردم
سکه خورشید را در کوره ظلمت رها سازند
خادمان باغ دنیا را ز روی خشم می‌گفتم
برگ زرد ماه را از شاخه‌های شب ها جدا سازند.
گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می‌کردم
آب کوثر را درون کوزه دوزخ بجوشانند
مشعل سوزنده در کف، گله پرهیزکاران را
از چراگاه بهشت سبز دامن، برون رانند.

خب یواش یواش رسیدیم به نیمه‌ دیگر زندگی فروغ و اتفاقی که برای فروغ یک تولد دوباره بود. آشنایی فروغ با «ابراهیم گلستان». طرفدارای فروغ غالبا مثل خود فروغ این نیمه‌ زندگیش رو خیلی بیشتر دوست دارن. شاید شاید اگه ابراهیم گلستان نبود، فروغ فرخزادی که امروز ما می‌شناسیمش وجود نداشت. اول خیلی کوتاه ببینیم ابراهیم گلستان که ما تو داستان به نام گلستان ازش یاد می‌کنیم کی بود؟

اگه بخوام تو یه جمله آقای گلستان توصیف کنم، باید بگم که اون به معنای واقعی یک جنتلمنه، یه آدم حسابی باسواد. گلستان دوازده سال از فروغ بزرگتر بود. تو شیراز به دنیا آمده بود و خانواده بسیار سرشناسی داشت. از بچگی علاوه بر زبان انگلیسی همراه با پدرش زبان فرانسه هم یاد گرفته بود و تو هر کاری که دست گذاشت بسیار موفق بود. ایشون کارگردان درجه یک، روزنامه‌نگار، داستان‌نویس فوق‌العاده، مترجم و عکاس ماهری هستند که در حال حاضر هم در ۹۹ سالگی در انگلستان تو خونه یا بهتره بگم کاخی که ۸۳ تا اتاق داره دارن زندگی می‌کنن.

مانی حقیقی کارگردان معروف هم نوه دختری ایشونه. اولین دیدار فروغ با گلستان مربوط به زمانی می‌شد که فروغ دنبال کار می‌گشت و گلستان هم برای خودش استودیوی فیلم‌سازی گلستان رو داشت. به سفارش دوستان گلستان فروغ را برای کارهای دفتری تو استودیو گلستان استخدام می‌کنه.

تابستون سال ۱۳۳۷ فروغ ۲۴ ساله با گلستان ۳۶ ساله آشنا میشه و خیلی زود این دو نفر عاشق هم شدن. این در حالی بود که گلستان پونزده سال پیش با دخترعموش فخری ازدواج کرده بود و دو تا بچه داشت.

تو بعضی از کتاب‌ها و مستندات سعی میشه رابطه‌ این دو نفر مثل دو دوست نشون بدن. در صورتی که اگه تعارف بزارید کنار رابطه کاملا رابطه عاشق و معشوق بوده. از نظر جامعه فروغ با این ارتباط مرزهای فرهنگی و اخلاقی رو زیر پا گذاشته بود و فروغ بعد از آشکار شدن ارتباطش، زیر فشارهای شدید مطبوعات و دوستان و آشناهاش بود.

این فشارها باعث استیصال و درماندگی فروغ شد. تا جایی که حتی خودکشی هم کرد و اگه گلستان به موقع بهش نرسیده بود، فروغ حتما مرده‌ بود. بعد از آشنایی فروغ با گلستان و همکاری این دو در ساخت فیلم‌های استودیو گلستان، فروغ برای شرکت تو دوره‌های فیلم‌سازی از طرف استودیو گلستان دو بار به انگلیس رفت و بعد از اینکه دوره‌هاش رو دید تو تولید و تدوین فیلم‌ها به گلستان کمک می‌کرد و گاهی هم تو فیلم‌ها بازی می‌کرد.

تو پاییز ۱۳۴۱ فروغ با ۳ تا از همکاراش از طرف گلستان فیلم رفت تبریز تا مستندی درباره زندگی جذامی‌ها درست کنه. اون زمان جذام خیلی اپیدمی شده بود و برای اینکه واگیردار هم بود جذامی‌ها توی خونه‌های مخصوصی قرنطینه می‌شدن و فروغ برای تهیه‌ این فیلم حاضر شد دوازده روز تو خونه‌ جذامی‌ها کنارشون زندگی کنه و در نهایت حاصل کار شد مستند ماندگار و بسیار زیبای «خانه سیاه است» به تهیه کنندگی ابراهیم گلستان و کارگردانی فروغ فرخزاد که پیشنهاد می‌کنم این فیلم بیست دقیقه‌ای رو حتما ببینید.

این فیلم جایزه بهترین فیلم مستند، از فستیوال فیلم اوبرهاوزن «Oberhausen» آلمان را گرفت و بسیار هم مورد توجه منتقدان داخلی و خارجی قرار گرفت. تا جایی که جاناتان رزنبام «Jonathan Rosenbaum» منتقد معروف سینما، این فیلم رو بزرگترین فیلم تاریخ سینمای ایران دونسته. بعدها بعد از مرگ فروغ هم فستیوال معتبر اوبرهاوزن آلمان در چهاردهمین دوره جایزه بزرگ فیلم مستندش رو به نام جایزه یادبود فروغ فرخزاد نامگذاری کرد.

هیئت مدیره‌ فستیوال شعار جایزه‌ بزرگ خودش رو از اولین جمله‌ فیلم خانه سیاه است انتخاب کرده بود. فیلم با این جمله شروع میشه که میگه: «دنیا زشتی کم نداره. زشتی‌های دنیا بیشتر بود اگر آدمی بر آن‌ها دیده بسته بود اما آدمی چاره ساز است» و پیام این فیلم هم دقیقا همین ارزش تلاش انسان برای رفع زشتی و ظلم و دردهای دنیاست.

سفر به تبریز علاوه بر این فیلم برای فروغ یه چیز باارزش دیگه‌ هم داشت، حسین فرزندخونده فروغ. حسین تو خونه‌ جذامی زندگی می‌کرد. والدینش جذامی بودند ولی او هنوز مبتلا نشده بود. فروغ با رضایت اون‌ها حسین رو برای همیشه با خودش آورد تهران که شاید بتونه جای خالی پسرش کامیار رو پر کنه. جالبه که حسین پسرخونده فروغ و کامیار پسر فروغ که از دیدنش محروم هم شده بود، بعدها با هم ارتباط پیدا کردند و سال‌های سال بعد تو انگلستان حتی مدتی با هم زندگی کردن.

زندگی هنری و ادبی فروغ تازه در حال شکل گرفتن بود. فروغ ۲۷ سال تو یکی از یادداشت‌هاش نوشته: «حس می‌کنم که عمرم را باختم و خیلی کمتر از آنچه که باید در ۲۷ سالگی بدانم می‌دانم. اون عشق و ازدواج مضحک در شونزده سالگی، پایه‌های زندگی آینده‌ من را متزلزل کرد. من هرگز در زندگی راهنمایی نداشتم و کسی مرا تربیت روحی و فکری نکرده‌ بود. هرچه دارم از خودم دارم و هرچه که ندارم همه‌ آن چیزهایی‌ است که می‌توانستم داشته باشم اما کجروی‌ها و خود نشناختن‌ها و بن‌بست‌های زندگی نگذاشته که به آن‌ها برسم. می‌خواهم دوباره شروع کنم». فروغ انگار تازه متولد شده بود.

در بهار سال ۱۳۴۳ چهارمین کتاب شعر فروغ به عنوان «تولدی دیگر» منتشر شد. تولدی دیگر شامل ۳۵ شعر بود که فروغ تو یک دوره ۶ ساله گفته بود. این کتاب به یک باره تو صحنه‌ ادبی ایران بسیار درخشید و منتقدین مدرنیسم، این کتاب را نقطه عطفی در تاریخ نوپای شعر نو فارسی دونستند.

مضاف بر این همه‌ خواننده‌های کتاب معتقد بودند که فروغ مناسب‌ترین نام رو برای کتابش انتخاب کرده. تولدی دیگر هم برای فکر و ذهن فروغ و هم برای زندگی ادبی فروغ. تو همین دوران بود که فروغ از آپارتمان کوچکش به خونه‌ نسبتا بزرگ و راحت محله‌ دروس نزدیک استودیو گلستان نقل مکان کرد. خونه‌ای که برای گلستان بود و جمعه شب‌ها اغلب شاعران و نویسندگان و هنرمندها تو خونه‌ دروس دور هم جمع می‌شدن.

ارتباط با گلستان برای فروغ همه چیز داشت. عشق، اشتیاق و تولدی دیگر. صادق چوبک میگه: «فروغ از طریق گلستان به مطالعه کتاب خوب خوندن کشانده شد و نفوذ و دانش ابراهیم گلستان در تکوین شخصیت هنری فروغ تاثیر بسیار زیادی داشت». البته درسته که تاثیر گلستان روی فروغ از همه بیشتر بود ولی فروغ همکار اخوان بود. با شاملو دوست بود. دوست صمیمی سهراب بود و مخصوصا بعد از نقل مکان به دروس با خیلی از آدم حسابی‌ها دیگه‌ام مدام در ارتباط بود و حتما از اوناها هم تاثیر گرفته.

یه چیز جالب بگم. من خودم نمی‌دونستم تو تحقیقات این اپیزود متوجه شدم که مخاطب شعر سهراب تو یکی از اشعار معروفش فروغ بوده. اونجا که میگه:

چیزهایی هم هست
لحظه‌های پر اوج شاعره‌ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش آسمان تخم گذاشت

خب بریم کمی کتاب متفاوت تولدی دیگر فروغ رو ورق بزنیم. انتخاب یکی دوتا شعر از این کتاب و صحبت در موردش تو این اپیزود واقعا کار سختیه. بس که این اشعار یکی از یکی زیباترن. تو شعر تولدی دیگر از کتاب تولدی دیگر فروغ میگه:

همه‌ هستی من آیه‌ تاریکی است که تو را در خود تکرار کنان به سحرگاه شکفتن‌ها و رستم‌های ابدی خواهد برد

که منظور شاعر از آیه، اشعار خودشه.

این شعر به واقع داستان زندگی و اندیشه‌های فروغه که تفسیرش شاید خارج از حوصله‌ این اپیزود باشه ولی من تفسیر بند بند این شعر بی‌نظیر رو حتما جدا ضبط می‌کنم و تو کانال تلگرام اینستاگرام پادکست رخ می‌ذارم. وقتی آدم متوجه میشه داستان این شعر چی بوده و در چه شرایطی گفته شده، مضمون شعر خیلی بیشتر بهش می‌چسبه و البته این موضوع برای هر شعر دیگه‌ای هم از نظر من صادقه که شما وقتی داستان شعر متوجه میشی، بهتر می‌تونی شعر و درک و تفسیر کنی.

حالا برای اینکه از این شعر زیبای فروغ تو این اپیزود هم بی‌نصیب نمونید، قسمتی از شعر تولدی دیگر رو این بار با صدای خود فروغ گوش کنید:

(۵۱:۳۰ـ۵۲:۲۳) شعر تولدی دیگر با صدای فروغ

همه هستی من آیه تاریکیست که تو را در خود تکرار کنان به سحرگاه و رستن‌های ابدی خواهد برد. من در این آیه تو را آه کشیدم. آه، من در این آیه تو را به درخت و آب و آتش پیوند زدم. هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودال می‌ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد. من پری کوچک غمگینی را می‌شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد و دلش را در یک نی لبک چوبین می نوازد آرام آرام. پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می‌میرد و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.

عشق آتشین فروغ به گلستان تو این شعر و اشعار دیگش فریاد زده میشه. گلستان همون گمشده‌ فروغ بود ولی خودش هم می‌دونست نمی‌تونه اون تمام و کمال داشته‌باشه. گلستان به فروغ هم حمایت‌های پدرانه می‌داد، هم عشق می‌داد و هم تاثیر زیادی روی افکار و عقاید فروغ گذاشت و خب گلستان هم کاملا مجذوب فروغ شده بود و توصیف این رابطه همانطور که فروغ میگه صحبت از ثبت یک ازدواج معمولی در یک دفتر نیست.

سخن از، بذارید خودش بگه:

(۵۳:۰۵ـ۵۳:۳۶)

سخن از پیوند سست دو نام و هم‌آغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست. سخن از گیسوی خوشبخت من است با شقایق های سوخته بوسه تو و صمیمیت تنهامان در طراری و درخشیدن عریانی‌مان مثل فلس ماهی‌ها در آب. سخن از زندگی نقره‌ای آوازیست که سحرگاهان فواره‌ کوچک می‌خواند.

قبل از اینکه بخوایم به قسمت پایانی زندگی فروغ وارد شیم باید نگاهی گذرا هم به تاثیر شعر فروغ تو ادبیات ایران بندازیم. همونطور که اول اپیزود گفتیم تاریخ زن‌های شاعر و تاثیرگذاری مثل فروغ خیلی کم به خودش دیده.

تو کتاب گنج سخن ذبیح‌الله صفا از میان ۱۴۳ شاعر بزرگی که تو تاریخ ادبیات معرفی شده فقط دو نفرشون زن هستن. برای همین دستاوردهای فروغ از این جهت قابل توجهه که اون بدون اینکه هیچ الگوی همجنسی داشته باشه تو جامعه به شدت مردسالار تونسته با جسارت و استعدادی که داشته خودشو به عنوان شاعر تراز اول مطرح کنه و تو رشد و بلوغ شعر نو تاثیر بسزایی داشته باشه.

کتاب تولدی دیگر و در ادامه‌ اون کتاب «ایمان بیاوریم به آغاز فصلی سرد» که بعد از مرگ فروغ منتشر میشه از نگاه تمام شعرای مرد به عنوان یک اثر فاخر مورد تقدیر و ستایش قرار گرفت و در تاریخ ادبیات و شعر ایران جاودانه شد. فروغ تونست به جامعه‌ خودش ثابت کنه که درسته که شعراش حالت زنانه داره ولی ارزش‌های هنری ارتباطی به جنسیت نداره. بریم به قسمت پایانی داستانمون.

یکی دو سال آخر عمر فروغ پر بود از موفقیت‌ها و تجربه‌های بزرگ. سال ۱۳۴۴ سازمان یونسکو به پاس شعر و هنر اون که حالا تو ۳۱ سالگی در سطح جهانی قرار گرفته بود، یه فیلم نیم ساعته از زندگی فروغ ساخت. فروغ برای شرکت تو فستیوال ایتالیا به این کشور سفر کرد و تو همین سال شعرهای فروغ تو خیلی از کشورها از جمله آلمان، سوئد، انگلیس، فرانسه و خیلی جاهای دیگه چاپ شد.

از سوئد پیشنهادی برای ساخت فیلم بهش رسید که قبول نکرد و همینطور سیل تقدیر و جوایزی بود که سمتش میومد. رسیدیم به دوشنبه ۲۵ بهمن سال ۱۳۴۵. فروغ ابتدای روز به دیدن مادرش میره. مادرش میگه اون روز وقتی داشتن با هم ناهار می‌خوردند قشنگ‌ترین گفتگوی عمرشون رو داشتن.

بعد از ناهار فروغ میره استودیو گلستان به همراه یکی از کارمندای استودیو سوار ماشین میشن که برن کاری رو انجام بدن و طبق معمول فروغه که پشت فرمون می‌شینه. تو همون خیابان دروس که استودیو گلستان هم اونجا بود، سر تقاطع یهو ماشین سرویس مدرسه‌ بچه‌ها جلوی ماشین فروغ سبز میشه. فروغ برای اینکه به اون ماشین نخوره فرمون رو کج می‌کنه و محکم به دیوار می‌خوره.

با توجه به نزدیکی استودیو گلستان خبر سریع به ابراهیم گلستان می‌رسه و اون خودش رو سریع به فروغ می‌رسونه و اون و می‌برتش نزدیک‌ترین بیمارستان که فاصله‌ خیلی کمی هم از محل حادثه داشت ولی در کمال ناباوری بیمارستان به بهانه‌ اینکه اینجا بیمارستان کارگرانه و اون بیمه‌ کارگری نداره پذیرشش نمی‌کنه. گلستان مجبور میشه فروغ رو ببره تجریش به یک بیمارستان دیگه. بیمارستان تجریش پذیرشش می‌کنه و خیلی سریع فروغ رو می‌برن اتاق‌عمل ولی کمی بعد دکتر میاد بیرون و به گلستان خبر میده فروغ مرده.

گزارش روز خاکسپاری فروغ در گورستان ظهیرالدوله میگه:

«اخوان ثالث گوشه‌ای ایستاده و با تمام وجود اشک می‌ریزه. شاملو به دیوار گورستان خیره شده و رنگش مثل گچ سفید شده. انگار تو مراسم تدفین خودش شرکت کرده. آمبولانس فروغ را میاره. سیاوش کسرایی، اخوان ثالث، هوشنگ ابتهاج، غلامحسین ساعدی و احمد شاملو تابوت را به دوش می‌کشند و فروغ رو تا خونه‌ ابدی همراهیش می‌کنن».

یکی از اشعار زیبای فروغ با هم بشنویم:

(۵۷:۵۷ـ۵۹:۰۷)

بعد از مرگ فروغ ابراهیم گلستان وضعش چطور بود؟ بهتر از زبون کاوه پسرش بشنویم:

«موقعی که فروغ مرد همه چیز عوض شد. پدرم به حالت عجیبی گرفتار شده بود و فضایی که تو خونه‌ ما حکمفرما بود خیلی فضای سنگینی بود. من و مادرم خیلی برامون سخت بود که فشار به اصطلاح غم پدرمون بتونیم تحمل کنیم. پدرم یه آدمی شده بود که نمی‌شد باهاش حرف زد. نمی‌شد به هیچ عنوان باهاش ارتباط برقرار کرد. تو خونه حضور داشت اما یه حضوری بود که مثل اینکه تو این دنیا نیست. من یادم میاد که از پنجره اتاقم بیرون نگاه می‌کردم. پایین حیاط ما کاج بود و درخت کاج پدرم کاشته بود و هر دفعه که بیرون نگاه می‌کردم پدرم مثل آدمای نمی‌دونم تو خواب لای این کاج وایساده بود و داشت کاجه رو بو می‌کرد و توی دنیای دیگه‌ای بود و این امواج غمی که دور و برش بود خیلی بد بود».

فروغ مرد ولی شعرش برای همیشه جاودان موند. شاید یکی از بهترین توصیف‌ها رو فریدون مشیری نازنین درباره‌ فروغ داشته باشه که میگه:

«تاریخ معاصر زنی را به گور سپرد که همه‌ روح و وجود خود را در واژه‌های بکر و شورانگیز ریخت و سرودهای ابدی و ارجمندش با اثری وصف‌ناپذیر دل‌های مردم حساس‌ رو دگرگون کرد. شعر او کمال پیروزی و حقانیت شعر نو بود. دریغ و درد که مرگ تشنگی ناپذیر است و او را بسیار زود در ربود و مصیبتی دردناک و جانگداز بر جای گذاشت».

با شعر کوتاهی از فروغ اپیزود رو به پایان می‌بریم:

دلم گرفته است دلم گرفته است
به ایوان می‌روم و انگشتانم را بر پوست کشیده شب می‌کشم
چراغ‌های رابطه تاریکند چراغ‌های رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد. کسی مرا به میهمانی گنجشک‌ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است

اپیزودی که شنیدید با همکاری غزال قبادی، انوشه شهیدی و نکیسا عبداللهی تولید شده و خروجی شیش کتاب و هشت مستنده که لیستشون رو تو توضیحات گذاشتم. ممنون که پادکست رخ رو به دوستانتون معرفی می‌کنید و اینطوری از ما حمایت می‌کنید. منتظر نظرات و پیشنهادات‌تون تو کانال اینستاگرام پادکست رخ هستن.

به امید دیدار! امیر سودبخش اسفند ۹۹



بقیه قسمت‌های پادکست رخ را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/پری-کوچک-غمگین-|-داستان-زندگی-فروغ-فرخزاد-id2748108-id363418675?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D9%BE%D8%B1%DB%8C%20%DA%A9%D9%88%DA%86%DA%A9%20%D8%BA%D9%85%DA%AF%DB%8C%D9%86%20%7C%20%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%20%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C%20%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%BA%20%D9%81%D8%B1%D8%AE%D8%B2%D8%A7%D8%AF-CastBox_FM


پادکستپادکست رخفروغ فرخزادزنانشعر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید