سلام امروز از اون روزایی بود که واقعا حس و حال چیزی نبود و اینجوریه که وقتی پا میشی با خودت میگی هدف از بودن من چیه خب که چی و 8 دقیقه تمام به دیوار زل میزنی(محض اطلاع من دیوانه نیستم:)و از اونجایی که جمعه است همه اینا بیشتر دلگیر کننده تر میشه . بعضی وقتا به ادم این حس دست میده که انگار رو هیچ چیزی از زندگیش کنترل نداره و اونجوری که میخواد پیش نمیره. با وجود اینکه هر چقدر تلاش میکنه انگار بی فایدست واقعا حس پوچی و مزخرفیه که هر از چند گاهی سراغ ادم میاد و تا سر از پا در نیاره ول کن نیست . از همه بدتر اون مواقعی هستش که وقتی وایب و مود بدی داری یکدفعه تمام خاطرات بد گذشتت بهت هجوم میارن حتی اونایی که از یادشون برده بودی و دیگه نور علانور میشه. اشتباه نکنین هیچکدوم از اینا باعث نمیشن که من یک صبح همیشگی با صبحانه مفصل نداشته باشم (اولا دیگه عادتم شده دوما من از هرچی بگذرم از شکمم نمیگذرم حتی اگه افسرده هم بشم از غذام کم نمیزارم و هیچ چیز و هیچ کس نمیتونه مانع عشق من به غذا بشه خلاصه که همچین ادم غذا پرستی هستم :)))) معمولا روزهای جمعه چون دیگه از کتابخونه خلاص شدم و باشگاه هم میرم ، همراه با غذا انیمه هم میبینم ( لطفا نگین که انیمه چیه کمی از عهد دایناسوری فاصله بگیرین بی زحمت) امروز تصمیم گرفتم whisper of the heart یا همون نجوای قلب رو ببینم . اونقدر این انیمه رو من تاثیر گذاشت و حالم رو بهتر کرد که مشاور سال اخر دبیرستانم نتونسته بود همچین کاری با من بکنه !! درمورد دختری بود که در نویسندگی استعداد داشت ولی نمیدونست میخواد در اینده چیکار کنه و در طول داستان هم با پسری اشنا میشه که ارزو داشت تا سازنده ویولن بشه اولا این موضوع جذبم کرد دو تاشون میخواستن اون کاری که ازش لذت میبرن رو انجام بدن و در اون موفق شن و مثلا چرخه تکراری و به اصلاح روتین جامعه پیروی نکنن ( الان اگه من برم به خانوادم بگم که میخوام سازنده ویولن شم والا شما رو نمیدونم ولی من یکی رو اصلا حمایت رو که هیچی از خونه میندازن بیرون:/ ) و در این راه بالا پایین زیادی داشتن ولی تا اخرش تلاش میکردن و با جدیت دنبال رویاهاشون بودن مهم نبودن به چه قیمتی تموم شه. دوما نکته جالبترش اینجاست که در طول این مسیر واقعا لذت میبردن حتی با وجود سختی ها و ناکامی ها اشک و غم ها هنوزم زیبا و دلنشین بود . واقعا مدتی بود که انگیزه انچنانی نداشتم و با اینکه سعی میکردم روزهام خسته کننده نشه و در سیکل معیوب تکراری زندگی گیر نیوفتم ولی بازم سر درگم میشدم و فکر میکنم این مسئله عادیه ولی تا وقتی که چشم انداز و اهداف و رویاهات رو فراموش نکنی چون اونا هستن که به زندگیت ارزش و جهت میدن و مسیر رسیدن به تعالی و خوشبختی رو نشون میدن.
پ ن :با دوستم که حرف میزدم متوجه شدم در خاطرات روزمرگیم همچی مینویسم بجز روزمرگیXD بهرحال سعی میکنم یواش یواش بهتر شم و این ممکن نیست تا زمانی که به نوشتن ادامه بدم:) و ممنونم ازش واقعا باعث دلگرمی و خوشبختیه که ادم همچین دوستی داشته باشه و همیشه با اغوش باز شنونده تمام حرفات باشه و حمایتت کنه مرسی که هستی:)))