https://98ia.net/roman-estesal/
همه چیز بوی خون به خود گرفته بود… عطر گندیدهی قتل پس از سالها در مشام حوا بیدار شده و انگشت اتهام، سایهی عشق را خط میزد… همه چیز برایش گنگ بود، او دیوانه نبود! مطمئن بود که حقیقت را تنها خود میداند و بر او انگ دیوانگی چسبانده بودند. می خواستند او را مجنون جلوه دهند تا از گناه خود بکاهند، اما چه کسی می دانست واقعیت چیست؟
دستم را به سمت اتاقم کشید و من همچنان در حیرت رفتار مادر بودم. چگونه توانسته بود در عرض یک رو آنچنان بیرحم شود که مرا به دست امیر رها کند؟ آن هم با اینکه خوب می دانست با من چه کرده بود! اگر تمام آنها خواب نبود پس چه می توانست باشد؟
از مقابل پدری که از صدای ما روی مبل نیمخیز شده بود رد شدیم و با باز کردن محکم در اتاقم، مرا به داخل هل داد. با خودش چه فکری کرده بود که این طور بی مهابا خواهر بزرگ ترش را با حرکات بی ادبانه تحقر می کرد؟ اصلا با کدام رویی می توانست در مقابل من این چنین بیپروا حاضر شود که بخواهد مرا هل دهد؟
خواستم به حرکتش واکنشی دهم که همانند اسبی افسار گسیخته به سمت کتابخانه کوچکی که در کنار اتاقم خاک می خورد هجوم برد و با پرت کردن ناگهانی اش، باعث شد از ترس جیغ کوتاهی بکشم. کتابها را دانه- دانه در دست گرفت و با پرت کردنشان بر تختم، با صدای بلندی فریاد کشید:
– کدومشونه هان؟ توی کدوم یکی از این کوفتی ها این داستان هایی که سر هم می کنی نوشته شده؟
جلد کتابی که به نظر یک رمان جنایی می آمد را به ضرب پاره کرد و با پرت کردنش در صورتم، مجدد فریادش را بالا برد:
– توی این نوشته من خواهر نداشتت رو کشتم یا این یکی؟ دیوونه کردی حوا! خودت دیوونه ای همه رو دیوونه کردی! اون بدبخت ها رو ببین؛ ببینشون! ببین چه طور دست و پاشون رو لرز انداختی!
اشاره اش به پدر و مادری بود که با ترس در آستانه اتاق حرکات دیوانه وار امیر را نگاه می کردند؛ شوخی بود، خواب بود یا رویا نمی دانم، اما هر چه که بود نمی توانست حقیقت داشته باشد، چگونه می توانست همه چیز را سر من خراب کند و کسی حرفی به او نزد؟
نمی دانستم چه کنم، چه بگویم، اصلا لازم بود حرفی بزنم و یا تنها باید به سناریوی مقابلم بی صدا نگاه می کردم؟ حقیقت نداشت، آن قدر هم نبود دیگر، در آن حد هم نمی توانست وقیح باشد که در حضور پدر و مادرم مرا دیوانه بخواند و آنها… آنها آن قدر بی تفاوت نبودند که سکوت کنند! پاهایم لرز گرفته بود اما امیر قصد نداشت دست از بازی کردن آن سکانس کذایی بردارد! کمر بسته بود که امروز واقعا مرا دیوانه کند… دانلود رمان استیصال به صورت pdf
به مادر نگاه کردم بلکه او مانع شود و از خانه بیرونش کند اما با هجوم امیر به سمت میز آینه و بیرون کشیدن کشوی اول آن، لپتاپ کهنه سفید رنگم که به نظر سال ها از آن استفاده نکردم را بیرون کشید و با ضرب به زمین انداختش. حرکاتش غیر قابل باور و در عین حال واقعی بود… در مغزم نمی گنجید، کلمه ای برای توصیفش پیدا نمی کردم که او چگونه آن قدر پرو بود؟
قدری حرص آن لحظه در فکرم ریشه دوانده بود که خنده ای تلخ لب هایم را به قهقهه زدن گشود و در همین حین دست هایم را با بی حالی و یکی در میان به هم کوبیدم تا مثلا بگویم اجرای مسخره اش خوب بود!حال خود را نمی فهمیدم، اصلا بهتر بود این طور بگویم که خودم را در آن لحظه حتی احساس نمی کردم. خندیدن بغض سختی بیخ گلویم کاشت و دستی که به دیگری می کوبیدم را به سمتش نشانه رفتم. درحالیکه از ضعف یک قدم به عقب رفته بودم با صدای بغضآلودی که به زور در می آمد گفتم:
– تو… تو نمی تونی من رو دیوونه کنی می فهمی؟ تو… تو می خوای من رو دیوونه کنی اما، اما خودت دیوونه شدی! خودت دیوونه ای… من دیوونه نیستم، دیوونه نیستم…
آن اتاق، نگاه های امیر، کتاب هایی که پاره کرده بود و سنگین تر از همه آن ها، نگاه ترسیده پدر و مادر داشت مرا دیوانه می کرد. همه چیز با زبان بی زبانی دست به دست هم داده بود تا مرا مجنون جلوه دهد اما… اما من که دیوانه نبودم! اما امیر که نمی توانست با یک شوی ساختگی مرا دیوانه نشان دهد و خودش را از بار گناهانش آزاد کند…