-: سلام. رسیدیم به مصاحبه شماره ۹
-سلام، خوب هستید؟
:-ممنون.
-این دفعه خاطره ای در نظر گرفتم که از ۱۷-۱۸ سال قبل تا ۱۰-۱۲ سال قبل در جریان بوده. اسم این خاطره رو گذاشتم "خیانت قانونی".
خیانت به کارهایی گفته میشه که با عمد و باخبری مخالف میثاق و پیمان عمل بشه و قواعد اخلاقی نوشته و نانوشته را نادیده بگیرند. قانون (قانون موضوعه و بویژه قانون اساسی) یک دستاورد تمدن است و خیانت قانونی از دو واژه متضاد ساخته شده و مانند ویروس ایدز یا رفتار علیه خود سلولهای سرطانی، از طبیعت گرفته نشده و محصول دست ساز جامعه بشری است.
سرت را درد نیارم ، بروم سر خاطره.
در اواخر دهه هفتاد ، به عنوان مدیر عامل شرکتی رو تحویل گرفتم که این شرکت در خیابان طالقانی مستاجر بود. شرکت با سابقه خیلی خوبی بود، از قبل از انقلاب-۱۳۵۶- تاسیس شده بود و در رشته تخصصی انبارهای بزرگ، به عنوان مهندس مشاور طراحی و نظارت می کرد . شرکت مهم و قدری بود. بعد از انقلاب کمی ضعیف شد. خلاصه مستاجر بود. دفتر مرکزی در ساختمانی که مال آقای ایروانی مالک کفش ملی بود و مصادره شده بود، یک طبقه کامل-حدود ۴۰۰ متر- رو به خودش اختصاص داده بود. در اختیار این شرکت بود و اجاره اش را به دادگاه و پس از مدتی به ستاد پرداخت میکرد.
دفترش خیلی مرتب نبود. اما نمای بیرونی اش خوب و کم نظیر بود. همان اول کمی مرتبش کردیم، کفش رو درست کردیم، پارتیشن هاش رو درست کردیم و یه سری کارهای اینطوری رو انجام دادیم. با همه اینها خیلی راحت نبود. جزو اون آپارتمانها و املاکی بود که «ستاد فرمان اجرای حضرت امام» مصادره کرده بود و در اختیار داشت و متصدی و یا به نیابت (از روی قانون) مالک محسوب می شد. برای ما خیلی مزاحمت داشت. با اینکه اجاره سر وقت داده می شد دائما بحثهای زیادی داشتند. در این مزاحمتهایی که داشتند، در اون مدت یک سال و دو سالی که مدیریت می کردم، به این نتیجه رسیدم که یک جا و ساختمانی باید برای شرکت تهیه بکنم. برای شرکتی در رشته مهندسی ساختمان، بی ساختمان بودن نشانه بدی است.
-: خوب این مزاحمتهایی که گفتین، میشه یه نمونه اش رو بگید
- مثلا یکبار گفته بودند که شما باید بلند شوید. و ساختمان را تخلیه کنید. (همسایه طبقه بالایی ما که از واحد حقوقی ریاست جمهوری بودند نیز به ستاد کمک میکرد)، ما اهمیت ندادیم و یه روز دیدیم که با پلیس اومدند و در ورودی شرکت رو پلمپ کردند. بااینکه شرکت ما دولتی بود! (وابسته به بیمه مرکزی و شرکتهای بیمه دولتی بود). خلاصه با تلفن و این ور و اونور ، یک فرصتی گرفتیم که تا بعدا تخلیه نماییم و پا شیم. یک علتش این بود طبقات دیگه در استفاده نهاد حقوقی ریاست جمهوری بود، احتمالا آنها فشار میاوردند، یا نمی خواستند که ما اونجا ساکن باشیم. ما هم وقتی این وضع رو دیدیم صحبت کردیم توی هیات مدیره ( رییس هیات مدیره ما خیلی همراهی کرد) و تصمیم گرفتیم یک ساختمان جدید برای شرکت بسازیم. به جستجو پرداختیم. در نهایت، یک زمین حدود ۴۵۰ متری را در خیابان سهروردی شمالی از بیمه آسیا خریدیم و پس از جواز گرفتن، با سرعت عملیات ساخت را شروع کردیم. پنج طبقه بعلاوه پیلوت و زیرزمین که میشد هفت طبقه.
مشکلات زیادی داشتم ، پول کم داشتیم ، برای اقساط چک داده بودیم و باید درآمد میداشتیم و چکها پاس میشد. در پروژه ها ، در ستاد و در صف مشکلاتی سر راه ما بود. در هیات مدیره ، یکی دو نفر نا اهل عضویت داشتند که از درست کار کردن ما ناراضی بودند. خلاصه با کمک رییس هیات مدیره که انسان مثبت و کارآمدی بود (مهندس محمد علی ایزدی) دست از تلاش بر نداشتیم . البته چیزی که در اینجا مطرح است و ازهمه آن موارد مهمتر است، انگیزه اشتیاق به توسعه و ساختن در کارکنان و مدیران میانی است که با اینکه ماهیت شرکت مالکیت دولتی داشت، احساس تعلق میکردند.
مدیر پروژه ساخت این ساختمان را، یکی از اعضای موظف هیات مدیره انتخاب کردم و معاون فنی شرکت هم در ارتباط با کار فعالیت کمکی داشت. مدیر پروژه مهندس با انگیزه و با اخلاقی بود. البته یه مقدار بحثهای انگیزه ای را ،توی خاطره قبل داشتم، ولی همانطور که میدونیم ، انگیزه یا حالتهای درونی آدم، عاملی هست که آدم را به یک فعالیتی تشویق می کند. از نظر اداری و منابع انسانی، کارکنان با دو موضوع تعریف می شوند: یک نیازهای بهداشتی مثل حقوق و مزایا که قانونی است و در مقررات هم هست. دوم اینکه یک موضوع و نیازهای انگیزشی هم دارند که باعث میشه احساس تعلق خاطر بکنند، به زمان و سلامت اهمیت بدهند. معنا و درستی کار برایشان مهم باشه. و شرکت (یا محله یا ملت یا ..) رو از خودشون بدانند. احساس مالکیت معنوی بکنند. و در رشد شرکت و خانواده کاری و اجتماعی فعالیت جانانه ای بکنند. معمولا نیازهای انگیزشی دارای محتوای چالشی هم هستند. به هر تقدیر از نظر انگیزه همکاران ما در این کار خیلی با انگیزه بودند. الان بعد از بیش از 15 سال به آن فکر میکنم، بقول نلسون ماندلا، با اینکه وجود داشته اما باورم نمیشه. تقدس و چیزهای مقدش در همین نزدیکی است، در دور دست به دنبالش نباشیم.
وقتی که داشتند ساختمان را میساختند، از پروژه بازدید زیادی داشتم. یادم میاد در دو شب نزدیک بهم ، حدود ساعت ۱۱ شب رفتم کارگاه بازدید و ببینم چه خبر است. خیلی جالب بود که دیدم در قسمتی از حیاط ساختمان آتش روشن کردند و مدیر پروژه و دو سه نفر دارند دستشون را روی آتش گرم می کنند. جمله معاون فنی شرکت هم در میان آنها بود.
-: ساعت ۱۱ شب؟
- بله. هم معاون فنی، هم مدیر پروژه، حاضر بودند. حسی که بهم دست داده بود خیلی حس عالی بود. من خبر هم نداشتم، بهم نمی گفتند. در محل پروژه بسر میبردند و منتظر بتن بودند که بتن ریزی بکنند. این همه توجه و اشتیاق مرا خیلی هیجان زده کرده بود. دوستان با این حالت پروژه رو پیش بردند. و در نهایت با همراهی همه ساختمان ساخته شد. شاید باور نکنید که یه ساختمان هفت طبقه در عرض یکسال ساخته شد. و آماده اثاث کشی گردید. کارکنان همه همکاری کردند و وسايل شرکت را جابجا کردیم. و به ساختمان شرکت نقل مکان کردیم. یه سری مبلمان جدید خریدیم و مستقر شدیم. من برای خودم، میز جدیدی نخریدم. همان میز قدیمی را رنگ کردند و اتفاقا زیبا هم شده بود. چون مساحت طبقات زیاد بود، هر طبقه سه واحد بود و بیش از ۳۰۰ متر مساحت داشت. ما شش واحد در دو طبقه را برای شرکت برداشتیم و انرا برای خودمان تجهیز کردیم.
-: یعنی بقیه سه طبقه رو اجاره دادین؟
- یک طبقه رو اجاره دادیم و دو طبقه دیگه خالی بود. جای همه ما خوب شده بود. اتاق من حدود ۳۰ متر بود و اتاق مجاور سالن گردهم آیی و جلسات با تعداد زیاد بود و بیش از ۱۰۰ متر مساحت داشت. با اشتغال سالم و با انگیزه تلاش و خلوص کارکنان، بویژه معاونین و مدیران شرکت بسیار آبرومندانه به کارش ادامه میداد. با کمک هیات مدیره فعالیت سرمایه گذاری (خرید زمین و ساخت و فروش) را به کار طراحی و نظارت پروژه اضافه کردم و به سرعت شرکت در کنار کار و خدمات، با سرمایه و سود سرمایه گذاری عجین شد. و رونق بسیار خوبی را به دست آورد. در آنجا ۳-۴ سال بعد هم بودم. همکاران هم در ساختمان خیلی راحت بودن و برای شرکت هم یک سرمایه و پشتوانه شده بود. چون یه زمین کلنگی گرفته بودیم و آنرا ساختیم. هم ارزش افزوده ایجاد کرده بود، هم به شرکت یک پرستیژ و شخصیت داده بود . باید عرض کنم، (جنبه خودستایی نداره ، هدفم بیان این مطلب است که اگر سومدیریت و دزدی و خاله بازی و پسر خاله بازی نباشه هیچ جا ویرانه نمیشه) روزی که شرکت را که تحویل گرفته بودم سرمایه ثبتی اش ۵ میلیون تومان بود ولی بعدش اینقدر توسعه پیدا کرده بود، که بعد از ساختن این ساختمان دفتر مرکزی و پروژهایش توجه سهامداران ، چند سال بعد شرکت را با سرمایه پنجاه میلیارد تومان ،سرمایه ثبت شده و پرداخت شده ، تحویل مدیران بعد از خود دادم. خوب این رشد خیلی خوبی بود. هنوز هم حرف و قدرشناسی اش را از دیگران میشنوم.
-: در عرض چند سال از ۵ میلیون شد ۵۰ میلیارد؟
- در عرض حدود ۷ سال. خوب شرکت خیلی خوب رشد پیدا کرده بود. این رشد بخش زیادی اش هم ناشی از انگیزه کارکنان و مدیران میانی بود. آقا روزبه عزیز، بحثهای انگیزه ای، مثل اثر پروانه ای یا طوفان فکری هست. حالا من چند نکته در مورد طوفان فکری خدمت شما بگم. قواعدی را بعنوان سرلوحه در طوفان فکری (Brainstorming) ارایه میکنند. معمولا می گویند در طوفان فکری سعی می شود انتقاد ممنوع باشه ، و میگویند:
۱. فکر جدید بهترین فکره
۲. از همه می خواهند که فکر و پیشنهاد ارائه کنند.
۳. به همدیگه می گویند هر چی که تعداد ایده ها بیشتر باشه بهتره. پس همه با صدای بلند فکر بکنند. و مطلوبیت و تشویق دارد که آدمها ایده های بیشتری رو ارائه بدهند.
۴. این وسط سعی می کنند روی ایده های همدیگه فکر کنند و گفتگو کنند و فکرهای همدیگه رو جلوتر ببرند.(نکته مهم در اینجاست).
ما در شرکت انواع جلسات هم اندیشی را برگزار میکردیم. توی این بحثهایی در جهت فعالیتهای شرکت بود، و مربوط به موفقیت شرکت بود، بچه ها احساس تعلق خاطر می کردند. یادم هست بعلاوه ساختمان دفتر مرکزی، توی شهرک صنعتی اشتهارد برای شرکت انبار و کارخانه ساختیم. یک زمین ۲۵۰۰ متری در شهرک صنعتی اشتهارد خریدیم و دو تا سوله-دو سالن ۱۰۰۰ متری - برای شرکت ساختیم.
اینها یک روی سکه بود. و سکه روی دیگری هم دارد. من از خواننده عزیز که برخی از آنها مدیران توانمندی هستند و یا در مسیر مدیریتی روبه رشدی قرار دارند، با مطالعه روی دوم سکه بفرمایند و میپرسم: «اگر به جای من بودند چه کار میکردند؟».
حالا می خواهم سرنوشت و عاقبت این دو ساختمان را بگویم برای شما. خوب اون انبار خیلی انبار خوبی بود، دو سالن بزرگ با دفتر اداری و سرایداری و نگهبانی . ما وسائل اضافی شرکت را آنجا میگذاشتیم. برای همین هیچ وقت توی مضیقه جا نبودیم. کلی ماشین آلات و ابزار کار و داربست و ... می خریدیم، و آنجا دپو میکردیم و هر وقت در پروژه ای مورد نیاز بود استفاده میکردیم. به جای اینکه اجاره بگیریم. ماشین آلات می خریدیم و اونجا نگهبان هم داشتیم و همونجا هم انبار و نگهداری می کردیم. این انبارهایی که در شهرک صنعتی اشتهارد ساخته بودیم، این امکانات خیلی خوب برنامه ریزی را در اختیار ما گذاشته بود. معاون فنی شرکت هم شده بود ناظر از طرف شهرداری. تا همین چند سال پیش گله(به شوخی) می کرد چون حتی حق الزحمه رسمی نظارت هم بهش نداده بودم. این بچه ها اینقدر شرکت و خانواده کاریشون رو دوست داشتند که واقعا بی ریا و صمیمانه از خودشون مایه میگذاشتند و کار می کردند.
وقتی که آقای احمدی نژاد رییس جمهور شد، توی اون دوره تغییرات اتوبوسی در مدیریت اتفاق افتاد و اونها هم نخواستند ما باشیم و من هم نتونستم ادامه بدم و یه جورهایی محترمانه کناره گیری کردم. سه چهار ماهی عضو هیات مدیره بودم و نتونستم کار کنم و با استعفا رفتم. آنهایی که بعد از من آمدند همه از کارکنان سابق سازمان برنامه بودند. وقتی که رفتم، چند تا اتفاق به ترتیب افتاد. مدیرعامل جدید سالن جلسات -۱۰۰متری- را به اتاق خودش تغییر داد و دو دست مبل و صندلی مهمان خرید و آنجا گذاشت که از بیان ادامه این جور بحثها صرف نظر میکنم. و اتاق ۳۰ متری سابق را اتاق جلسه کرد. معاونین و مدیران پروژه شرکت را ترک کردند و به من افتخار دادند و در شرکت دیگری که من مدیرعاملش شده بودم، مشغول بکار شدند. آنهایی که بعد از من آمدند و مدیریت رو به عهده گرفتند، اکثرا از کارکنان سازمان سابق برنامه بودند و بویژه مدیر عامل و رییس هیات مدیره از آنها بودند. آنها در مدت کوتاهی شرکت را دچار دردسر کردند. در گزارش حسابرسی خوندم، و گزارش حسابرسی سازمان حسابرسی که وابسته به وزارت اقتصاد هست، یک منبع رسمی است و می توانم براحتی تعریف بکنم. خدای نکرده اتهام نیست. در مدت یکسال بعد، مدیرعامل زمینی به نام خودش در دماوند میخرد و از طرف شرکت با چک ثمن زمین پرداخت میشه. سازمان حسابرسی این رو منعکس کرد و با اصطلاح از طرف حسابرس قانونی شرکت افشاء شد. کارهای دیگری هم بود که ورود نمیکنم. اینها عزل شدند و یه عده دیگه اومدند، و هر یکی دو سال همینطور تفییر میکردند..
خلاصه عده به عده همینطوری جلوتر رفت، فکر کنم سه چهار تا مدیرعامل در عرض ۵-۶ سال عوض شدند تا رسید به حدود سه چهار سال قبل. در اون سالها، مدیرانی که اومدند و رفتند، غیر از یکی – فکر کنم فقط ۷-۸ ماه بود- بقیه همه کارهای بد از بدتر کردند و شرکت را زمین گیر نمودند. این اواخر چون پول نداشتند این ساختمانی که مدیران و همکاران شرکت که واقعا آنطور، انگار که خونه خودشون را میسازند، ساخته بودند و یکساله آماده کرده بودند، جواز ارزان گرفتند، برای تلاشهاشون هیچ حق الزحمه ای نخواستند هم دفتر مرکزی و هم انبار شادآباد را گرفتند و فروختند . ۹۰ درصد از کارکنان را تسویه کردند و در یکجایی از تهران یه آپارتمان مسکونی کوچکی گرفتند. بعدا شهرداری مدعی بود که چرا در واحد مسکونی شرکت رو مستقر کرده اید. و از این جور مزاحمتها. خیلی برای خود من و همکاران ارشد دردناک بود. در همین دوره سه چهار سال اخیر سوله و انبار اشتهارد رو هم فروختند.
من که در آن شرکت نبودم . این اطلاعات را که میشنیدم خیلی ناراحت میشدم. درگیر کار خودم بود و پیگیر اوضاع آنها نبودم. وقتی همکاران سابق در ایام عید به دیدنم می آمدند و آنها را میدیدم، از اوضاع باخبردار میشدم. وقتی آنها بهم سر می زدند و از خرابی اوضاع می گفتند ،سکوت میکردم ولی برایم خیلی ناراحت کننده بود. درگیر معنا باختگی میشدم و در جدال چراها با خودم به بکش و نکش می افتادم. مثلا ما ۱۴۰ تا نیرو داشتیم و تعداد نیرو ها رو رسوندن به یه عدد کوچک (میگویند زیر ده نفر). در سال ۹۷، خیلی مشکلات زیادی داشت، سرمایه و دارایی اش از نصف سرمایه ثبتی هم کمتر شده، از اردیبهشت تا ۴-۵ ماه بعد، از چند طریق سهامداران، مجمع و دوستان دیگه از من درخواست کردند و بهم پیشنهاد دادند که مدیریت شرکت رو قبول کنم. من حتی حاضر نشدم یک بار دعوتشان را بپذیرم و برای نهار هم که شده آنجا بروم و سری به آنها بزنم. گفتم این کشتی به گل نشسته را حتی اگر بتوان درست کرد و براه انداخت، با انگیزه زخم خورده و پژمرده همکارانم چکار میتوانم بکنم!؟ اگر عده ای با خواهش من، که غرض و مرض شخصی ندارند بیایند و آنجا را راه بیاندازند، چه ضمانتی است تا در این سیستم خراب نهادینه شده، دوباره ویرانه و خراب نشه. شما وقتی توی باغچه ای درخت می کارید نمی خواهید که امسال باشه و سال دیگه نباشه و یک بیابان باشه. کسی انگیزه ای برای همچین کاری نداره. خلاصه قبول نکردم. آنها هم از من نا امید شدند.
این هم یه خاطره ای که به نظرم پیام منو در "خیانت قانونی" نشان میدهد. حال خواننده عزیز و ارجمند، اگر شما جای من بودید دوباره پس از ده سال و این همه خرابی ها، پیشنهاد مدیرعامل شدن شرکت را میپذیرفتید؟
-: ممکنه افت شرکت به خاطر تغییر سیاستهای کشور در زمان آقای احمدی نژاد بوده باشه؟ یا شما فکر می کنید علت دیگری باعث فروشش شد؟
- تو اون تاریخ چون من پروژه های نیمه کاره داشتم، خودم علاقه ای به کناره گیری نداشتم و در واقع باید بگویم آنها کنارم گذاشتند. سوابق اتفاقات نشون میده که اونها کارهای خوبی نکردند. و این شرکت یه تاریخ و سابقه بدی از بدیها را بجا گذاشته. من در این بحث با آقای احمدی نژاد کاری ندارم، ولی در آن دوره این آدمهایی که آمدند، حتی روسای آنهایی که به شرکت ما آمده بودند، آنها هم دهها بحث و حرف و حدیث داشتند. الان نمی خواهم به اون بحثها بپردازم.
یک موضوعی این جا بحث اش به میان میاد، متاسفانه در تربیت دولتی اشتغالهای شاغلین در ایران، کار اولویت ندارد. معمولا فرمالیسم و نمایش بیشتر است تا اثربخشی و کارآمدی. من تصور میکنم از این فرزندان و محصولات تربیت دولتی در اینجا، همین نتیجه را باید انتظار داشت. من در طول سابقه کاریم مالکیت را دولتی دانسته ولی روش کار را خصوصی پیش میبردم.
ضرب المثلی است که میگوید ماهی از سر می گندد نی ز دم. مدیران و مسولینی که با انگیزه و سالم و با حس مسولیت توی یک سازمان و شرکت کار نمی کنند، شاید واقعا مساله ای در کارشان دارند. تجربه به من نشون داده که برخی از اینها سر دوراهی هستند و حتما یه ریگی در کفششون هست.
-: خوب وقتی که ازتون دوباره خواستند که بروید و اونجا را دوباره بسازید، خوب، چرا قبول نکردید؟ یه بار که ساخته بودید و خوب هم شده بود.
- خودم هم اگر متقاعد می شدم که برم و بازسازی بکنم، همکاران خوب را از کجا داشتم. مدیر که به تنهایی نمی تواند کاری بکند، مدیر متکی به همکاران و مدیرانش هست. همکاران خوب را چطوری باید دعوت می کردم. اگر قدیمی ها را دعوت می کردم ، چطور باید بهشون امید میدادم که این شرکت خانه شماست، چشم امیدش به شماست. آنها حتمی بهم می گفتند : ما که دفعه قبل هم همین کارها رو کردیم ولی آخرش چی شد؟ دیگران آمدند این دستاوردها را آتش زدند. خودم هم که مردد بودم، اگر همکاران دیگه ای هم که میخواستم بیارم، اینها هم انگیزه ای نداشتند و نمی توانستم متقاعدشون بکنم و غیر از این میبایستی از این جنس با انگیزه هم باشند.
وقتی که امید در کار نباشه، خوب آدم رشته کار را رها می کنه. آدم وقتی که نسبت به آینده یک فعالیت، یه حد انتظار مطلوبی را در چشم اندازش نداشته باشه، خوب ول می کنه و از میدان فرار میکنه. منم به همین دلیل بود که نپذیرفتم. این دفعه درست کردنش دیگه کار راحتی هم نیست.(اگر چه به نظرم درست شدنی است) این دفعه اگر آدمهای باسواد و سالم و باانگیزه هم وارد بشوند دیگه به این راحتی ها هم درست نمی شه. چون تیم میخواد. دو تا عضو هیات مدیره اثر بخش کافی نیست. یه تیم ۱۰-۲۰ نفره مهندسی با اخلاق خوب می خواهد. آدمهای خوب و کارآمد هستند، ولی زیاد نیستند. جمع کردن افراد سالم و با انگیزه و دارای مهارت به این راحتیها هم نیست. اینطوری بود که به نظرم نشدنی بود (البته سخت بود)، تازه فکر کردم اگر بشود باز بعدا چه خواهد شد. من که با یک نامه عزل و نصب میشوم و در محیط خاله و پسر خاله بازی تضمینی برای فردا وجود ندارد.
-: چون فکر کردید که تیمی که برای این کار لازمه، راحت در دسترس نیست، گفتید شدنی نیست
- خودم هم روحیه ام را از دست داده ام . در واقع حداقل عزم را نداشتم. از من ناراحت هم شدند. ولی گفتم متاسفانه من نمی تونم این مسئولیت را بپذیرم.
-: نمی دونم مقایسه درسته یا نه، خواستم مقایسه کنم با ماهاتیر محمد مالزی که همیشه میگویید. چه فرقی با اون داستان داشت؟
- خوب ماهاتیر محمد دوباره یه حزب جدید تاسیس کرد و با یک ملت مواجه بود. یک ملت را در پشتش دارد. و الان هم که در ریاست جمهوری مستقر شد و داره درست کار می کنه. از نظر مفهمومی من این شرایط را ندارم. سازمان و شرکت آن ارگانیسم زنده ملت را نداره. در سازمان عده ای اشتغال دارند، یه برنامه ای داره، سهامدارانی داره، و سعی می کنه سهامداران راضی باشند. زندگی عده ای در آن جریان دارد. این شرکت چون دولتی (سهامی عام) بود، و ۲۷۰-۲۸۰ سهامدار متفرقه جزیی هم داره. از این نظر، این شرکت از نظر حقوقی خیلی پرطمطراقه. البته با همه این حرفها (که تکدر شخصی هم دارد) حق این است که این شرکت روبراه و مرتب سازی بشه.
من شرمنده آن همکاران بسیار خوب و صدیق آن دوره هستم که آن موقع برای ساختن آن ساختمان و رشد شرکت چقدر زحمت کشیدند و وقتی در ساختمان جدید مستقر شدند چقدر خوشحال شدند. من همیشه مالکیت را دولتی میدیدم ولی روش کارم خصوصی بود. انگار که شرکت خودمونه، همکاران ما هم همینطوری رفتار می کردند. از اینکه این بن بست برای آن شرکت ایجاد شده خیلی ناراحت و شرمنده ام. البته نمی خواهم کسی را سرزنش بکنم، هرچند آن افرادی که در بن بست کشاندن شرکت دخیل بودند مستحق سرزنش هستند، ولی من بیشتر شرمنده همکاران با انگیزه خوبم هستم. احساسات خوبشون، تلاشهای خوبشون، پیگیری های خالصانه ایشان. وقتی که کارکنان تلاش می کنند، بسیاری از قسمتهای کارشان ناپیدا است. آدمهای شایسته ،همه کارهای خوبی را که انجام میدهند ، نمی توانند گزارش بکنند. تبلیغ در کارشان اصل نیست. آن نتیجه کارها حاصل کلی از تلاشهای سازنده همکاران بود. یه ساختمان ۷ طبقه در خیابون سهروردی با اون همه شلوغی دسترسیها در یکسال آماده کردن و اثاث کشی کردن، اصلا ساده نیست.