چند وقت پیش آقای مدیر عامل داستانی برای من تعریف کرد که فکر کردم در شرایط کنونی جامعه ایرانی بسیار سازنده است. ایشان بیشتر از ۲۰ سال در شرکتهای ساختمانی و سرمایه گذاری مدیریت کرده اند و نه تنها شرکت های تحت مدیریت ایشان پیشرفت فزاینده ای را در طی این سالهای داشته اند، مدیران خبره ای هم آموزش داده اند.
داستانی که برایم تعریف کرده اند، حکایت یه انتقاد تند یه کارگر است که ایشان موشکافانه آن را تحلیل کردند و با فساد سازماندهی شده و مافیایی برخورد کرده اند. بنده تحت تاثیر این موشکافی و دقت عمل قرار گرفتم. یکی از کارگران با دزدی سازماندهی شده ثروت انبوهی رو نصیب خود می کند و جمع دیگری از کارگران را از حقوق اصلیشان بی نصیب می کند. در این شرایط مدیر چگونه باید عمل کند؟ آیا به همین جمله که نمی دانستم قناعت کند؟ آیا باید هزینه برخورد با فساد را بپردازد؟
این داستان شاید تجربه قابل استفاده براي بسياري از سازمانها و مديران باشد، نمونه ای کوتاه از هزینه ای که بابت پرداخت با فساد باید پرداخت شود، و نتیجه ای که برای سازمان خواهد داشت را عیان می کند. نام شهرها و سازمانها همه واضح گفته نشده تا ایجاد حساسیت نکرده و تمرکز اصلی روی خط اصلی داستان باشد.
-: سلام.
* مدیر عامل: سلام
باشه، در خدمتم. همان داستانی که کارگری سر کارگرهای دیگه رو کلاه میگذاشت. ما میدونیم که مدیریت یعنی کارکردن در یک قلمرو کوچک که با همه مسائل اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی سر و کار داره آدم. در گذشته مقیاس بزرگ مطرح بوده ولی در حال حاضر مسائل در مقیاس کوچک جریان داره. یه معنی اینکه یه سازمان می تونه یه مثالی از تاریخ باشه یه مثالی از یک جامعه یا دولت باشه. اون تجربه ای که تعریف کردم عیناً براتون بازگو می کنم که تجربه مدیریت شخصی ام هستش که ۱۶ سال قبل مدیر عامل یه سازمان سرمایه گذاری ساختمان بودم و این برای من اتفاق افتاد و تصور می کنم که جنبه های مختلفی درش هست. هم جنبه سیاسی و هم جنبه فرهنگی و هم جنبه مهم مسئولیتی درش هست. آیا ما در جامعه مدرن یا پسا مدرن امروزی نسبت به خودمون چطور احساس مسئولیت می کنیم. مسئولیت چی برای ما تعریف شده. ما خانواده داریم، شهر داریم، محله داریم، ماشین داریم، مزرعه داریم، بیزینس داریم همه اینها برای ما مسئولیتهایی به وجود میاره که ما باید ببینیم رویکردمون به اینها چیه. تو این دوستان این جنبه ها درش وجود داره. من قصد خودستایی ندارم و عین واقعیت رو تعریف خواهم کرد و کم و زیاد نمی کنم. البته در بیان مطلب ممکنه ۵ درصد کمرنگتر یا پررنگتر بشه که اون هم اثر فرهنگ و زبان هستش ولی نه اینکه تعمدی داشته باشم.
پانزده سال قبل به اتفاق معاونینم رفته بودم پروژه ای در داخل شهر، که در خیابان طالقانی تهران در تقاطع با سپهد قرنی واقع بود را بازدید کنم. حین بازدید، کارگران مشغول به کار بودند و من مشغول پیشرفت پروژه و چگونگی پیشرفت بودم از آنجاییکه نگرانی اصلی مدیریتی این هستش که ببینیم ایا برنامه ها دارن با دقت انجام می شوند یا خیر. من متوجه این گونه مسائل بودم، وقتی که داشتیم می گذشتیم چند کارگر مشغول بودند و ناگهان یکی از اونها برگشت و گفت: «ای بابا، این مدیران هم مثل بقیشون دزدهستند» یا «مثل بقیه اشون هستن». من نگاه کردم به کارگر و چهره اش رو به خاطر سپردم. کنجکاو بودم که ببینم چرا همچین حرفی زده. فکر کردم که اون کارگر که اصلا من رو نمیشناسه. چون من رو نماینده سازمان می بینه این حرف رو زده و با من خصومت شخصی نداره، در واقع داره به مدیر عامل همچین حرفی رو میزنه. خوب شما می دونید که تو سیستمهای مختلف، سیستمهای دولتی بلافاصله فرد رو اخراج می کنن، یا اینکه بالافاصله دستگیرش می کنن.
-: شما چطور درخواست دیدار دادین؟
من به معاونم که بعدها پانزده سال با هم کار کردیم و بسیار فرد صادقی بود گفتم که اون روز که رفتیم یه کارگری که کمی درشت اندام بود، یه کاپشن سربازی داشت و کلاه رو برعکس گذاشته بود (کلاه آفتابی رو از پشت به سر کرده بود که قسمت آفتابگیرش پشت سرش بود)، و یه بیل هم دستش بود.
ایشون رفتن و یکی دو تا کارگر رو دعوت کردن که متاسفانه اون فرد مورد نظر من نبودند. نفر سوم یا چهارمی که اومد، همون فرد مورد نظر من بود.
-: پس سه چهار روز طول کشید که اون کارگر معترض رو پیدا کردید؟
بله، بله. منتها چون کارگاه به دفتر مرکزی نزدیک بود، دفتر ما هم تهران بود، راحت تر بود. جالبه که وقتی ایشون به دفتر اومدن خیلی نگران بود و فکر می کرد که من به خاطر اون حرف می خوام باهاش دعوا کنم. من داستان رو بهش گفتم، گفتم شما اون روز همچین حرفی زدین، و ایشون انکار کرد. و بعد گفت «من اصلا با شما نبودم».
بهش گفتم: «ببین من اصلا دنبال این نیستم که شما به من فحش دادین. شما حرفی زدین و برداشت من اینه که واقعیتی پشت حرف شماست. من می خوام که واقعیت رو بشناسم». وقتی که دوباره اضطراب و نگرانیش رو دیدم. بهش گفتم: «خوب شما اگر برین کارگاه شاید ازتون بپرسن که با شما چیکار داشتن. شما بگین که می خواستن یخچال رو جابجا کنن، مدیر می خواست یه میز سنگینی رو جابجا کنه و می خواست من این کار رو براش انجام بدم». بعد خیالش راحت شد و داستان رو برام تعریف کرد.
-: داستانی که تعریف کرد چی بود؟
یه آقایی بود که حدود ده سالی با ما سابقه کار داشت. ایشون نگهبان اون مجموعه بود ولی نگهبانی که یه اتوریته عمومی داشت توی کارگاه و پروژه و یه «سرکارگر» نانوشته بود. ایشون رفته بودند ۵۰-۶۰ کارگر از شهر خودش، شهر «ب»، میاره و تو اون کارگاه مشغول به کار می کنه. امور مالی هم در پرداخت ها برای اینکه راحت تر باشند، مثلا با ۵۰-۶۰ نفر مواجه نباشند، حقوق همه این افراد رو طبق لیستی که می گرفتند، پرداخت می کردند. لیستها لیست کارگری بودند و هر روز اضافه کار و ساعت کاری و چیزهای اینجوری رو کارگرها انگشت و مهر میزدند. این لیستها به صورت کارت کارگری جمع آوری میشد و به دفتر مرکزی ارسال می شد. مدیر پروژه تایید می کرد و به امور مالی میرفت. امور مالی به جای اینکه ۵۰-۶۰ تا چک صادر بکند، یا از روی تنبلی، که من هنوز هم معتقدم تتبلی بوده، و یه نماینده ای از خود امور مالی به کارگاه بفرسته، چک مجموع حقوق ها رو به اسم آقای سرکارگر، که اسمش «ع» بود صادر می کرد.
-: آیا این الگوی تمام کارگاه هاتون بود؟
دو سه تا کارگاه این تجربه رو داشتم. ولی مثلا کارگاه مهرشهر کرج یه آقایی که معلم بازنشسته بود و خیلی امین بود و تا آخر هم امانت داری اش رو تجربه کردم. ولی این پروژه متاسفانه تجربه دیگری داشت.
این آقای «ع» که نگهبان و سرکارگر بود و یه جورهایی کارآفرین مافیایی این کارگرها هم بود که این دوستان رو از شهرستان جمع کرده بود و به تهران آورده بود، ۲۰ درصد از حقوق هر کارگر رو خودش برمیداشت. مثلا در سال ۱۳۸۱ که حقوق هر کارگروبنا ۵۰ هزار تومن بود، ده هزار تومن رو خودش برمیداشت و ۴۰ هزار تومن رو به کارگرها میداد.
-: از هر حقوق بیست درصد رو برمیداشت ؟!؟!
بله از حقوق هر کارگر، ۲۰ درصد رو برای خودش برمیداشت. از هر پرداخت برای هرکارگری. که این عدد خیلی بزرگتی می شد و این آقا ثروت فاسدانه ای رو برای خودش جمع می کرد
-: این غیر از حقوق خودش بود؟
غیر از حقوق خودش که از حقوق بقیه کارگرها هم بیشتر بود.
-: وقتی که گفتن این اتفاق در جریان هست، شما چطور تحقیق کردید که ببینید راست میگه؟
من بچه های امور مالی رو خواستم، مدیر مالی فرد امینی بود که قبل و بعدش ۱۷-۱۸ سال باهم کار کرده بودیم. ازش خواستم که بیاد و این داستان رو باهاش مطرح کردم. این آقا رو مامور کردم که بره تو کارگاه تحقیق بکنه ببینه داستان چیه. رفت تو کارگاه و دید که درسته.
-: چطور دید که درسته؟
والا شیوه اون اینطور بود که با حسابدار رفتن و از این و اون پرسیدند. از بچه ها ۱۰ نفر حرفی نزدند، دو سه نفر تایید کردند. گفتن که مثلا ما ۴۰ هزار تومن حقوق میگیریم، و حسابداری خوب می دونست که حقوق اونها این عدد نیست.
-: آها چون حسابداری میدونست حقوق اونها ۵۰ تومنه ولی کارگرها می گفتند که حقوق ما ۴۰ تومنه.
اره دقیقا. بعضی از کارگرها می گفتن نمی دونم شما هر چی پرداخت می کنین ما میگیریم. بعضی ها نمی گفتند. ولی خوب یه چند نفری گفتند که حقوق ما ۴۰ تومنه. خوب بعضی ها ساده تر بودند یا فکر می کردند خود آقای «ع» آقا خرج داره و از حقوقشون ۴۰ تومن میمونه. خوب زحمتشون رو می کشیدند ولی برای حق و حقوق خودشون هشیار نبودند.
-: اون آقایی که می گفت همه مدیرهای ما دزدن میدونست که حقوقش ۵۰ تومنه؟
بله اون می دونست. والبته من خیلی اون روز ازش تشکر کردم و صورتش رو ماچ کردم. بهش گفتم از این قضیه پیش هیچ کس صحبت نکن و من خیلی ممنونم ازت که اون روز داستان رو به صورت کنایه مطرح کردید ولی من معتقدم که ماهی از سر می گنده. من به عنوان مدیر عامل اصلا از این قضیه خبر نداشتم و هنوز هم نمی دونم که تو راست میگی یا نه. بعدا تحقیق می کنم و اگر داستان درست باشه من سرچشمه این فساد رو خشک می کنم. ماچش کردم و با دلگرمی ازش خداحافظی کردم.
-: دفعه قبل که داستان رو تعریف کردید گفتین که برای برخورد با جرم سازماندهی انجام داده بودین، درسته؟
بله من به محض محرز شدن جرم، آقای «ع» رو اخراج کردم. بلافاصله. بدون هیچ مکثی. ایشون رفت و به وزارت کار شکایت کرد. چون ایشون بیمه هم بودند و از این حرفها، محل شکایت هم داشتند. من حتی دادگاهی که اداره کار تشکیل داد و برای ما احضاریه حضور فرستاده بود رو من خودم شخصا رفتم و هیچ نماینده ای معرفی نکردم. البته مدیر مالی، مشاور حقوقی هم با من اومدند ولی من خودم رفتم و جالبه که در اداره کار معمولا افراد زیادی از قوه قضاییه و ارگانهای دیگه هستند و در دادگاه بدوی سه نفر باید حاضر باشند. ولی در دادگاه اولی فقط دو نفر آمده بودند، من اونجا خودم رو معرفی کردم و به عنوان خوانده از خودم دفاع کردم. گفتم که آقای «ع»، عزیز ما بود تا چند روز قبل و با این اتفاق من علاقه ای ندارم که با ایشون کار کنم. هر گونه خسارتی هم که لازم باشه اعم از سنوات یا حقوق دیگه که شما به عنوان حقوق قانونی شناسایی کنین پرداخت می کنم ولی ایشون رو سر کار نگاه نمی دارم. ایشون ویروس سرطانی پروژه هست.
-: قاضی قبول کرد؟
به نفع ما رای دادند. ایشون اعتراض کرد و دادگاهی دوباره تشکیل شده و اون دادگاه هم به نفع ما رای دادند که ما حق داریم و ایشون کارگر ذی صلاحی نیست برای ادامه فعالیت.
-: یعنی اخراج ایشون هم یکی دو ماهی داستان داشت برای شما؟
بله حتی یه مقداری بیشتر فکر کنم سه ماهی طول کشید. ما هم سنوات ایشون رو پرداخت کردیم. درسته که ایشون آدم فاسدی بود ولی حقوق قانونی اش که سر جاش هست. بالاخره اگر فاسده حق غذا خوردن که داره، بالاخره حق طبیعی ایشون بود. ما اون حقوق رو بهشون دادیم و اخراجشون کردیم.
-: یعنی به محض اینکه محرز شد که ایشون خطا کار هستن اخراج شدند؟
بله، فردای اون روزی که محرز شد اخراج شد و بازگشت به کار، که ایشون برای اون شکایت کرده بود، انجام نشد.
وقتی که اخراج شد ما دیدیم که یک نفر تلفن میزنه به شرکت و فحش میده. هر کی گوشی رو برمیداره فحش میده. یکی از همکارهای ما که مدیر اداری بود اومد به من گفت. خوب ما اونجا چند خط، آتلیه،مدیر مالی، قسمتهای فنی و امور اداری و دفتر مدیر عامل هم داشتیم. یکی دو تا تلفن پخش بود ولی خوب تلفن های خصوصی هم داشتیم. ایشون ظاهرا از سه چهار شماره هم زنگ می زد که در سربرگ شرکت هم ذکر شده بود.
ایشون به همه اون خطها زنگ می زد. یکی دو بار هم من خودم گوشی رو برداشتم و ایشون آنچنان فحش های رکیکی میداد که من اصلا همون پشت تلفن که اصلا فرد دیگه ای هم نبود تا بناگوش سرخ شده بودم. من بهش گفت آخه مرد حسابی برای چی این همه فحش میدی؟ ایشون فحش ها رو ادامه داد. حتی وقتی که خودم رو معرفی کردم فحشهاش رکیک تر شد. و من مجبور شدم تلفن رو قطع کنم.
من دو بار گوشی رو برداشتم و دفعه اول از روی حسن نیت و سادگی خودم رو معرفی کردم. فکر کردم که حتما با کسی خصومت داره و وقتی که من خودم رو معرفی کنم دیگه فحش نخواهد داد. که البته دیدم وقتی خودم رو معرفی کردم فحشهاش رکیک تر شد. بعد دیدیم که وقتی تلفن زنگ می زنه کسی گوشی رو برنمیداره.
-: یعنی از ترس اینکه فحش بدهند کسی گوشی رو بر نمی داشت؟
آره ما هم تو گوشی هامون ۷-۸ تا چراغ داشت که وقتی خط ها زنگ می خورد چشمک می زدن ولی خوب کسی گوشی رو بر نمی داشت.
خلاصه این داستان یکی دو هفته ای کل دفتر رو مختل کرده بود. اون موقع،سال ۱۳۸۱ موبایل هم مثل الان همه گیر نبود. مثلا خیلی ها گوشی نداشتن. من خودم گوشی داشتم، ولی خوب خیلی جاها آنتن نمی داد و خیلی ها موبایل نداشتن و به همین دلیل بیشتر تماس ها از طریق تلفن روی میزی بود. الان خوب تلفن همراه خیلی زیاد شده. ولی اون روزها عملکرد دفتر به کلی مختل شده بود.
-: این آقایی که زنگ می زد و فحش میداد ارتباط خودش رو با آقای سرکارگر مطرح نمی کرد؟
نه فقط فحش میداد.
من به اداره مخابرات نامه نوشتم. همکاران ما پیدا کرده بودند که این شماره هایی که زنگ می زنن و فحش می دن از شهر «ب» هستن.
-: همون شهر آقای «ع» یا ربطی نداشت؟
چرا، همون شهر آقای «ع». من نامه نوشتم به مخابرات، یه نامه هم برای دادستانی و یه نامه هم برای کلانتری محل و این نامه ها افاقه نکرد. مخابرات گفت که این از تلفن همگانی زنگ می زنه و شماره هایی که پرینت گرفتین و به ما دادین هر کدوم از یه شماره ایه. کلانتری هم گفت ما به این اندازه مامور نداریم که توی تمام تلفن های همگانی شهر بزاریم. می گفتن ۵۰ تا تلفن همگانی وجود داره و ما اصلا اینقدر مامور نداریم. غیر از اینکه آدمهای مختلفی میان توی تلفن های همگانی صحبت می کنن و ما نمی تونیم استراق سمع بکنیم و از این حرفها. دادستانی هم نامه ما رو ارجاع داده بودند به کلانتری به عنوان ضابط دادگستری که اقدام کنن.
من اتفاقا تلفنی هم با دادستانی صحبت کرده بودم، که البته اونها اظهار همدردی می کردند ولی کاری نکردند و هیچ کار انجام نشد.
-: اینکه به کلانتری و دادستانی و مخابرات نامه بزنین، از لحاظ حقوق ایده کی بود؟ چرا مثلا به سپاه پاسداران نامه نزدین یا چرا به استانداری نامه نزدین؟
شرکت ما شرکت دولتی بود که نامش هم در قانون محاسبات عمومی اومده بود و در ضمائم قانون هم بود. اون موقع سهام عام هم بود و من مدیر دولتی محسوب می شدم. چون رشته اول تحصیلی ام در دوره کارشناسی حقوق قضایی بود، و در دانشگاه تهران حقوق خونده بودم (که البته بعدا مهندسی عمران خوندم و در عمران کار کردم) و قواعد و روشهای شکایت رو میشناختم. خوب سپاه پاسدارن کاری نمی کرد برام ولی خوب دادستانی مسئوله که کمکم کنه و کلانتری هم وظیفه داره که اگر بزه و جرمی اتفاق بیافته بهم کمک بکنه. مخابرات هم یه ارگان تخصصی تلفنه و با امکاناتی که داره و مرکزیت داره باید بتونه کمک کنه. البته مخابرات می گفت هر دفعه از یک تلفن همگانی هست که اون موقع زیاد هم بود استفاده می کنه. می گفتن اگر همیشه یه کد بود ما میتونستیم خیلی سریع گیرش بیاریم. هر دفعه میرفت توی یک تلفن همگانی و اون موقع گوشیها شماره طرف رو نشون نمیدادند.
برای من جالب بود که این آدمهایی که این کارهای بد رو می کنن چقدر باهوش هستن. آدم به فکر فرو میره که اگر اینها این هوش رو در راستهای کسب دانش و تولید و فعالیت استفاده می کردند چقدر غنی می شدند.
-: سوال من اینه که حالا که ۱۰-۱۵ سال گذشته، فکر می کنین میشد به ارگان دیگه ای نامه زد که نزدید؟ یا شما اونکاری که میشده رو انجام دادین؟
نه فکر می کنم ارگان دیگه ای به ما کمک نمی کرد. مگر اینکه من می خواستم فعالیتهای تبلغاتی بکنم که اونها برام مهم نبود. هدف من این بود که عده ای متعرض سازمان من شده بودند و من می خواستم جلوی اونها رو بگیرم. می خواستم حل مشکل بکنم. من هم به رسانه ها رجوع نکردم. اون موقع البته رسانه ها مثل الان همه گیر نبود. الان فضای مجازی خیلی باسرعت و همه گیر شدند که خیلی جاها آدمهای گمنامی هستن که به شما کمک می کنند. اون موقع من هیچ کدوم از این امکانات رو نداشتم. اون موقع فقط ایمیل رو داشتم ولی خوب الان کلی فضای مجازی هست که میتونین ازشون کمک بگیرین و با آدمهای ناشناس رابطه برقرار بکنین و طرح مشکل بکنین.
-: به هر ترتیب وقتی این پیگری ها جواب نداد شما راسا اقدام کردید برای حل مشکل، درسته؟
حقیقتش من تو این مدت مخصوصا توی دو روزه آخر خیلی به این فکر کردم که من مسئول این سازمانم. آخه من مدیر عامل بودم و فکر می کردم من باید کاری بکنم. جالب بود که نگاه بچه ها خیلی خاص بود و تا وقتی تلفن زنگ می زد نگاهشون یه جوری میشد و نمی دونستن باید چیکار کنن. داستان مرموزی شده بود که نمی دونستن چرا فحاشی می کنن و چه کاری باید کرد. فکر می کردن که چرا هیچ کی کاری نمی کند و اوگانها هم هیچ کمکی نمی کنند.
من معاونم رو که خیلی بچه خوبی بود رو خواستم و ازش پرسیدم که شما تو شهر «ب» کسی رو دارین که تو باند آقای «ع» نباشه و بهش نزدیک نباشن و در عین حال اهل اونجا باشد. ایشون رفت و یه تعدادی از کارگرها رو شناسایی کرد. میان آنها دو نفر بهترین بودند. یکی از آنها بنا بود و دیگری کارهای تعمیراتی و لوله کشی انجام میداد. بقیه خیلی نظرم را نگرفته بودند.
-: معیارتون برای انتخاب آنها چه بود؟
حس می کردم علاوه بر بازوی توانای کاری فکرشون هم فعال باشه. بناها خوب از کارگرهای معمولی واردتر هستند و به اصطلاح زبل بودند. توانایی و هوشمندی فکری داشتند.
با این دو نفر صحبت کردم و در حضور معاونم موضوع را با آنها در میان گذاشتم. گفتم شما می تونید یک ماموریت متفاوت رو برای من انجام دهید؟ آنها هم خیلی با احترام گفتند هر چه شما بفرمایید. گفتم که داستان متفاوت هست این سری و باید به شهر خودتون برید و ممکنه فرد خاطی از فامیل شما باشند و حساس باشد. آنها هم شنیده بودند که وضعیت کاری در دفتر به هم ریخته هست و مشکلات وجود دارد. این دو نفر استقبال کردند و داوطلب همکاری شدند.
برای این دو نفر که بنا و کارگر فنی ساده بودند، امکان ماموریت و ماشینی که در اختیارشان گذاشته شده بود، و راننده ای که در اختیارشان گذاشته شده بود و حق ماموریت و این جور چیزها خیلی حس خوبی بهشون میداد.
-: یعنی هم ژست و جذابیت مالی داشت و هم چند روز مسافرت بود
بله. حتی با اینکه به شهر خودشون میرفتند، ماموریت براشون در نظر گرفتم، ماشین و راننده در اختیارشون قرار دادم و حق ماموریت براشون در نظر گرفتم.
اینها به شهر خودشون رفتند. تو شهرشون یه دو سه روزی طول کشید تا دستوراتی که بهشون داده بودم رو انجام بدن بهشون گفته بودم شما تو شهرتون ۵۰ تا ۶۰ تا تلفن همگانی شناسایی کنید. ببینید هر تلفن همگانی چه خیابونی هستش و این تلفن ها رو شماره گذاری کنید. چون شما که کدهای مخابراتی رو که ندارین، پس برای همین بر اساس آدرس شماره گذاری کنید و هر روز بروید کنار این تلفن ها بایستید. راننده هر روز اینها رو به تلفن های همگانی می برد. مثلا نفر اول کنار کابین شماره ۵، نفر بعدی کابین شماره ۸ و نفر بعدی یک کابین دیگه.
-: پس سه نفر بودند؟
نه راننده هم کمک می کرد، دو نفر بودند. البته راننده چون زبان محلی رو بلد نبود نمی تونست خیلی فعال باشه.
هر کسی که میرفت با تلفن صحبت کنه، اینها میرفتند گوششون رو به شیشه و قطعات فلزی تلفن همگانی می چسبوندند و تکیه می دادند تا ببینن گفتگو در چه موردی هستش. اینها دو سه روز این کار رو کردند.تقریبا تا جایی که از گزارششون یادمه، کابینهایی که آدمها بیشتر می رفتند و شلوغ تر بود بیشتر می رفتند.
فکر می کنم سه روزی طول کشید ناگهان دیدند کسی هست که زنگ زده و فحش میده و همینطور ممتد فحش میده. بهشون گفته بودم که شما مطمئن شین، اگر کسی یک فحش پشت تلفن میده، ممکنه که حالا با پسر عموش دعواش شده حالا یه فحشی هم میده. بهشون گفته بودم شما بیخود کسی رو دستگیر نکنین، تا فرد اصلی متوجه بشه و تغییر مکان بده.
-: پس این دستور العملها رو شما بهشون داده بودین؟
بله، من باهاشون صحبت کرده بودم. چون من جرمشناسی رو تو دانشکده حقوق خونده بودم، یه چیزهایی از این مسائل متوجه بودم. و خوب هوشمندی و عقل سلیم هم به آدم کمک می کنه که یه روشهایی رو انتخاب کنه
-: برای من جالبه که کدوم قسمت از اینها دستورالعمل شما بوده و کدوم قسمت ابتکار و خلاقیت خودشون بوده
من فکر کنم خلاقیت خودشون بیشتر صبوریشون و اینکه در هر کدوم از کابینها چقدر بایستند. این شماره باجه تلفن یا اون شماره باجه تلفن چقدر بایستن و حرفهای چه کسایی رو بیشتر گوش بدند. ولی دستور العمل های کلی همانهایی بود که گفتم
-: یعنی همه اون دستورالعملها رو واقعا مو به مو اجرا کرده بودند؟
بله، بله
-: یعنی با اینکه بنا بودند و پلیس نبودند همه دستور العملها رو اجرا کردند؟
بله بله
-: شما فکر می کنید چه انگیزه ای داشتند که این دستورالعملها رو اینجوری مو به مو اجرا کنند؟
من فکر کنم این شرایط ماموریت یه خورده بهشون خوش آمدگویی و خوش آیندی داده بود. خوب اینها چند سالی با ما کار کرده بودند، حدود ۴-۵ سال. حتی هنوز هم تو همون سازمانها دارند کار می کنند و بچه های خوبی بودند. حسی که من بهشون تونستم منتقل بکنم حس خوبی بود.
-: انگیزه ای که شما بهشون داده بودید؟
بله، انگیزه ای که بهشون داده بودم. یعنی ازشون کمک خواسته بودم، یعنی نه به خاطر خودم. هم به خاطر خودم هم به خاطر خودشون هم به خاطر همکارانشون هم به خاطر سازمانشون. حالا شما سازمان رو می تونین بگین یک کشور یا همکاران رو میتونید بگین هم میهن. میشه همزاد پنداری هم کرد، یا میشه بگین خانواده. مثلا تو خانواده اگر برای برادر کسی مشکلی پیش بیاد، خوب برادر از کمک دادن دریغ نمی کنه. هر تلاشی می کنه تا بتونه کمکشون کنه
-: یعنی برای ماموریت شما دست یاری به سویشون دراز کرده بودین و نه اینکه دستوری باشه و اینکه شما چند روز باید به اونجا بروید
نه اونها جواب نمیداد. اگر دستوری بود می رفتن و دست خالی برمیگشتن. من دقیقا یه کاری کردم که اونها هم مساله من بشن، هم مساله شرکت بشن، هم مساله همکارانشون بشوند. اون مساله اونها هم باشه. درسته که اونها کارگاه بودند ولی خوب اونها هم اگر با دفتر مرکزی کار داشتن زنگ می زدن و بچه های دفتر مرکزی جواب نمی دادند.
-: یعنی این مساله برای اونها هم مشکل ساز شده بود
بله دیده بودن که روابط پروژه با دفتر مرکزی مختل شده. اینها تو کارگاهها پیچیده بود. دقیقا یادم نیست که اونها کدوم کارگاه بودن ولی فکر کنم مهرشهر کار می کردند
-: پس اونطوری که گفتین اینها بعد از سه روز مظنون رو پیدا کردن، درسته؟
بله. همون آقای بنا که هیکلش یادمه که یه ورزیدگی نسبی هم داشته، ایشون را پیدا کرد. ایشون بعدا قصه اش رو با زبان شیرین محلی تعریف می کرد، می گفت «سرم رو تکیه دادم به در،دیدم داره همینمطوری فحش می ده و همینطوری فحش هاش هم ادامه داره». دیدم مثلا دو دقیقه متمادی همینطور داره فحش میده. گفتم: «خوب اونطرف خط چه خبر بود؟» گفت: «نه اصلا کاری با اونطرف نداشت و همینطور فحش میداد. اصلا نمی دونم کسی می شنید یا نه».
-: منتظر جواب نبود؟
می گفت آره مثل رادیو که همینطوری داره پخش می کنه، همینطور به صورت ممتد فحش میداد.
گفت «بعد از یکی دو دقیقه، در رو باز کردم و گفتم آقا پسر، مشکلی پیش اومده؟» به زبان محلی گفتم،
بنا: «میخوای کمکت کنم؟»
پسر هم گوشی رو گذاشت بالای تلفن و گفت: «خودم حلش می کنم» و از این حرفها.
بنا: «خوب چی رو حل می کنی؟»
پسر: «یکی پولم رو خورده و من خلاصه باید بهش فحش بدم تا پولم رو بده»
بنا: «خوب تو این شماره ای که گرفتی اینکه مال شهر ما نیست»
پسر: «نه این تهران بود»
بنا: «آها، خوب با آدمی کار داشتی یا با شرکتی؟ اون کسی که پولت رو خورده. اگر شرکته من می تونم کمکت کنم»
پسر: «نه این فلان فلان شده ها، من فقط می خوام دلم رو خالی بکنم»
خلاصه بنا گفت بیا بریم کلانتری و من موضوع رو برات پیگری کنم. و اون پسر ۱۵ ساله راضی نمیشد و بالاخره بنا چون آدم تنومندی بود اون پسر رو به زور میبره کلانتری.
-: یعنی رویکرد بنا این بود که بریم کلانتری با هم شکایت کنیم؟
اول اینطور بود ولی پسر قبول نکرد و خواست فرار کنه. ولی بنا دستگیرش کرد و به زور برد کلانتری
تو کلانتری مسبوق به سابقه بود این قضیه و چون در جریان قضیه بودند شروع کردند بازپرسی. پسر شروع کرد به گریه کردن و به اقرار کردن. ظاهرا زنگ زدن و مادر پیرش که خیلی بی بضاعت بود و زندگی فقیرانه ای داشتند اومد کلانتری. اینطور قضیه رو اعتراف کرد که یه آقایی به من ۵۰ هزار تومن داده و گفته این یکماه کاری نداشته باش، این هم پول تلفنت. تو این یک ماه به این شماره ها زنگ بزن و هر کی گوشی رو برداشت فحش بده
-: ۵۰ هزار تومن اون موقع میشد مثلا ۵۰ دلار الان،درسته؟
خوب عددی بود اون موقع می شد حقوق یک روزیک روز یک کارگرو بنا روی هم. عدد قابل توجهی بود. اون پسر هم چون بیکار بود این کار رو قبول داشت
-: پدر هم نداشت؟
درست نمی دونم یا پدرش فوت کرده بود یا رفته بود. ولی اینطور که یادمه پدر هم نداشت. خیلی آدم فقیر و نیازمندی بود. مادرشون رو خواستند و اومد. به سرعت معلوم شد که این پسر از آقای «ع» پول گرفته. چون نشونی داده بود، فرستاده ما، آقای بنا، به سرعت شناختنش.
-: این پسر پونزده ساله هیچ مقاوتی نکرد تا فاش نکنه هویت کسی رو که بهش پول داده؟ یا اینکه وفادار بمونه و همه چی رو گفت؟
نه، نه. جوونتر و خام تر از این بود که بخواد مثل یه بزهکار حرفه ای بازی کنه. به سرعت با همون توپ و تشر کلانتری همه مسئولیت رو قبول کرد. ولی آقای «ع» نیومد
-: یعنی به ایشون هم زنگ زدند و تشریف نیاوردند
آدرس آقای «ع» رو داشتند و کلانتری می دونست یا از دفتر گرفتن (درست جزییات رو یادم نیست) بالاخره نیومد. حالا خونشون زنگ زدن یا پیغام دادند، نیامد.
-: مگه میتونیست وقتی پلیس میگه بیا گوش نکنه و نیاد؟
والا میگفت با خبر نشدیم یا اینکه خبر به ما نرسید. بله می تونست فرار کنه و خلاصه نیامد.
-: دفعه قبل گفتین مخابرات هم یه کمکی کرده بود، درسته؟
مخابرات یه آرشیوی از تماس ها به کلانتری فرستاده بود. گفته بودند مثلا توی بازه ۱۰-۱۵ روزه، ۲۰۰ تا تلفن از تلفهای همگانی شهر «ب» به این سه چهار شماره در تهران شده بود. این خودش یه سندی بود که کلانتری ازش استفاده کرد.
پرونده تشکیل شد و رفت توی دادسرا. توی دادسرا ایشون رو بازجویی کردند. کیفرخواست تهیه کردند و برای قاضی فرستادند. خیلی از ما خواسته بودند که رضایت بدیم ولی ما رضایت ندادیم. از دادستان هم خواستیم که شما حتما عامر، که آقای «ع» بود، رو باید به مجازات برسونید. ظاهرا بعدا این کار رو کردند. برای پسره گفتیم که ماشکایت شخصی رو پس می گیریم ولی جنبه عمومی جرم رو نباید صرفه نظر بکنید. چون این جرم یه جنبه عمومی فحاشی داره. مثلا شما وقتی تو خیابون تصادف می کنید، یه جنبه خسارت هست که باید پرداخت کنید، یه جریمه راهنمایی و رانندگی هم هست که باید پرداخت بکنید. که چرا انضباط حمل و نقل رو رعایت نکردید و جریحه دار کردید نظم عمومی جامعه رو.
-: پس شما از شکایتتون علیه پسره صرف نظر کردید ولی شکایت علیه آقای «ع» رو صرف نظر نکردید
بله، صراحتا هم نوشتیم و از تمام شکایتها علیه آقای «ع» کوتاه نیومدیم. جالبه که از قضیه پلیسی داستان بگذریم و برگردیم به الگوهای رفتاری، بعد تو شرکت ما اتفاقهای خیلی خوبی در زمینه روحی و روانی افتاد. همه فکر کردن که ما خیلی به نسبت بچه ها احساس مسئولیت می کنیم و همکاران رو خیلی دوست داریم و مشکل بچه ها مشکل ماست. یه اتحاد روانی خیلی خوبی بین ما ایجاد شد.
من بعضی وقتها فکر می کنم که چرا توی کشور نمیشه اینطوری باشه؟ اخیرا شنیدم که توی مالزی ماهاتیر محمد توی سن بالایی، کاندید نخست وزیری شد و انتخاب شد. داستان از این قراره که مدت زیادی حدود ۱۸ سال نخست وزیر مالزی بود و کلی اونجا باعث آبادانی و توسعه مالزی شد. شاگردی هم داشت که توی حزب بهش کمک کرده بود. اینطور که یادمه اون بعدش نخست وزیر شده بود و ایشون به فساد کشیده شد. برای خانومش النگو و دستبند خرید و خونه قصر خرید. ایندفعه ماهاتیر محمد در سن ۹۳ سالگی به این نیت اومد که این فساد رو خشک کنه. فسادی که توسط شاگردش ایجاد شده. اومد و مردم هم بهش رای دادن و الان حدود یکساله که دوباره اونجا صدارت و حکومت داره. یک نخست وزیر در سن ۹۳ سالگی.
ما هم از این داستان کوچیک مدیریتی هم احساس مسئولیت رو می فهمیم و هم همت عالیه ای که باید وجود داشته باشه، و هم واقعا همه چیز به منفعت شخصی یک جایگاه منجر نمیشه. خیلی وقتها منفعت کلی می تونه مفعت یک جایگاه مثل مدیر عامل رو تامین بکنه.
-: خوب اون کارگرهایی که آقای «ع» به تهران آورده بود،اعتراض نکردن؟ حتما حس وفاداری به ایشون داشتند که براشون کار ایجاد کرده و کمکشون کرده، درسته؟ شورش نکردن؟
نکته جالبی رو متوجه شدم تو سوالی که شما پرسیدین. هیچ کدوم از اون کارگرهایی که ایشون آورده بودند غیر از یک نفر که پسر عمو یا برادرش بود که از اونجا رفت، فکر می کنم از طرف کارگرهای دیگه تحت فشار بود، هیچ کسی نه از کارگاه رفت، نه حس بدی رو بیان کرد. حتی روحیه اشون بهتر شد و صمیمانه تر کار می کردند. وقتی پرسیدم گفتند که حقوقشون بیشتر شده و اون ۲۰ درصد رو نمی گرفتند الان می گیرند. از اینکه ما این کار رو کردیم و یک متلک کوچیک رو جدی گرفتیم براشون خیلی عجیب بود و خیلی تحسین می کردند و آفرین می گفتند. یک جورهایی به یک دوست داری تبدیل شده بود. خیلی اتفاقا برای من جالبه و نشون میده که مردم یا اعضای یک سازمان تا وقتی که مسئولی به نفعشون کار می کنه و صحیح کار می کنه یا با یک منطقی کار می کنه، مورد احترامشونه. وقتی فاسد میشه دیگه مورد احترامشون نیست. مثل یه جسدی میشه که باید دفن بشه.
-: هیچ کسی اعتراض نکرد نسبت به هزینه های اضافی که به سازمان تحمیل شد؟
نه، نه.
-: هیچ کسی نگفت که کاش این رو اخراج نمی کردیم که این اتفاقها بیافته؟
نه بچه ها به سرعت از همون تیم جایگزین کردن و سرکارگر انتخاب کردن و کارها طبق روال انجام شد. حتی هیات مدیره هم براشون جالب بود که مدیر عاملشون چه کارهای عجیب و غریبی می کنه. هزینه هاش هم مطرح نبود. مثلا فرض کنید تو این داستان هم ما یک میلیونی رو خرج کرده باشیم، توی گردش مالی سازمان اصلا گم میشد. توی سازمان مدیران خیلی دستشون بازه، مدیرهای اجرایی.برای همینه که وقتی مدیران درست عمل نمی کنن، سازمان رو پوک می کنن. اونهایی که درست عمل می کنن، مثل کیسه ای میشه که وقتی سوراخهاش رو می بندی کیسه خیلی سریع پر میشه. وقتی که سوراخ داره هر چی که واردش میشه خالی میشه.
-: پس با اینکه هزینه هاش بیشتر بود، همه پشتیبان این قضیه بودند
بله، به خصوص کارکنان دفتر. خود همون کارگر معترض رو من بعدا یکی دو بار بازدید رفتم، دیدم. وقتی که به اون پروژه رفتم، جالبه که با محبت و احترام خاصی با من مواجه میشدند. وقتی که با چهار پنج نفر داشتم کارگاه رو بازدید می کردم از ۵۰ متری میومد سلام می کرد و به کار خودش برمیگرد. خوب ۵۰ متر فاصله کمی نیست و فقط برای اینکه سلام و علیک کنه میومد. مردم به نظرم منصف هستند.
مسلمونها یه اصلی دارند به اسم حجیت. که خیلی روی فقه اسلامی روش بحث شده که مهمترین فاکتور چیه که بشه به کسی بگیم مسلمان. حدیثی از امام باقر (ع) نقل می کنند که میگن انصاف. اصل انصاف اصل مرکزی حجیت مسلمان بودنه. خوب مردم به صورت کلی انصاف دارن شاید بشه گفت عقل سلیم در واقع بی نظر و بی کینه و بی دشمنی قضاوت می کنه. انسان اینطور هست. حتی اگر فردی از نزدیکان شما هم کار بدی بکنه، شما تو دلت هم شده میگین که کار بدی کرده. حتی اگر حمایت هم ازش بکنین، باز هم پیش خودتون اقرار می کنین که کار بدی کرده. خوب این همین اصل انصافه
-: خیلی ممنون
قربان شما.
در داستان بیان شده دیدیم که مدیر عامل کنایه ای که راسا خطاب به شخص او نشانه گرفته بود را با تواضع تحلیل کرد. به جای آنکه با برخورد کلامی با آن مواجه شود به دنبال مسبب این نتیجه گیری رفته و شخص خاطی اصلی را شناسایی کرد. همانطور که مدیر محترم گفت، بسیاری از سازمانها فرد منتقد را اخراج می کنند. در حالیکه ایشان نه تنها این کار را نکرد، بلکه به فرد خاطی پاداشی هم داد. پاداشی که به ایشان داده شد، نه وجه مالی یا عنوان اداری، بلکه حق اصلی و قانونی ایشان بود که ماه به ماه از ایشان دریغ می شد.
نکته دیگر مورد علاقه من در داستان بالا، ایجاد شور و هیجان در کمیته ای بود که برای مواجه با جرم و انحراف تشکیل شد. مدیر عامل شخصا از این برخورد با فساد منتفع نمی شد، ولی با این وجود با ایجاد منفعت سازمانی و روشن سازی اینکه چرا باید با این جرم برخورد شود، توانست همیاری و همدلی معاونین و همینطور تیمی که برای برخورد با خرابکاری تشکیل شده بود ایجاد کند.
شاید شما این داستان رو بخونید و بگید: «من که مدیر عامل نیستم، چه فایده ای برای من داره؟». بنده فکر می کنم که شما حتما یه همچین تصمیماتی رو هر روز میگیرید. این که من راه ساده تر رو برم یا راه سخت تر، تصمیمی هست که ما هر روزه میگیریم. جدا از اینکه اگر اون کارگر مظلوم، حقش رو طلب نمی کرد، مدیرعامل اصلا متوجه وجود جرم در یک سازمان چند صد نفری نمی شد.
هر نتیجه گیری مثبت یا منفی دیگه داشتید، خوشحال میشم که ما با من به اشتراک بگذارید
آقای حافظ ذبیح الهی، که در این داستان به عنوان مدیرعامل معرفی شده است، تحصیلاتی در رشته حقوق دانشگاه تهران دارند که بعد از آن در رشته عمران تحصیل نموده و سپس eMBA و DBA خواندند. ایشان، 32 سال سابقه کاری در شرکتهای بزرگ سرمایه گذاری ساختمان دارد. پس از حدود ده سال فعالیت در سطوح کارشناسی و مدیریت میانی ، بیش از 20 سال از سابقه کاری خود را مدیر عامل بوده است . در شرکتهای : خدمات مهندسی مشاور ایران(وابسته به بیمه مرکزی و بیمه های ایران، آسیا و ..) و توسعه سینا(وابسته به بانک سینا) و سرمایه گذاری ساختمانی بهشهر(وابسته به گروه صنایع بهشهر و بانک ملی) بعنوان مدیر عامل و در شرکتهای توسعه عمران بیمه و ... بعنوان عضو هیات مدیره اشتغال داشته است