کرمان - مرداد ماه ساعت 11:30
آفتاب با تمام توان میتابد و گرما وجود شهر را در بر گرفته است. درختان ملتمسانه شاخههای خود را به سوی آسمان بلند کرده تا شاید آسمان بخیل قطرهای آب به کویر خشکیده ببخشد، اما ماههاست که خبری از باران نیست و غبار تمام سطح شهر را پوشانده است. با این حال گرما سبب نشده مردم از کار و زندگی باز بمانند. جاده تهران به رسم همیشگی این ساعت از روز، پُر است از ماشینهای ریز و درشت و مردمی که از فرط گرما تنها به فکر رسیدن به مقصد و پناه بردن به خُنکای مغازه یا ادارهای هستند.
اواسط خیابان، مقابل ساختمان یکدست سیاه کارخانه جمع کوچکی ایستاده اند. دختری 25 ساله به همراه مادرش، پسر جوانی 22 ساله، کامل مردی 50 ساله و نگهبان قلدر و چهارشانه ساختمان که مرتب حواسش به این است کسی مقابل درب ساختمان پارک نکند و گهگاه از سر تفریح نگاهی به دختر میاندازد. همگی منتظر رئیس کارخانه هستند که قرار بوده امروز به دفتر اداری کارخانه سر بزند.
مرد مرتب به ساعتش نگاه میکند. گهگاه به کناره خیابان میرود و در میان سیل ماشینها چشم میدواند تا شاید بتواند خودرو رئیس را تشخیص دهد.
اما آفتاب سوزنده اجازه نمیدهد بیشتر از چند دقیقه دوام آورد و دوباره به عقب میآید تا در سایه سنگین ساختمان کارخانه اندکی از گرمای وجودش را بکاهد.
جوان که کاغذی با مهر دانشگاه در دست دارد به دیوار ساختمان تکیه داده و با نگاه غمگین خود ماشینهای لوکسِ در حالِ عبور (که تعدادشان کم نیست) را از نظر میگذراند. حسرت بر صورتش سایه انداخته و انگار با عبور هر ماشین دردی بر دردهایش اضافه میشود.
مادر و دختر اما حال دیگری دارند. گرما اَمانشان را بُریده. مادر چادر سیاهش را تکان میدهد تا کمی خنک شود. دختر نیز با کاغذی که در دست دارد صورت خود را باد میزند. اما تلاششان بیفایده است. مقنعه و مانتو جلوی هر نسیم خنکی را میگیرد. شکنجهای دائم و بیامان که مادر در پس ذهن خود بهخاطر تحمل آن احساس افتخار و پاکدامنی میکند، دختر اما گیج از این بیعدالتی به پیراهن آستین کوتاه مرد و پسر جوان نگاه میکند.
در همین لحظه بیسیم متصل به کمربند نگهبان خشخش میکند و صدایی از آن به گوش میرسد : "مانعها را بردار".
نگهبان جلو میرود و موانع سهگوش راهنمایی را از جلوی درب ساختمان بر میدارد، خودرو سفید و درخشان رئیس به آرامی جلوی ساختمان پارک میکند. مرد که زودتر متوجه آمدن رئیس شده است با سرعت به سمت خودرو خود که اندکی جلوتر پارک شده میرود و از داخل صندوق عقب چهار کیسه بزرگ مواد غذایی شامل میوه، سبزی و گوشت را بر میدارد و به سمت خودرو رئیس بر میگردد. رئیس کارخانه از ماشین پیاده میشود و همین اینکه نگاهش به مرد میافتد سوییچ ماشین را به نگهبان میدهد و میگوید: " وسایل را بذارین صندوق عقب".
پسر جوان و مادر و دختر هم به کنار خودرو رئیس میآیند . پسر با کم رویی میگوید: "سلام آقای فرهمَند، روزتان بخیر".
رئیس به سمت صدا نگاه میکند و میگوید: "سلام، ممنون".
پسر ادامه میدهد: "ببخشید مزاحم شدم، من نظری هستم، آقای سیامکی من را فرستادند تا در رابطه با کارآموزی باهاتون صحبت کنم".
رئیس میگوید: " آهان ... سیامکی، ... والا الان وضعیت کارخونه طوری نیست که بتونیم کارآموز بگیریم ... اگر فقط برای دانشگاه میخواهی فردا بیا من برگههات را امضا میکنم".
پسر با خوشحالی میگوید: "بله برای دانشگاه میخواهم، چه ساعتی خدمت برسم؟".
-"حدودای ده ، ده . نیم بیا"
جوان خداحافظی میکند و با رضایت خاطر میرود. مادر و دختر جلو میآیند و سلام میکنند، آقای فرهمَند در حالی که عامداً سعی میکند به زن نگاه نکند سلام میدهد و میگوید: "در خدمتتان هستم".
زن میگوید: "این دخترم ادیبه هست، لیسانس آمار داره، آقای سلیمانی خدمتتان تماس گرفتند ... در رابطه با اینکه کاری بهش بدین".
فرهمَند میگوید: "بله ... گفتید اسمش ادیبه هست؟ .... اگر ادیب بود همین الان استخدامش میکردم، مشکل آن « ه » آخر هست" و بلند میخندد.
زن نیز زورکی خندهای میکند و میگوید: "بله ، .... راستش ما را آقای سلیمانی فرستادند، ... حالا نمیشه یک کاری براش بکنید؟ ... انشالله خدا خیرتان بده".
فرهمند میگوید: "والا بعید میدانم ..... شما شماره خودتان را به دفتر دادید؟".
زن سر تکان میدهد و میگوید: "بله".
-"باشه ... اگر کاری پیش آمد میگم بهتون اطلاع بدهند ... اما قول نمیدهم".
زن ملتمسانه تکرا میکند: "خدا خیرتون بده، ... انشالله".
-" به امید خدا....". کلید را از نگهبان میگیرد، سوار ماشین میشود و به راه میاُفتد.
ادیبه و مادرش به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت میکنند. خورشید ظالمانه بر آنها میتابد. اما گرما دیگر ادیبه را آزار نمیدهد. به اسم خود فکر میکند، به لباسی که بهاجبار پوشیده، به خندههای رئیس کارخانه با مادرش، اشک از چشمانش سرازیر میشود.
مادرش نهیب میزند: "بجنب الان جا میمونیم".