مریم رجب وندی
مریم رجب وندی
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

آن وقت ها

بچه که بودم از هر کسی می پرسیدی دوست دارد چه کاره شود، معمولا جوابش از این ۳ حالت خارج نبود: "دکتر"، "مهندس"، "خلبان". من هم که همه می دانستند دوست داشتم "بازیگر" شوم!


آن وقت ها خیلی نگران جامعه آینده بودم. آن وقت ها که می گویم یعنی حدود ۷ یا ۸ سالگی. (بله ما از همان وقت ها دغدغه های اجتماعی داشتیم).


داشتم می گفتم. نگران آینده بودم و پیش خودم می گفتم وقتی مثلا ۲۰ سال دیگر همه مهندس و خلبان و دکتر شدند آن وقت نان ما را چه کسی می پزد؟ آن وقت چه کسی کوچه هایمان را جارو می زند؟ آن وقت چه کسی در سوپر مارکتش به دست بچه های مردم بستنی می دهد؟ و هزار جور آن وقت چه کسی دیگر.


آن وقت ها فکر می کردم همه چیز همان طوری پیش می رود که ما می خواهیم و قرار است همه بی برو برگرد به خواسته های بچگی شان برسند. فکر می کردم فقط کافیست که ما چیزی را بخواهیم و خواستن همانا و داشتن همان.


چه می دانستم که قانون دنیا چیز دیگری است و گاهی پس کله مان را می گیرد و می برد به جایی که حتی روحمان هم از آنجا بی خبر بوده؟


نمی دانم. شاید هم مشکل از ما باشد که آنقدر در آرزوهایمان جدی نبودیم که با رویای آنها بخوابیم و بیدار شویم. آرزوهایمان هم از ما قطع امید کردند و بار و بندیلشان را بستند و از یادمان رفتند. ما هم نشستیم و خیره به افق بیانیه دادیم که بله زور رویاهای ما به واقعیت نمی رسد!


از هم بازی ها و هم کلاسی های آن دوران کسی خلبان و دکتر و بازیگر نشد. حتی آن دخترک هم کلاسی که پوستر مهدوی کیا را یواشکی به مدرسه می آورد و آرزو داشت با او عروسی کند هم زن مهدوی کیا نشد.


و فکر می کنم اگر روزی فرش دنیا را بتکانیم صدها هزار میلیارد خیال و آرزو توی هوا پخش می شود که حتی از یاد صاحبانش هم رفته است.


گاهی به خودم می گویم اگر در همه عمر به اندازه همان ۷ ، ۸ سالگی ایمان داشتم که هر چه بخواهم بی برو برگرد همان می شود و قانون های پر از حساب و کتاب دنیای بزرگسالی را دور می انداختم شاید الان رویاهایم خاطره هایم بودند.

کودکیرویای کودکیکودک درونرویاواقعیت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید