من متولد پاییز هستم اما تا جایی که به یاد دارم هیچ وقت این به قول مهدی اخوان ثالث «پادشاه فصلها» را دوست نداشتم چون به نظرم فصل دلگیر و کسل کنندهای بود و حتی در این فصل دچار افسردگی فصلی هم میشدم.
خلاصه، هر سال اواخر شهریور ماه که سر و کله پاییز پیدا میشد من عزا میگرفتم. پارسال هم همین اتفاق افتاد و وقتی عکسها و پستهای دوستانم را در اینستاگرام دیدم که با کلی ذوق و شوق به استقبال پاییز رفته بودند شروع کردم به غرغر کردن. اما یک لحظه به خودم گفتم بیا و از یک زاویه دیگر به ماجرا نگاه کن و همین شد که تصمیم گرفتم این جناب پادشاه را گول بزنم. برای همین شروع کردم به دیدن خوشگلیهای پاییز و از آنها عکس و فیلم میگرفتم و در پستها و استوریهای پیجم قربان صدقه این خوشگلیهای هزار رنگ میرفتم.
اتفاقا موفق هم شدم و جناب پادشاه گول خورد و فکر کرد که خیلی دوستش دارم و حتی عاشقش شدم چون دیگر مثل سالهای قبل سر به سرم نگذاشت و اذیتم نکرد. خلاصه با هم یک زندگی مسالمتآمیز و بدون جنگ و خونریزی داشتیم.
امسال هم تصمیم گرفتم همین رویه را ادامه دهم اما راستش دیگر قصد گول زدن پادشاه را نداشتم چون از شما چه پنهان مهرش به دلم نشسته بود.
داستان ارتباط ما با آدمها هم از همین جنس است. گاهی به قدری در دیدن بدیها و نقاط ضعف آدمها غرق میشویم که فراموش میکنیم آنها خوبیهایی هم دارند و مجمعالجزایری از بدیها نیستند. در حالی که اگر زاویه دیدمان را تغییر دهیم و سعی کنیم خوبیهای آدمها در چشمانمان پر رنگتر از بدیهای آنها باشد رابطهمان با آنها بهتر میشود و حس بهتری به خودمان و رابطه پیدا میکنیم.
جان کلام این که پاییز و آدمها را دوست داشته باشید تا آنها هم شما را دوست داشته باشند.
خش خش صدای پای خزان است یک نفر
در را به روی حضرت پاییز وا کند
شعر از: علیرضا بدیع