عشق، امری اغفالکننده و ارزشمند. همان چیزی است که همگی به دنبالش هستیم اما تقریباً میتوان گفت هیچکس قادر به توصیف آن نیست. محوریت این پدیده با زندگی انسان درهمتنیده است، هر زمان که شخصی تلاش کند این امر را در قالب کلمات توصیف کند بایستی بهدقت بدان توجه داشته باشیم.
چالش اساسی نوشتن از عشق بدین بازمیگردد که بسیار انتزاعی است. اگر چنین است پس چطور جبران خلیل جبران بر این مانع بزرگ فائق آمد؟ آن را همچون یک انسان توصیف کرد. برای این مهم، عشق دیگر نوعی از احساسات مبهم نیست بلکه شخصیتی پیچیده است و میتوانیم آن را ببینیم و با آن تعامل داشته باشیم. به شما اشاره میکند، صحبت میکند، خشمگین میشود، خوشحال میشود و یا نفرین میکند.
او طوری از عشق مینویسد گویی در حال نوشتن یک متن مذهبی است. کلمات محترمی را بکار میگیرد تا بدانید قربانی کردن و رنج کشیدن ارزشمند هستند و عشق را وارد بُعد مقدسی (و معنوی) میکند.
در نگاه جبران خلیل جبران، عشق نه خوب است نه بد بلکه ذات متناقضی دارد. به همین دلیل نوشتهی او غرق در تضاد هست. خواننده را مجبور به چنگ درچنگ انداختن پرآشوبی با خود عشق میکند.
توصیف مستقیم عشق میتواند دشوار باشد. چنان حس درگیر کنندهای (شاید هم قدرتمندی) است که ظرفیت زبان اعتلا پیدا میکند. جبران روح آن را با نوشتن در مورد یک انسان دریافت میکند، از زبان مذهبی بهرهمند میشود، و پارادوکسهای تصویرسازی نمادین را به نمایش میگذارد.