مهدی رودکی
مهدی رودکی
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

لبخندی پنهان است

کارمند اداره مهاجرت می‌پرسد که آیا اینجا حساب بانکی داری، با تعجب می‌گویم “نه” و ادامه می‌دهم “اما بعد از تایید شما حتما باز خواهم کرد”. در تلاشم وضعیت پذیرش را زودتر از میان کلماتش بیرون بیاورم. چقدر این خانم آرام، منظم و پیگیر است. همین چند لحظه پیش از آوردن چای صرف‌نظر کرد و پشت میز برگشت. بین ما دیواری شیشه‌ای‌ست. گوشه بیرونی میز نشسته است تا رودرروی من باشد. بدون هیچ تکانی و تنها با چرخاندن سر حرفم را دنبال می‌کند که “انشاا…”. تمام. این پاسخ معنایش چیزی جز پذیرش اقامت نمی‌تواند باشد.

علیرغم داشتن پیش‌زمینه منفی به این کشور، امروز خوشحال شدم. وقتی به‌ناچار وطن را ترک می‌کنیم؛ هر حسی به زبان، ملیت، جغرافیا و حتی تاریخ را باید بکشیم. احساس را باید در مبدا جا بگذاریم. هر احساسی به مبدا، مهاجر را پس می‌کشد. هر احساسی به مبدا، گفتگو با مقصد را پیش نمی‌برد. گذشته با مهاجر می‌آید چه بخواهد و چه نه. مهاجر! رهایش کن. در توست؛ گذشته خودِ تویی. رو به آینده، گذشته دیگری بساز. این گذشته‌یِ نو را برای خود بی‌وطنت بساز. مهاجر! رها کن؛ هر تعلقی را.

و حالا چند دقیقه از آن انشاا.. گذشته است. درون تاکسی این چیزها را می‌نویسم. پشت چهره راننده پیر و بر لبان من لبخندی پنهان است. در مسیر داروخانه‌ام. آهنگی در حال پخش است. به طریقی به من می‌فهماند که آن ترانه چیزهایی از عشق می‌گوید. عشق، بی‌زبان است و صحبت از آن هم زبانی مشترک نمی‌خواهد. می‌رسم. آهنگ Ben Sana Aşık Oldum استقبال این سرزمین از من است.

پ.ن: ترانه را در این آدرس گذاشته‌ام:

https://roudaki.com/n/kocber


زندگیمهاجرتترستجربهآینده
‏از تجربیات کاری، امید، شوق ‎سفر، زندگی در ‎روستا، دنیای اوپن سورس و ‎سئو می‌نویسم. سایتم: https://roudaki.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید