حسن که در حال رفتن به واحد کناریست زیر آن نور ملایم ورودی میایستد و میگوید: دست شما درد نکند آقا ناصر. خسته نباشید. تدارک جلسه فردا فراموش نشود. مثل اینکه چیزی یادش میآید. رو به من میگوید: آقا ناصر کارش درست است، چیزی از آن باریستا که گفتی کم ندارد. آقا ناصر مودبانه و رسمی میگوید: لطف دارید. چشم مهندس. حسن میرود و او لیوانها را منظم درون سینی میچیند. اگر از چیزی که نوشیدم، تعریف نکنم؛ چند واژه در گلویم میخشکد. میگویم: آقا ناصر عجب چای خوشرنگ و خوشطعمی. و به شوخی میگویم دوره مخصوص دمکردن چای گیلان را دیدهاید؟ دوست داشتم طور دیگری صدایش میکردم.
او که در حال منظم کردن وسایل پذیرایی روی میز است؛ گل از رویش میشکفد. گویی در حال مزهمزهکردن کلمات است. با مکث میگوید: چای که دم میکنم، همیشه اولین لیوانش را برای مهندس میآورم، عطر و طعم آن، چیز دیگریست. حسن که در حال برگشت است، گفتگوی ما را میشنود و در تایید صحبتهای او میگوید: مخصوصا چای تازهدم بعد از ناهار.
حالا طوری حرف میزند که گویی سر صبح است؛ پر از انرژی. میگوید: مهندس تا خاموش نکردم یک چای دیگر هم بیاورم؟ بلند و کشیده میگویم: چای بعدی به افتخار باریستا ناصر. همان بار اول هم باید همینطور صدایش میکردم. حسن تکرار میکند باریستا ناصر و هر سه میخندیم. میرود و چای سوم را هم میآورد. همزمان با گذاشتن آن بر روی میز میگوید: پانزده سال است که چای دم میکنم. لبهایم را روی هم میفشارم، گردنم را کمی مایل میکنم، چشمکی میزنم و همزمان برایش لایکی نشان میدهم. میخندیم. بهوقت رفتن میگوید: مهندس باز هم تشریف بیاورید.
داستانی در دل داستانی دیگر. آنچه خواندید بخشی از داستان کوتاه من با نام «کلمات چون پنجره؛ رهاییبخشند» است. میتوانید نسخه کاملش را در اینجا بخوانید: https://roudaki.com/n/vajeyen-me