دلم به نوشتن نمی رود!
شاید هزاران کلمه در ذهنم به فکر خلاص شدن از هزار تویه مغزم کلافه وار منتظرن تا فرار کنند و خارج شوند...
اما...
دلم نمیخواهد بنویسمشان، یعنی میترسم!
ترسی بزرگ ذهنم را درگیر کرده است !
اما چه بترسم چه نه!پایان یافته است !
دیگر غمگین یا تلخ واژه ی درستی برای بیانش نیست ،
باید کلمه ی دیگری اختراع کنم !!
اما...
بار ها به سَرَم زده است،عینِ فیلم های سینماییه پایان باز، داستانم را ( باز ) رها کنم و بروم یه گوشه و خستگی در کنم!
اما ...
نمیدانم چرا هر دفعه نرفته پشیمان میشوم ،
فکر کنم دلم برای قهرمان این داستان میسوزد ،چه کار هایی کرد تا قشنگتر ادامه پیدا کند ! نشد که نشد...
باید قبول کنیم شانس هم کمی دخیل است ...
کم که نه بسیار ، بعضی مواقع شانس صد درصد یک موضوع است!
اما ...
از هر دری وارد این داستان میشوم تهش ، زندگی ادامه دارد ، چه تنها چه با کسی چه با کسان...
در هر صورتی که ما تنهاییم ...
مگه اونایی که بَرَنده میشن ،چی میبرَن!!!
#روح_الله_سالاری