ویرگول
ورودثبت نام
مهندسِ شعر
مهندسِ شعر
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

بِنِویسَمَش یا نه؟؟!

دلم به نوشتن نمی رود!

شاید هزاران کلمه در ذهنم به فکر خلاص شدن از هزار تویه مغزم کلافه وار منتظرن تا فرار کنند و خارج شوند...

اما...

دلم نمیخواهد بنویسمشان، یعنی میترسم!

ترسی بزرگ ذهنم را درگیر کرده است !

اما چه بترسم چه نه!پایان یافته است !

دیگر غمگین یا تلخ واژه ی درستی برای بیانش نیست ،

باید کلمه ی دیگری اختراع کنم !!

اما...

بار ها به سَرَم زده است،عینِ فیلم های سینماییه پایان باز، داستانم را ( باز ) رها کنم و بروم یه گوشه و خستگی در کنم!

اما ...

نمیدانم چرا هر دفعه نرفته پشیمان میشوم ،

فکر کنم دلم برای قهرمان این داستان میسوزد ،چه کار هایی کرد تا قشنگتر ادامه پیدا کند ! نشد که نشد...

باید قبول کنیم شانس هم کمی دخیل است ...

کم که نه بسیار ، بعضی مواقع شانس صد درصد یک موضوع است!

اما ...

از هر دری وارد این داستان میشوم تهش ، زندگی ادامه دارد ، چه تنها چه با کسی چه با کسان...

در هر صورتی که ما تنهاییم ...

مگه اونایی که بَرَنده میشن ،چی میبرَن!!!

#روح_الله_سالاری


داستانمخترع کلماتویرگولیسمروح الله سالاریشاعرانه
شاعر،نویسنده،دبیر ریاضیات،برنامه نویس🥇
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید