rouzi
rouzi
خواندن ۱ دقیقه·۷ سال پیش

داستان کوتاه

شب موهای سیاهش را پهن کرده بود روی گنبد زمین و داشت آن بالا با مروارید درخشانش نگاه ها را به خود جلب می کرد. میان این همه نگاه اما چهار چشم به هوای دیگری به گوهر او خیره مانده بودند. سوسوی چشمان غم زده یشان مثل سوز زمستان سرد بود، شب که برای اولین بار این حس را تجربه می کرد از روی کنجکاوی نگاهی به زمین انداخت و صداها کَم کَمَک از لابه لای درختان کهن سالی که با سایه یشان بر نیمکتی در یک بوستان معمولی خم شده بودند پدیدار شد:

اولی: چند تا تار ازش کم شده.

دومی: از چی؟

اولی: ماه و می گم. نگاهش کن. نگو که نفهمیدی.

دومی: آره، داره لاغر میشه.

اولی: ماه نحیف بود وقتی اولین بار دیدمت، به نازکی یک تار ابریشمی.

دومی: آره، یادم می آد. صدای جیرجیرک های مزاحم اون موقع ها دوست داشتم، و اون قصه ها...

اولی: ماه اون شب اول فقط یک تار ابریشم بود، ما با قصه هامون ماه و بافتیم.

دومی: و هر شب هم یکی به عابرای این جاده خاموش اضافه می شد.

اولی: یک عابر با دو تا چشم که زل بزنه به تحسین از هنر ما، چه ماهی بافته بودیم. بزرگ، قشنگ، مهربون...


مدتي بعد وقتی كه شهر از پرسه ها خالي شده بود ماه نازک ابريشمی ناپديد شد.

داستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید