rouzi·۴ سال پیشناسروده هاشروع می کنم به رفتن - رو به روم سراب ترسه *** شاید این فریب گرماست - که جلو چشمام می رقصه از ترسهام رد می شم اینبار- آخر جاده مهم نیست…
rouzi·۴ سال پیشپوچی بی انتهامردم شهر سیاهی، شدند با غصه هم آغوششهر شده سمفونی درد، قهرمان قصه خاموش***ای خواب شده از ورد مقامی که تهیست خود گوش بده بانگ سلامی که تهی…
rouzi·۵ سال پیشمترجم دردهاما دردِ دوره گردیم ما زخم های سردیمدر زادگاه حرمانامیدِ در نبردیمگرچه شکسته قامتگرچه به روی زردیمما راویان اندوه ما ترجمان دردیم***بشنو مرا…
rouzi·۷ سال پیشداستان کوتاهشب موهای سیاهش را پهن کرده بود روی گنبد زمین و داشت آن بالا با مروارید درخشانش نگاه ها را به خود جلب می کرد. میان این همه نگاه اما چهار چشم به هوای دیگری به گوهر او خیره مانده بودند. سوسوی چشمان غم زده یشان مثل سوز زمستان سرد بود، شب که برای اولین بار این حس را تجربه می کرد از روی کنجکاوی نگاهی به زمین انداخت و صداها کَم کَمَک از لابه لای درختان کهن سالی که با سایه یشا...